ابومسلم

معنی ابومسلم
[ اَ م ُ ل ِ ] (اِخ ) مروزی.بلعمی در ترجمه ٔ طبری آرد: خبر بیرون آمدن ابومسلم صاحب دولت ولد عباس ، و این ابومسلم غلامی بود و سرّاجی همی کردی نامش عبدالرحمن بن مسلم و اندر خدمت گروهی از مردمان بود از بنی عجل بخراسان و او غلامی زیرک و هشیار و بافرهنگ بود و دوستی بنی هاشم اندر دلش افتاد.گروهی از شاعیان بنی عباس بحج رفتند چون سلیمان بن کثیر و مالک بن میثم و قحطبةبن سامره و لامیربن قریظه و مانند ایشان بمکه شدند و محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس آن روز بمکه بود و ایشان مالی با خود برده بودند وبدو دادند و نزدیک او همی شدند هر روزی و ابومسلم با ایشان بود یک روز محمدبن علی ایشان را گفت این غلام آزاد است یا بنده گفتند معقلیان از بنی عجل ایدون گویند که مولای ماست و لیکن آزاد است محمدبن علی گفت ندانم که این چیست که شما همی گوئید و لیکن او را غلامی بزرگ همی بینم که امید خواهد بودن که او از آنکسان باشد که اندر دولت ما حرکت کند ایشان گفتند ایهاالامام این کی خواهد بودن که کار بنی امیّه دراز کشید. محمدبن علی گفت هذا واﷲ زماننا من از پدر شنیدم که چون سال حمار آید خدای عزوجل دولت ما آشکارا کند و دعا مستجاب کند و دولت بنی امیّه بمیرد و علمهای سیاه پدیدآید اندر مرو و خراسان و بنی امیّه را بکشند در زیر هر سنگی و کلوخی. ایشان گفتند ایهاالامیر سال حمار چیست گفت هرگز سال از صد نگذشت بر قومی که نه کار ایشان زیر و زبر شد و اندرشورید چنانکه خدای عزوجل گفت : او کالذی مرّ علی قریة و هی خاویة علی عروشها قال انّی یحیی هذه اﷲ بعد موتها فاماته اﷲ مائة عام ثم بعثه . اکنون این وعده که ما را کرده است نزدیک آمد پس گفت اعلموا انکم فی سنةالحمار؛ بدانید که شما اندر سال صدید از ملک بنی امیه و گوئی که من بدین غلام می نگرم که بر خاسته است اندر کار ما یعنی چشم همی دار[ م ] چون او برخیزد یاری کنیدش که شما از پس این سال مرا نبینید که من اندر خویش ضعفی همی بینم و سستی همی یابم و گمان همی برم که اجلم نزدیک است و لیکن این کار پسرم را باشد ابراهیم آنکه بخراسان است که او را کاری رسد. اینک پسری دیگر عبداﷲ یعنی ابوالعباس سفاح که او را کاری رسد پسر سیّوم من هست عبداﷲ یعنی ابوجعفر منصور دوانیق. پس این مردمان بخراسان آمدند از مکه و در ابومسلم بچشم دیگرهمی نگرستند و آنچه از محمدبن علی شنیده بودند اندرکار ابومسلم پنهان همی داشتند و گاه گاه با او گرد آمدندی ابومسلم ایشان را گفتی شتاب مکنید که این کارکه شما همی خواهید نزدیک است که من خداوند علمهای سیاهم و همان انگارید که من این آشکارا کردم و ابومسلم خاموش همی بود تاآنگاه که میان کرمانی (خدیعبن عیسی ) و نصر سیار حرب افتاد چون ابومسلم نگاه کرد بدانست که غلبه کرمانی راست ، یقین شد که او را فرج آمد و محمدبن علی بمرد و ابومسلم دعوت اندر گرفت امامت ولد عباس. مردمان بر وی گرد می آمدند تا هزار مرد پنهان بر وی گرد آمدند، چون آگاهی بنصر سیار رسید هیچ حیلت نتوانست بکار ابومسلم زیرا که بکرمانی مشغول بود بیتی چند بگفت و بمروان فرستاد و او را آگاه کرد از آن کار و رفتن ولایت از دست ، مروان جواب نکرد. نصر سیار بدانست که بکار بنی امیه ادبار اندر افتاد و نامه نوشت بیزیدبن عمروبن هبیره و او آن روز بواسط بود از دست مروان و در نامه گفت : اما بعد بدانکه دولت ما هر دو یکیست و من درین حرب کرمانیم و مردی دیگر بیرون آمده است از پسران سراجان که او را نه دینست ونه اصل وگروهی با او گرد آمده اند از فاسقان ، خراسان را چه کنم تا عراق مرا باشد. آنگاه بنی هاشم را طمع افتاد اندر خلافت و فضل بن عباس بن عبدالرحمن بن حارث بن عبدالمطلب بیتی چند شعر بگفت و بعبداﷲبن حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام فرستاد و او را تحریض کرد برولایت و آل ابوطالب را نیز طمع افتاد اندر خلافت و ابوالحسن مداینی گوید که با عبداﷲبن حسن و محمدبن علی و عبداﷲبن عباس همی رفتیم داودبن علی نزدیک عبداﷲبن حسن شد و گفت اگر فرمودی پسران خویش را محمد و ابراهیم که حرب کردندی اندرین کار نیکو بودی که دولت بنی امیه اندرشوریدنه بینی که خبرهای خراسان چگونه می آید و شنیدی که کار بر نصر سیار چگونه تباه شده است. عبداﷲ بن حسن گفت هنوز آن هنگام نیست که ما را بدر باید آمدن عبداﷲ علی گفت یا ابا محمد شما را بر بنی امیّه محبّت نباشدو ظفر ما را برایشان بود که ایشان را بکشیم و کار از ایشان بستانیم. پس چون ابومسلم دید که نصر سیار رامدد نیست طمع کرد اندر آنچه میخواست کس فرستاد بکرمانی که آنچه میخواهی بیابی که من با توام و ابومسلم و کرمانی یکی شدند و هر دو لشکر سوی نصر سیار آوردندو ابومسلم یاران خویش را بفرمود تا سیاه پوشیدند و نامه نوشت بشهرهای خراسان که جامه سیاه پوشید که ما سیاه پوشیدیم و نزدیک زایل شدن ملک بنی امیه است و مردمان نسا و باورد و مروالروذ و طالقان همه جامه سیاه کردند بفرمان ابومسلم و مدائنی گوید: که جامه از بهر آن سیاه پوشیدند که در عزای زیدبن علی بودند و پسرش یحیی و خبر درست اندرین آن است که بنی امیّه که جامه ٔ سبز پوشیدندی و رایت سبز داشتندی و ابومسلم خواست که این رسم برگرداند پس بخانه اندر غلامی را بفرمود که از هر رنگی جامه بپوشید و عمامه بسر اندر بست پس آخر سیاه پوشید و عمامه ای سیاه بسربست. ابومسلم گفت هیچ رنگی بهیبت تر از سیاه نیست پس مردمان را فرمود که جامها و علمها سیاه کردند. پس ابومسلم کس فرستاد بگوزگانان تا یحیی و برادرش را از دار فروگرفتند و دفن کردند و هرکه را یافت که هواخواه بنی امیه بود همی کشت. پس نصر سیار بترسید و نامه نوشت بمردمان مرو بدان کسان که هواخواه او بودند و تربیت او یافته بودندو از ایشان یاری خواست برحرب کرمانی و ابومسلم بیتی چند شعر بگفت و ایشان را بر کرمانی و نصر سیار برآغالید چون نصر سیار دید که کس او را یاری نمیکند خواست که میان کرمانی و ابومسلم وحشت اندازد نامه نوشت به کرمانی و گفت تو فریفته مباش به ابومسلم و یارانش که این کار نه ترا میخواهند و من بر تو همی ترسم بایدکه بیایی تا هر دو بشارستان مرو اندر شویم و صلح نامه نویسیم میان یکدیگر و سوگند خوریم که هم پشت شویم و ابومسلم را بگیریم کرمانی او را وعده کرد که چنین کند پس برفت و ابومسلم را آگاه کرد که نصر سیّار چنین همی گوید تو چه صواب همی بینی. ابومسلم گفت تو چه خواهی کرد گفت می اندیشم که باوی بیرون شوم و کس فرازکنم تا ناگاه او را بزند ابومسلم گفت جز این تدبیر نیست کرمانی برفت و برابر لشکر نصر سیار بایستاد با مقدار صد سوار و مردی را از یاران خویش بگفت آنچه دردل داشت پس رسول خویش بنزدیک نصر سیار فرستاد که بیرون آی تا صلح نامه نویسیم نصر سیار بیرون آمد با صد سوار او نیز همچنین حیلت کرده بود که کرمانی اندیشیده بود و مردی را برگماشته نامش حارث بن شریح که ناگاه کرمانی را بکشد و دو لشکر برابر یکدیگر فراز آمدند و کرمانی آن روز بی جوشن بود چون نصر سیار او را بدان حال بدید روی بحارث کرد و گفت آن چیز که گفتم هنگام آن است حارث حمله برد بر کرمانی و او را ضربتی بزدبر تهی گاه و بکشت و نصر سیار بفرمود سر کرمانی برداشتند و بسوی مروان فرستاد. ابومسلم یاران خویش را برآغالید و هردو سپاه بیکدیگر فراز شدند و یکزمان حرب کردند و کرمانی را پسری بود نامش علی. نگاه کرد تمیم بن نصر سیار را دید که حرب میکرد حمله بر او برد و او را نیزه ای زد و بکشت پس آواز داد ببانگ بلند که ای نصر سیار چگونه دیدی این کینه بازآوردن و آن روز حرب همی کرد و خلقی از یاران نصر سیار کشته شدند و نصر را جراحت رسید و دیگران بهزیمت شدند از پیش او و کارابومسلم هر روز بالا همی گرفت و بیم اندر دلهای مردمان همی افتاد و او را یاد همی کردند و ایدون گویند که بر منبرها که خطبه کردندی گفتندی اللهم اصلح الامیرامین آل محمد صلی اﷲ علیه و آله و سلم و خراسان دو گروه شدند و اندر بعض شهرهای خراسان خطبه بنام مروان کردندی و اندر بعضی بنام ابومسلم. و کار سخت شد میان ابومسلم و نصر سیار و هرگاه که بیکدیگر فراز رسیدندی لعنت کردندی و دشنام دادندی. و مردمان خراسان میل به ابومسلم کردندی و خراج به او دادندی. نصر سیار بدانست که او را با ابومسلم پایاب نبود دست بداشت و به مرو اندر شد و بخانه بنشست. پس ابومسلم چهار مرد رابخواند از یاران خویش ، یکی عامربن اسماعیل الجرجانی و دیگر برادرش عمروبن اسماعیل وسیوم سلیمان بن کثیر و چهارم لامیر بن قریظ. ایشان را گفت بنزدیک نصر سیار شوید و او را از من سلام رسانید و بگوئید که امیر میگوید که نامه آمده است از امام ابراهیم بن محمد و ما همی خواهیم که بر توعرضه کنیم و بر تو خوانیم بیا ایمن و آرمیده و آن مردمان برفتند و بدر نصر سیّار شدند و پیام ابومسلم بدادند ولامیر بن قریظ این آیه میخواند: یا موسی ان الملاء یاتمرون بک لیقتلوک فاخرج انی لک من الناصحین. نصر سیار دانست که او را بکشتن همی برند گفت آری برخاست و بحجره اندر شد و این مردمان همانجا نشسته بودند واندر آن حجره روزنی بود اندر بوستان بدان روزن برسن فروشد و شبی بود تاریک و آخر سالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت باغلام خود و خواسته رها کرد و روی به نشابور نهاد چون رسولان زمانی نیک بایستادند نصر سیار نیامد بدانستند که او بگریخت بنزدیک ابومسلم بازآمدند و او را از این قصه آگاه کردند ابومسلم گفت بگذارید تا هرکجا که خواهد برود و لیکن بگوئید مرا تا چه تهمت کرد برشما و بگریخت گفتند واﷲ که هیچ آگاهی نداریم جز آنکه لامیر این آیه همیخواند: ان الملأ یأتمرون بک لیقتلوک . او از این آیه بگریخت لامیر را فراز بردند و گردنش بزدند و ابومسلم سرای نصر غارت کرد و بسوخت و همه خراسان بگرفت و کارداران بناحیتها فرستاد و نصر سیار بری آمد و آنجا بدرد شکم بمرد، چون خبر به ابومسلم آمد قحطبةبن شبیب را بخواند و بیست هزار مرد بدوداد و گفت بگرگان شو و از آنجا برتر همی شو تا هر کجا که توانی بگیر و بکش کسان نصر سیار را. قحطبه بنشابور آمد و خراج بگرفت و بر یاران قسمت کرد. پس روی بگرگان نهاد و آنجا مردی بود از قبل پسر هبیره نامش بنانة حنظلة الکلابی ، با لشکری بزرگ از مردمان شام وعراق و خندق کرده بود گرد لشکر خویش قحطبه سپاه تعبیه کرد و خالدبن یزید را بر میسره و موسی بن کعب را بر میمنه و اسیدبن عبداﷲ را برجناح. پس روی بیاران خویش کرد و گفت بدانید که شما حرب با گروهی میکنید که دین خدای بگردانیدند و بدرکردند و از فرمان خدای عزوجل بیرون آمدند و ایشان را نخست ظفری بود اگر دادگری کردندی پس از آن برگشتند خدای برایشان خشم گرفت و پادشاهی از ایشان بستند و فرزندان پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بکشتند و هرکجا کسی بود از دوستداران اهل بیت همه را بکشتند و زنان ایشان را بزنی کردند و فرزندان ایشان را برده کردند و بر همین حالت همی بودند تا اکنون که خدای عزوجل شما را مرتبه داد و بزرگوار کرد و مسلط کرد بر ایشان تا کینه بکشید از ایشان بگوئید آمین بحق آل محمد علیه الصلوة و علیه السلام. پس قحطبه با یاران خویش فراز شد و حرب درگرفتند در آن روز وقت آفتاب برآمدن تا آنگاه که روز بگذشت و گروهی از مردمان خراسان کشته شدند پس هزیمت بر مردمان گرگان افتادو بنانه را با پسرش حنظله بکشتند با ده مرد از شامیان و دیگران بهزیمت شدند و قحطبه بفرمود تا سر بنانه و آن پسرش پیش ابومسلم بردند و فتح نامه نوشت پس بگرگان اندر شد و هرکه را یافت از شیعه ٔ بنی امیّه بکشت و خراج بستد و بر یاران قسمت کرد و دیگر به ابومسلم فرستاد پس از آنجا بدامغان شد و خراج بگرفت و کس او را منع نکرد پس به ری شد و کس از اهل ری با او حرب نکرد و خراج ری بگرفت و به ابومسلم فرستاد و نامه نوشت به او و دستوری خواست تا پیشتر شود ابومسلم جواب داد که نخست باصفهان شود پس روی بقم و اصفهان نهاد خبر بعامربن صاره شد یاران خویش را گرد کرد و بحرب ایستاد قحطبه چون باصفهان شدعامربن صاره با ده هزار مرد بیرون آمد و بیکدیگر فراز رسیدند قحطبه مصحفی بر سر نیزه بست و گفت یا اهل شام ما شما را بدین کتاب میخوانیم از فضل کردن آل محمد علیه الصلوة والسلام و اهل بیتش عامر و یارانش بر قحطبه و ابومسلم دشنام دادند و بر فرزندان عباس ناسزا گفتند پس قحطبه گفت حمله برید هر دو گروه بیکدیگر فراز رسیدند و ساعتی حرب کردند و عامر که امیر اصفهان بود کشته شد با خلقی بسیار قحطبه سر عامر به ابومسلم فرستاد و از آنجا بنهاوند شد و آنجا مردی بود نامش مالک بن محررالباهلی با گروهی از فرزندان نصر سیار. قحطبه بدر نهاوند فرود آمد و آن قوم را در حصار یافت. لشکر بدر حصار آورد و کار برایشان تنگ کرد و منجنیقها ساخت و شب و روز جنگ میکرد و سنگ می انداخت پس مالک کس فرستاد و زینهار خواست خود را و گروهی از مردمان شام. قحطبه اجابت کرد.ایشان بیرون آمدند و بنزدیک قحطبه شدند و گروهی بودند از قوم نصر سیار مقدار چهل تن بیرون آمدند و پیش قحطبه شدند و پنداشتند که کسی ایشان را نشناسد قحطبه همه را بفرمود کشتن و سرهاشان به ابومسلم فرستاد و از آنجا بحلوان شد و آنروز آنجا عبدبن علاء الکندی بود از قبل پسر هبیره با سه هزار مرد چون دانست که قحطبه آمد گریخت و پیش پسر هبیره شد واو را از آن حال آگاه کرد. قحطبه بحلوان اندر شد و خراج بگرفت و بر یاران قسمت کرد و آهنگ عراق کرد پس مردی را بخواند از یاران خویش ، نامش عبدالملک بن یزید و کنیتش ابوعون و چهارهزار مرد بدو داد و بفرمود که بشهرزور رود و آنروز آنجا مردی بود از قبل پسر هبیره ، نامش ابوسفیان بن عثمان با پنج هزار مرد از مردمان شام و عراق چون خبریافتند که ابوعون آمد پذیره ٔ او شدند بر دوفرسنگی شهرزور و با وی حرب کردند و ابوسفیان کشته شد با گروهی از یاران و دیگران هزیمت شدند و در جهان بپراکندندو ابوعون سر ابوسفیان بنزد قحطبه فرستاد و خود اندرشهرزور شد و خبر پیش پسر هبیره شد از واسط برداشت وبحلوان آمد و آنجا خندق کرد گرد بر گرد لشکر خویش ، چون خبر بقحطبه رسید از حلوان بخانقین آمد. پس پسر هبیره از حلوان برداشت و به پیش او بازآمد و بدسگره شد خبر بقحطبه آمد یاران خویش را گفت دست از پسر هبیره بدارید تا هرکجا خواهد شود که ما نه او را میخواهیم. خداوند او را میخواهیم یعنی مروان الحمار را مگر او بحرب ما آید. آنگاه چاره نباشد از حرب پس گفت ما را دلیلی باید که ما را بکوفه برد نه برشاه راه مردی از بنی همدان برجست. نامش حلف بن مورخ گفت ای امیر من ترا از آنجا بکوفه برم چنانکه پسر هبیره را نبینی قحطبه گفت برو اندر پیش مگر خدای تعالی سلامة دهد من ترا ده هزار درم دهم. او برفت اندر پیش و برودی بگذرانیدشان که آنرا باسا گویند پس برفت براه راست تا ایشان را بشهری برد که آنرا عدید گویند آنجا فرود آمد وخبر به پسر هبیره شد یاران خویش را گفت چه گوئید اندر کار قحطبه گفتند قحطبه بکوفه خواهد آمدن دست از او بدار و تو بخراسان رو پسر هبیره گفت من بخراسان نروم که ابومسلم آنجاست با صدهزار مرد، من بکوفه روم پیش از قحطبه و از آنجا روی بکوفه نهاد و هر دو لشکر نزدیک یکدیگر شدند و قحطبه بر کناره ٔ رود فرات فرود آمد و یاران خویش را گفت بگذرید و این وقت نماز شام بود و لشکر پسر هبیره رسید و بیشتر یاران قحطبه از فرات گذر کردند و با یکدیگر برآویختند بر کناره ٔ فرات و شب اندر آمد و تاریک شد و قحطبه آهنگ آن کرد که حمله برد برگروهی از یاران پسر هبیره بر کناره ٔ رود فرات پای اسبش فرو شد و قحطبه با اسب اندر افتاد و غرق شد و کس از مرگ او آگاهی نداشت و حربی کردند هرچه سخت تر و پسر هبیره با یاران هزیمت شد و لشکر قحطبه را می جستند هیچ اثر نیافتند ناگاه اسب او را دیدند برکناره ٔ رود فرات همه آلتش تر، دانستند که اندر رود غرق شده است و مردمان با پسرش حسن بیعت کردند و حسن بن قحطبه روی بکوفه نهاد و خبر بنزد پسر هبیره شد و بازگشت و بواسط شد و آنجا فرود آمد و در کوفه مردی بوداز قبل او نامش عبدالرحمن بن بشرالعجلی بگریخت و بنزدیک پسر هبیره شد و حسن بن قحطبه بکوفه اندر شد با افزون از سی هزار مرد و ابوسلمةبن حفص بن سلیمان الخلال ، آنکه او را وزیر آل محمد گفتندی آنجا بود، ابوسلمه نزدیک پسر قحطبه شد و چون حسن او را بدید برخاست و دستش بوسه داد و بر جای خود بنشاند و گفت ایها الوزیر ابومسلم مرا فرموده است که ترا طاعت دارم مرا بفرمای تا چه خواهی ابوسلمه برنشست و حسن بن قحطبه نیز با او برنشست و منادی فرمود و مردمان با او گرد آمدند اندر مزگت جامع و هیچ بزرگوار و هاشمی نبود که آنروز اندر مزگت جامع حاضر نبودند و خلق نمیدانستند که از چه میخوانند و خواهند کردن پس همه برفتند خرد و بزرگ و آنجا اجتماع کردند تا به بینند که چه خواهد بود.
و هم بلعمی (در ذکر خلافت ابوالعباس السفاح عبداﷲبن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس رضی اﷲ عنهم ) آرد: و بکوفه آنروز گروهی بودند از علویان و بعضی چنان پنداشتند که بیعت فرزندان ابوطالب راست چون مردمان گرد آمدند اندر مزگت جامع ابوسلمه بیامد و بر منبر شد و خطبه برخواند و خدای را حمد و ثنا کرد پس گفت ای مردمان از شما هیچکس مباد که سلاح بر تواند گرفت یا بر ستور تواند نشست که نه سیاه پوشد و فردا بجامع آید تا بیعت کنیم آنکس را که سزاوار است پس آل ابوطالب نومید شدند ومردمان بخانه ها بازشدند و قباها و علمها و جامه ها سیاه کردندوهنوز روز نبود که همه کوفه سپاه پوشیده بودند و مردمان بمزگت جامع آمدند و از انبوهی بر یکدیگر نشستندو طبلها زدند و علمها برپای کردند و تکبیر گفتند و ابوسلمه وزیر آل محمد بمزگت اندر آمد جامه سیاه پوشیده و بر منبر شد و خدای عزوجل را حمد و ثنا کرد و برپیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم درود داد پس گفت ای مردمان شما همداستانید آنچه من کنم گفتند بگوی آنچه خواهی ابوسلمه گفت امین آل محمد ابومسلم عبدالرحمن نامه نوشته است و مرا فرموده که خلیفتی را از بنی هاشم بپای کن تا خلق برهند از جور بنی امیه و بیدادکردن ایشان که فرزندان پیغمبر را (ص ) بکشتند و من نگاه کردم اندر دیوانهای بنی هاشم : هیچ مرد ندیدم بزرگوارتر از عبداﷲبن محمدبن علی بن عبداﷲ بن عباس که از همه فرزندان عباس فاضلتر است و نیک مرد، من پسندیدم شما نیز پسندید؟همه مردمان گفتند آری صواب کردی و توفیق یافتی خدای عزوجل ترا توفیق دهاد و بیامرزاد، کار ما متابع کارتست...
و نیز بلعمی (در ذکر خبر رفتن ابوجعفر بولایت خراسان ) آرد: چون ابوالعباس سفاح از کار شام و عراق بپرداخت برادر خویش ابوجعفر را بخواند و فرمود که بخراسان شود و بیعتی محکم کند براهل خراسان و ابومسلم را ببنید و سخن او بشنود. ابوجعفر از عراق برفت با سیصد مرد از موالی و غلام و حشم و بری آمد واز ری راه خراسان بگرفت چون بنزدیک مرو آمد ابومسلم پذیره ٔ وی آمد بدوفرسنگی مرو، چون چشمش بر ابوجعفر افتاد از اسب فرو جست و دستش بوسه داد و اندر پیش اوبرفت ابوجعفر بفرمود تا بر نشست آنگاه به مرو اندر شد و بسرای ابومسلم فرود آمد و از هیچ نترسید و مردمان خراسان را سخت مطیع یافت ، سخت شاد شد. پس از ابومسلم بیعت بگرفت و از مردمان و آهنگ بازگشتن کرد به عراق و ابومسلم بسیار مال گرد کرد و به ابوجعفر داد تا به امیرالمؤمنین برد و ابوجعفر را نیز هدیه های بسیار داد از کنیزکان و غلامان و ستوران و جامهای گرانمایه و ابوجعفر گفت یا ابامسلم تو امروز با ما بدان جایگاهی که دانی و ما گله همی کنیم از ابوسلمةبن حفص بن سلیمان که او کندآوری و کبر بر امیرالمؤمنین کند و خلیفتی وی بهیچ نمی شمرد بر ما اعتراض همی کند و ازحد اندر گذشت چنانحه صفت نتوان کرد واﷲ که امیرالمؤمنین از بهر تو او را چیزی نمیگوید زیرا که تو او را وزیر کردی ، چون او این سخن بگفت گونه ٔ ابومسلم بگشت پس گفت اگر ابوسلمه چنین کند من دستوری دادم ترا وامیرالمؤمنین را که هرچه خواهید با او بکنید که من بنده ام از بندگان امیرالمؤمنین. و ابومسلم ابوجعفررا به نیکوئی گسیل کرد سوی عراق. چون بنزدیک ابوالعباس شد او را آگاه کرد از هرچه دید از طاعت مردمان خراسان و دستوری دادن ابومسلم بر کشتن ابوسلمه و ابوسلمه همان شب کشته شد و ابوالعباس روی به ابوجعفر کردکه چگونه دیدی ابومسلم را گفت جبّاری از جبّاران و پندارم که ترا زندگانی خوار باشد تا او زنده باشد و این راز را پنهان دار تا خود چگونه شود.
و نیز بلعمی (در ذکر رفتن ابومسلم از خراسان بجهت حج کردن ) آرد: وهم اندرین سال [ 135 ] (؟) خواست که بمکه شود و حج کند ابود اود را برخراسان خلیفه کرد و برفت و چون بری رسید یکچندی نالان گشت چون از بیماری بهتر شد از آنجا برخاست و بکوفه آمد و سفاح را بدید و از رسوم او پرسید و یکچندی آنجا بود تا هنگام حج فراز رسید و ابوجعفر منصور پیوسته ابومسلم را پیش سفاح بدمحضری میکردی و میگفتی که اگر خواهی که ترا جهان صافی شود ابومسلم را از میان بردار که او نیت ازین دولت بگردانیده است و میخواهد که از آل ابوطالب خلیفتی بنشاند سفاح گفتی اندرین وقت او را نباید جنبانیدن ، اگر ما قصد او کنیم مردمان عراق و خراسان برما بیرون آیند و ابومسلم از آنجا بمکه شد و حج کرد و باز آمد با جمعی کثیر بترتیبی ملوکانه و آرایشی هرچه تمامتر. و هم بلعمی (در ذکر خبر مرگ سفاح و بیعت ابومنصور دوانیقی ) آرد: چون سال صدوسی وپنج اندر آمد سفاح بیمارشد و خواست که بیعت کند ابوجعفر منصور (را). مردمانرا گرد کرد و عبداﷲبن علی بشام شد و ابومسلم بمکه رفته بود اهل عراق گرد آمدند و ابوجعفر را بیعت کردند و سفاح سه سال و اند ماه خلیفتی کرد. چون ابوجعفر بیعت از مردمان بگرفت سفاح درهمان بیماری بمرد و اندر آن وقت که او بمرد خبر به عبداﷲبن علی رسید بشام وعاصی شد و نیت آن کرد که بیعت مردمان خود را بستاند خبر به ابوجعفر شد دانست که با او بشمشیر باید کوشیدن ،رسولان بیرون کرد و پیش ابومسلم فرستاد و او هنوز بمکه بود چون رسولان بدو رسیدند دو منزل از مکه بیامده بود رسولان خبر مرگ سفاح و بیعت ابومسلم دوانیقی بدو گفتند و نامه ها بدو دادند و بخواند او را. و وعده های نیکو کرده بود که اثر نیکوئی تو اندر دولت ما پیداست باید که چون این نامه بتو رسد از همان جای عزم شام کنی و با عبداﷲبن علی حرب کنی تا بطاعت آید و بیعت کند واگر نه سرش برگیری. ابومسلم بجانب شام شد و با عبداﷲبن علی حرب کرد و او را هزیمت کرد و فتح نامه نوشت بجانب ابوجعفر. بعد از آن که از حرب عبداﷲبن علی بپرداخت آهنگ خراسان کرد و خواست که ابوجعفر را مخالفت کند ابوجعفر دریافت وحیلت کرد و ابومسلم را از حلوان بازگردانید و بکشتن داد و بکشتش و خلیفتی او را صافی شد بی منازعی - انتهی. مؤلف مجمل التواریخ و القصص گوید: ((و ابومسلم عبدالرحمن نافذالدوله و صاحب الدوله درین سال (سال 99) ازو شکسته (کذا) مادرش پیش عیسی بن معقل بدیه باوانه از ناحیت اصفهان ...)) (مجمل ص 308). ((عراق و خراسان یوسف بن عمربن هبیره را داد [ هشام بن عبدالمک ] و باز خراسان مفرد بنبن سیار داد و به وی بماند تا ابومسلم او را بیرون کرد بوقت دعوت بنی العباس.)) (مجمل ص 309) ((و اندر این وقت بود سال صدوبیست و هشت که ابراهیم بن محمدبن عبداﷲبن عباس ابومسلم را بخراسان فرستاد باظهار دعوت کردن از برای ابوالعباس سفاح )). اندرتاریخ جریر مختصر گوید که این ابومسلم غلام عیسی بن معقل بود جدّ بودلف و او را بمدینه پیش الامام ابراهیم بردند. اما حمزةبن الحسن در کتاب اصفهان شرح مولد ونشان و نژاد او داده است که مهترزاده بود و نسبش بشیدوش پسر گودرز کشواد همی شود و حمزه صفت اخلاق و سیرت بومسلم کند ماننده بشیدوش ، که بومسلم همچنان سیاه پوشیدنی اختیار کرد که شیدوش کرد برفتن [ و ] کشتن سیاوش و بدان جامه پیش کیکاوس اندر رفت وهیچ نماز نکرد گفت نه سلام و نه سجده ترا و از آن پس هرگز نخندیدی مگر در جنگ. و بومسلم را همان عادت بود و این شرح خود گوئیم اما بومسلم پیش عیسی معقل بود که پدرش را عثمان حادثه ای افتاده بود [ و ] مادر مسلم وسیکه را بعیسی سپرده و پیش وی بزاد و بزرگ گشت و پدرش عثمان در آذربایجان بمرد و پیش از اسلام بنداد هرمزد نام [ داشت ] پس این بومسلم سخت عظیم داهی و فاضل و عاقل بیرون آمد. چون عیسی بن معقل را خالد امیرالعراقین بکوفه بازداشت از بهر باقی خراج ، ابومسلم آنجا رفت و داعیان از نقباء [ ء ] محمدبن علی الامام چون سلیمان بن کثیر و لاهزبن قریظ و قحطبةبن شبیب ، با چند خراسانی بپرسیدن عیسی رفتند و از سخن گفتن و کفایت بومسلم خیره شدند و قضا را عیسی از زندان خالد بگریخت با برادرش ادریس و بومسلم پیش آن نقیبان رفت ، بدان معرفت و ایشان او را بعد از مدتی پیش ابراهیم بن محمد الامام بردند بمکه ، با بیست هزار دینار و مبلغ دویست هزار درهم [ و ] بس نادر همه نوع و ایشان را گفت : ان هذاالفضلةمن الفضل و بومسلم امام را همی خدمت کرد چون نقیبان کسی خواستند که بخراسان دعوت کند، ابراهیم بومسلم را بفرستاد اندر سال صد و بیست و هشت و بخراسان دعوت آشکار کرد، بعد از حالها،بدیه سفیدنج از ناحیت مرو بابراهیم بن محمدالامام روزپنج شنبه بیست و پنجم ماه رمضان سال صدوبیست و نه ، اما آن درستتر و مسندتر، پس وقعتها بود و حربها با نصربن سیار و ابن الکرمانی تا نصر را از خراسان بیرون کرد، باز ابن الکرمانی را بکشت و لیکن نه جای آن است و بدین وقت اندر که شیعت عباسیان پیدا گشتند بخراسان ، نصربن سیار سوی مروان نامه نوشت بدین خبر و این بیت بنوشت : بیت :
اری جذعاً ان یثن لم یقوریض
علیه فبادر قبل ان یثنی الجذع.
و این پیش از اظهاردعوت بود، چون مروان نامه بخواند هیچ از آن نندیشیدو بحرب خوارج و دیگران و اضطرابها مشغول بود، هیچ پاسخ نکرد. چون از حد برفت و زمان تا زمان دعوتها آشکارا خواستند کردن ، نصر دیگر بار این بیت ها بگفت و درنامه نوشت و پیش مروان فرستاد: شعر:
اری خلل الرماد و میض جمر
و یوشک اَن یکون له ضرام
فان النار بالزندین توری
و ان الحرب یبعثهاکلام
اقول من التعجب لیت شعری
اء ایقاظ امیة ام نیام.
و مروان بدیگر حربها رفتن مشغول بود، او را جواب نوشت و گفت : الشاهد یری ما لایری الغایب ، آنچ دانی همی کن. نصربن سیار امید برداشت و بعد حالها سوی ری آمد و آنجایگاه بمرد و علامت و کسوت بنی امیه سبز بودی از پیشتر بومسلم خواست که خلاف آن کند: پس در خانه ای تنها بنشست و غلامی را بفرمود که زرد و سفید و سرخ و کبود و همه لون جامها در پوشید و پیش وی اندرآمد: چون بر آخر همه ، با جامه ای سیاه اندرآمد عمامه و ردا و قبا در آن شکوهی و هیبتی یافت پس از آن کسوت سیاه فرمود و درپوشید و علامت سیاه که ابراهیم الامام داده بود آنرا سحاب نام کرده بازگشاد. پس بیمن عبداﷲبن یحیی بن زید الحسینی بیرون آمد و از ابومسلم خود خبرنداشت همین سال و اتفاق را همچنان کسوت سیاه ساختندو خود را طالب الحق نام نهاد و ابوحمزه نامی از یمن بکار علوی برخاست و مکه و مدینه بگرفت و از انصار و قریش بسیاری بکشت و فریاد برخاست و مکّه و مدینه مسخر کرد و فریاد بمروان رسید که سیاه جامگان مشرق و مغرب بگرفتند و مروان [ بن ] عطیه را بحرب حمزه فرستاد،تا وی را بکشت پس بصنعا رفت و عبداﷲ الحسین را با پسر بکشت و سرشان بمروان فرستاد. و اندر سال صد و سی ،عبداﷲ نامی از طالبیان برخاست و ابومسلم از خراسان قحطبه را با بسیاری سپاه بفرستاد بحرب عامربن ضباره و بجابلق بحرب مشغول شدند و عامر کشته شد و نیز چنان سپاه هرگز بنی امیه را جمع نشد و همدان و حلوان تا نهروان بومسلم را گشاده شد و قحطبه بکوفه آمد بکنار فرات برحرب افتاد و قحطبه بردشت معن بن زایده بشب اندرکشته شد و یزیدبن عمربن هبیره سوی شام برفت بهزیمت و حسن بن قحطبه سپاه اندرآورد و ابوسلمة الخلال که او را وزیر آل محمد خواندندی از کوفه بیرون آمد و بهم مجتمع شدند و دعوت بنی عباس آشکارا کردند و سپاه فرستادند بشام و عراق و کار ایشان بالا گرفت. (مجمل صص 314تا 318). [ در سال صد و سی و سه ] سفاح برادرش ابوجعفر المنصور را سوی بومسلم فرستاد بخراسان تا اندر سرّ از بوسلمه حفص بن سلیمان الخلال شکایت کند بدان تخلیط که با سفاح خواست کردن و در خواهد تا او را بفرماید کشتن و ابوجعفر بخراسان رفت و این کار بصواب دید عم کرد داودبن علی ، پس بومسلم بسیاری کرامت کرد و بدین کار مراربن انس الضبی را بفرستاد تا بوسلمه را اندر شب بکشت ، چنانکه کس ندانست و سوی خراسان بازگشت وسفاح جزع کرد و ماتم بوسلمه بداشت و بومسلم سلیمان بن کثیر را که سرهمه ٔ داعیان بود [ و ] مردی بغایت بزرگ [ به ] سخنی خوارمایه که ازو باز گفتند پیش مجلس بفرمود کشتن بحضور ابوجعفر المنصور و سخت عظیم بزرگ آمد منصور آن را حال ، و سوی سفاح بازگشت و کینه ٔ ابومسلم اندر دل گرفت و گفت این مرد بدین دستگاه و فرمان ، اگر چنانک خواهد این کار را از ما بگرداند و دیگری را دهد و این باب سفاح را بگفت و آغالش همی کرد که تا بومسلم را نخوانی و نکشی کار تو استقامت نگیرد وسفاح دفع همی افکند. (مجمل ص 323). پس اندر سال صدوسی وپنج سفاح ، منصور را ولی عهد کرد و پس از او عیسی بن علی عمش را و منصور را فرمود که بخراسان رود تا خودبومسلم بیعت اهل خراسان بستاند، چون آنجا رفت بومسلم را کراهیت آمد که این کار بی مشورت او کرده بودند ولیکن بیعت کرد و بفرمان او نیز اهل خراسان بیعت کردند و منصور غمی بازگشت و سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچ خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم و در سال صدوسی وشش بومسلم دستوری خواست که بحج رود و بیامد و سفاح را بدید و خدمت کرد و ابوجعفر المنصور شتاب برگرفت به برادر و گفت ازین بهتر تو او را کجا یابی سفاح گفت چون شاید این سخن و مردی که همه ٔ جهان ما را صافی کرد او را چون کشیم ؟ منصور خاموش گشت ، سفاح گفت تو نیز از من دستوری خواه بحج رفتن و با وی برو و پیوسته بحدیث مشغول میدارش تا دلش به اندیشه دیگر نپردازد و کسی دیگر او را نبیند از علویان و غیرهم واز وی غافل نباشی و همچنان کردند، چون منصور و بومسلم بحج رفتند و سفاح بانبار رفت و آبله برآمدش و اندر آن بمرد روز یکشنبه سیزدهم ماه ذوالحجه ٔ همین سال.(مجمل صص 323 - 324). چون از حج بازگشتند بومسلم یک منزل پیشتر همی آمد پس خبر مرگ سفاح بیافتند و رداءپیغامبر ما صلوات اﷲ علیه و قضیب بمنصور آوردند و بومسلم خبر یافت نخست و خبر تعزیت بمنصور فرستاد و بکوفه باستاد تا منصور فراز رسید و عبداﷲبن علی عم منصور بشام خود را دعوت کرد و بیرون آمد، بومسلم از منصور بپذیرفت که کار او سپری کند، بشام رفت با سپاه و چنین روایت است که از سپاه خراسان هفت هزار با عبداﷲ بودند، چون شنیدند که بومسلم روی بدو دارد، همه را سلاح بستد و بازداشت تا بسپاه بومسلم نپیوندند بخویشان و هم شهریان ، پس دوهزار مرد را بفرستاد بدر آن قلعه که ایشان را بازداشته بودند تا تیغ بکشیدند و همه رابیک روز بکشتند و ابومسلم شش ماه با وی حرب کرد بظاهر حرّان بکنار زاب تا او را هزیمت کرد و عبداﷲ با برادرش عبدالصمد بگریخت سوی برادرشان سلیمان به بصره و آنجا پنهان ببود. (مجمل ص 325).
فصل اندر اخبار و مقتل ابومسلم : و این حرب (جنگ با عبداﷲ) اندر سال صدوسی و هفت بود پس منصور زمامی بفرستاد برخواسته عم ّ و سپاه شام بر بومسلم و منصور [ دَر ] سود و زیان سخت بودی و ابودوانیق از آن خواندندنش یعنی بدانق گفتی و ابومسلم را از آن عظیم خشم آمد، گفت بر خون مسلمانان ریختن امینم و بر خواسته نه ! و منصور عهد شام و بصره بدو فرستاد، گفت مرا بکار نیست و بازپس فرستاد و سوی خراسان رفتن عزم کرد و بحلوان آمد و منصور بمداین آمد، چون منصور را گفتند که بومسلم به حلوان رفت ، گفت ﷲ الامر دون حلوان ، پس نامها فرستادن گرفت به بومسلم و عهدها کردن [ و ] فرمود تا همه بنی هاشم به وی نامه نوشتندکه خود را زشت نام همی کنی بدین کردارها، تو اندر این دولت... و امیرالمؤمنین در حق تو هرچه بهتر... و برآخر عیسی عم خود را بفرستاد و از چند گونه درشت و نرم پیغام داد در نهان و آشکارا تا ابومسلم را سربگردانید و منصور پیش از این عهد خراسان بیکی از مهتران فرستاده بود از گماشتگان ابومسلم نام او ابوداود خالدبن ابراهیم الذهلی تا خراسان بگرفت و این خبر ببومسلم رسید، عظیم تافته شد و هیچ درمان ندید جز رفتن و از منجمان شنیده بود که او را کام بروم افتد پس بمداین آمد روز سه شنبه بیست وپنجم شعبان و منصور برومیه ٔ مداین لشکرگاه زده بود، منصور بومسلم را بنواخت و ایمن کرد و بومسلم بازگشت و پرسید که این چه جای است ؟ گفتند رومیه ، بومسلم بیندیشید، پس روز دیگر منصور چند مرد را در سراپرده پنهان کرده بود و گفت چون دست بردست زنم شما از پس اندر آئید و شمشیر ببومسلم اندر زنید، چون بومسلم را بار دادند اندرآمد و بایستاد، منصور حمایل وی از وی خواست تا بنگرد، بومسلم حمایل از گردن برآورد و پیش منصور بنهاد و گفت این تیغ عم من است عبداﷲ؟ گفت آری یا امیرالمومنین ، گفت این تیغ مرا بشاید و سخنها گفتن گرفت و کنیت او بگردانید، بجای بومسلم ، بومجرم می گفت و هرچه از وی در دل داشت می گفت که چرا فلان کار چنین کردی ! و بومسلم عذر آن بگفتی ، منصور خشم گرفت و گفت ویلک یا مجرم هر سخنی را حجتی پیش آوری ؟... بعد از آن دست بر دست زد و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان برپای ایستاده بود و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور مرا مکش که پشیمان گردی و ترا بکارآیم ، پس منصور ایشان را گفت دستتان بریده باد شمشیربر سر زنید! همچنان کردند و کشته شد روز چهارشنبه ٔ همین ماه دوم روز که آمده بود و او را بمیان بساط اندر پیچیدند که افکنده بودو کارش سپری گشت. و چنان خواندم که ناقلان دولت تا عالم است سه کس بوده اند که [ دولتی را ] از جای بجای نقل کردند؛ اسکندر رومی و اردشیر بابکان و ابومسلم اصفهانی و او را کسانی که اخبار ندانند مرغزی گویند؛ سبب آنکه به مرو خروج کرد، همچنانک سلمان را فارسی خوانند از برای آنک عرب همه ٔ زمین عجم فارس گفتندی و سلمان را فارسی خواندندی و او از اصفهان بود و جماعتی پندارند که او از فارس بوده است و از صاحب حرس بومسلم ، بواسحاق روایت است که بو [ جعفر ] منصور [ وی را ] پرسید که چند کشته است ؟ بومسلم گفت من دیدم پیش خود و اندر حربها بدین دعوت شما اندر، سیصدهزار مرد کشته است. و مداینی صفت بومسلم گوید که : مردی بود کوتاه بلون اسمر و نیکو و شیرین و فراخ پیشانی و نیکومحاسن و درازموی و درازپشت و کوتاه ساق و فصیح اندر لفظ و شعر به تازی و پارسی گفتی و هرگز مزاح نکردی و نخندیدی مگر بحرب اندر و بهیچ فتح کردن و کارهای عظیم از وی خرّم شدن و نشاط پیدا نیامدی و نه بهیچ حوادث و غلبه ٔ دشمنان اثر غم و خشم از وی ظاهر شدی و تازیانه ٔ وی شمشیر بود و بر کس بعقوبت اندر رحمت نکرد ازدور و نزدیک و هرچه بخراسان اندر مهتران بودند از یمن و ربیعه و قضاعه و ملوک و دهقان و مرزبان همه را بکشت بدعوت بنی العباس اندر و چون بکشتندش سی وهفت ساله بود وهیچ چیز از املاک و عقار و بنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده و او را برادری بود نام اویساربن عثمان و حمزه پسر او بود و عماره پسر حمزه بود آنک ذکر او در ایام خلفا و بزرگ منشی و همت بلند او و سخا و تنعم و عجب معروفست و بجایگاه گفته شود احوال و سیرت او و اندر تفاخر ببومسلم ، علی بن حمزةبن عمارة بن حمزةبن یسار گفته است در کتاب اصفهان شعر:
نقلناالی آل النبی خلافة
و ملکاً وجدناه مضیما مضیعا
ولولا سیوف اﷲ فینا لاصبحت
ملوک بنی مروان فی الدین رتعا
منعنا حمانا بالقواضب والقنا
جلاداً و مازلنا اعز و امنعا
ابومسلم عمی و ان کان سیدا
هماماً قریعاً مصر حیا سمیدعا
السنا الأولی صالوا علی العی ّ بالهدی
و دانوا بنی العباس مرئاً و مسمعا
و نحن سئمنا المارقین ببأسنا
الی ان رأینا عودهم قدتخرعا.
و بومسلم را فرزند جز دو دختر نبود یکی را نام فطمیه ودیگری اسماء بنت بومسلم و اندر عهد منصور جماعتی باطنیان در خراسان پیدا شدند و این مذهب فراز آوردند وبهر جایگاه دعوت همی کردند پنهان و منصور بفرمود تاهرکجا که ایشان را بیابند بکشند. بعد از چند سال منصور بحج رفت و مسجد حرام فراخ کرد و چون بازگشت بهاشمیه فرود آمد بکوفه اندر و جماعتی بودند که ایشان راروندیان خواندندی و بربوبیت منصور همی گفتند نعوذباﷲ و پیش ازین بربوبیت بومسلم بخراسان و اصل ایشان ازعبداﷲ رونده برخاست و تناسخ داشتند اندر مذهب. بومسلم بسیاری از ایشان بکشت بخراسان اندر و بومسلم را زهر داده بودند چنانکه موی و پوست بازگذاشت و بعد از منصور به پسرش مهدی مقر بودند... (مجمل صص 325 تا 329). یاقوت حموی در معجم البلدان در ترجمه ٔ علی بن حمزةبن عمارةبن حمزةبن یساربن عثمان الاصبهانی مکنی به ابوالحسن گوید، این عثمان که نسب حمزه بدو پیوندد پدرابومسلم خراسانی است و یسار برادر اوست و این را حمزه روایت کرده است و گوید: اسم پدر او پیش از آنکه اسلام آورد بنداد هرمز بود و چون اسلام آورد نام عثمان گرفت و باز گوید خود ابومسلم اسمش بهزادان بن بنداد هرمز است. (معجم البلدان چ مارگلیوث ج 5). و صاحب تجارب السلف شرح کشتن ابومسلم را بدینگونه آورده است : در نفس منصور از ابومسلم آزاری بود و چند نوبت با سفاح گفت او را می باید کشت ، سفّاح نمی پسندید و چون خلافت بمنصور رسید ابومسلم بجنگ عبداﷲ رفت بشام و چون ابومسلم ظفر یافت و غنیمت گرفت منصور یکی از معتمدان خویش بفرستاد تا غنائم و اموال را اعتبار کنند ابومسلم برنجید گفت من در دماء مسلمانان امینم و در اموال خائنم ؟ و منصور را دشنام داد و منهیان بمنصور نوشتند و ابومسلم عزم خلاف کرد و خواست که به خراسان رود و پیش منصور نیاید، منصور اندیشناک شد از آنکه مبادا ابومسلم دل مشغولی دهد و مملکت مضطرب دارد زیرا که مردی داهی و شجاع و عاقل و زیرک بود و هرچه خواستی آسان توانستی کرد. منصور در کار او متحیر شد و در پناه مکر و حیله گریخت و به ابومسلم نامه نوشت مشتمل بر استمالت و تطییب دل و مواعید جمیل و او را بطلبید ابومسلم جواب نوشت که مطیع و منقاد امیرالمؤمنینم امّا میخواهم که بخراسان روم و اگر امیرالمؤمنین اصلاح نفس خود میکند من همان بنده ام و اگر چنانکه بر عادت مألوف در بند آرزوهای خویشتن است من نیز غم کار خود خورم و تدبیری که متضمن سلامت باشد بیندیشم ، منصور از این جواب خائف تر شد کینه زیاده شد و نامه ای به ابومسلم نوشت مضمونش آنکه تو در نظر ما به این صفت که میگوئی نیستی بلکه از همه عزیزتری و آن زحمت که تو در اعلاءما کشیده ای از شرح مستغنی است باید که با استظهاری تمام روی به این جانب نهی که جز نیکوئی نخواهد بود. پس بفرمود تا بزرگان بنی هاشم همه نامه ها نوشتند و ابومسلم را برآمدن ترغیب میکردند و منصور نامه بدست عاقل ترین یار خویش بفرستاد و گفت که باید با او سخن نرم بگوئی و هرچه از ترغیب و تحریض توانی بجای آری اگربازش گردانی ، و اگر سر خلاف و نافرمانی دارد و میخواهد مراجعت نکند و ترا مجال هیچ حیلت نماند با او بگوکه منصور میگوید از پشت عبّاس نباشم و از پیغمبر بری باشم که اگر بر این حال بروی و پیش من نیائی که جزمن هیچ آفریده ای بجنگ تو آید و خدای را چنین و چنان باشم که اگر آنچه گفتم نکنم. رسول به ابومسلم رسید و نامه ها برسانید و هرچه باستمالت و استعطاف عاید باشد بجای آورد. ابومسلم با مالک هیثم که یار او بود در این معنی مشاورت کرد. او گفت رای راست آن است که اصلا بازنگردی که در چنگ او افتی و بر تو ابقا نکند و البته ترا بکشد و اگر بر این صورت که عزم کرده ای بروی چون به ری رسی آنجا مقام ساز، گر حالتی حادث شود بخراسان و هرجا که خواهی توانی رفت. ابومسلم این رای پسندید و رسول راگفت بازگرد که من بخراسان میروم و البته بازنگردم. رسول گفت ای ابومسلم تو همیشه امین آل محمد بودی ، بخدای سوگند میدهم که خویشتن را بعصیان و خلاف موسوم مگردان و بخدمت امیرالمؤمنین متوجه شوکه جز خیر و خوبی نخواهی دید. ابومسلم گفت تو با من چنین خطاب کجا کرده ای که اکنون میگوئی رسول گفت سبحان اﷲ العظیم ما را و همه ٔ خلق را به بنی هاشم دعوت کردی و گفتی هرکه مخالف ایشان باشد بکشید و چون ما همه مطیع شدیم و دعوت ایشان قبول کردیم تو تخلف مینمائی این حالتی عجب است. ابومسلم گفت سخن همان است که گفتم و مراجعت را وجهی نیست رسول چون دانست که البته مراجعت نخواهد کرد خلوتی ساخت و پیغام منصور برسانید.ابومسلم زمانی سر در پیش افکند و تأمّلی کرد آنگاه سر برآورد و گفت بیایم و عذر بخواهم پس لشکر را بیکی از معتمدان خود سپرد و گفت اگر نامه ٔ من پیش شما آرند به نیمه نگین مهر کرده آن مهر من باشد و اگر بتمام نگین مهر کرده باشد آن نامه ٔ من نباشد و روی بمداین نهاد که منصور آنجا بود. چون منصور را آمدن او خبر شد بفرمود تا همه ٔ خلق استقبال کردند و بتعظیمی تمام او را در شهر آوردند چون بمنصور رسید خدمت کرد و دستش ببوسید. منصور او را اکرام کرد، آنگاه گفت بازگرد و امروز بیاسای تا فردا بهم رسیم. ابومسلم بازگشت و آن روز بیاسود، منصور روز دیگر چند کس را با سلاحهای مخفی در مرافق مقام خود بداشت و با ایشان قرار داد که چون من دست برهم زنم شما بیرون آئید و ابومسلم را بکشید، آنگاه کس بطلب او فرستاد. چون ابومسلم در مجلس رفت منصور گفت آن شمشیر که در لشکر عبداﷲ یافتی کجاست ، ابومسلم شمشیر را در دست داشت گفت این است. منصور شمشیر از دست او بستد و در زیر مصلّی نهاد و با او سخن آغاز کرد و بتوبیخ و تقریع مشغول شد و یک یک گناه او می شمرد و ابومسلم عذر میخواست و هریک را وجهی می گفت در آخر گفت یا امیرالمؤمنین با مثل من این چنین سخنها نگویند با زحمتی که من جهت دولت شما کشیده ام. منصور در خشم شد و او را دشنام داد و گفت آنچه تو کردی اگر کنیز سیاه بودی همین توانستی کرد و آنچه تو یافتی بدولت ما یافتی. ابومسلم گفت این سخنان را بگذار که من جز از خدای از کس دیگر نترسم. منصور دستها برهم زد و آن جماعت بیرون جستند و شمشیر در ابومسلم نهادند و او منصور را گفت مرا از بهر دشمنان خود بگذار، منصور گفت هیچ کس مرا دشمن تر از تو نیست. پس بفرمود تا شخص او را که کشته بودند در بساطی پیچیدند و در گوشه ٔ خانه بنهادند. عیسی بن موسی بن محمدبن علی بن عبداﷲبن العباس درآمد و ابومسلم را دیده بود واز او معاونت خواسته و عیسی قبول کرد که در حق او با منصور سخن گوید و تربیت کند گفت یا امیرالمؤمنین ابومسلم کجاست منصور گفت آنجا کشته و پیچیده در بساط. عیسی گفت انا ﷲ و انّا الیه راجعون ، بعد از آنکه او را امان فرمودی و آنهمه رنجها که جهت کار شما دید این غدر مستحسن ندارند و بیچاره با من دوستی داشت. منصور گفت خداوند دل ترا ازین غم فارغ گرداند که ترا از آن دشمن تر کس نبود. پس بفرمود تا لشکر ابومسلم رامالی دادند و بازگردانیدند و منصور در خراسان تصرف کرد این حالت در سنه ٔ سبع و ثلاثین و مائه (137 هَ. ق.) واقع شد - انتهی.
و مؤلف حبیب السیر آورده است : حمزةبن حسین اصفهانی ابومسلم را از آل حمزةبن عماره شمرده و درحیز بیان آورده که نسب حمزةبن عماره منتهی بگودرزبن کشواد میشود و از غرایب اتفاقات آنکه گودرز در عزاءسیاووش اختراع پوشیدن جامه ٔ سیاه کرد و در غیر وقت جنگ نمی خندید و ابومسلم نیز در وقت خروج کسوت سیاه پوشیده و در غیر معرکه ٔ کارزار لب بخنده نمیگشاد و طایفه ای از مورخان برآنند که نسب ابومسلم به ابوزرجمهرحکیم میرساند و زمره ای را عقیده آنکه ابومسلم از فرزندان سلیط است و سلیط از جاریه ای متولد شده بود که ملک عبداﷲبن عباس بود و عبداﷲ با وی صحبت داشته بود و بعد از آن او را بغلامی عقد بسته سلیط ازو بهم رسیدو سلیط چون بسن رشد رسید بنابر اغواء ولیدبن عبدالملک دعوی کرد که من از اولاد عبداﷲ عباسم و گواهان گذرانیده قاضی دمشق بواسطه ٔ میل خاطر ولید برطبق مدعای سلیط حکم فرمود و ازین جهت ایذاء بسیار به علی بن عبداﷲبن عباس رسانید و بروایتی که در روضة الصفا مسطور است ابومسلم در وقت ارتفاع رایات اقبال میگفت که من از اولاد سلیطبن عبداﷲ عباسم و ابوجعفر منصور دوانیقی او را بوقت قتل مؤاخذه نمود و نام پدر ابومسلم بقول بعضی از مورخان مسلم بود و بمذهب فرقه ٔ عثمان و ابومسلم موسوم به ابراهیم و مکنی به ابواسحاق بود و بزعم حمزه ٔ اصفهانی در سنه ٔ مائه ٔ هجریه در اصفهان تولد نمود و در کوفه نشو و نما یافته وقتی که نوزده ساله بود بخدمت ابراهیم امام رسید و ابراهیم آثار اقبال در ناصیه ٔ آمال او مشاهده نموده گفت تغییر نام و کنیت خود کن و ابومسلم نام خود برعبدالرحمن قرار داد وجهت کنیت ابومسلم اختیار نمود و ابراهیم امام در سنه ٔ ثمان و عشرین و مائه (128 هَ. ق.) او را به امارت شیعه ٔ خود سرافراز ساخته بخراسان فرستاد و چون ابومسلم بدان مملکت رسید به اتفاق سایر اعیان چند سال مردم را پوشیده و پنهان بخلافت عباسیان دعوت منیمود تاخلق بی نهایت دست بیعت به او دادند و در سنه ٔ ثمان وعشرین و مائه ابراهیم الامام باصحاب خود که در خراسان بودند نوشت که من امارت ولایت را برسبیل استقلال به ابومسلم مسلم داشته ام باید که هیچکس از حکم و فرمان او نپیچد و حکم او حکم من و فرمان او فرمان من است وبعضی از داعیان قبول امارت ابومسلم را عار داشته متوجه مکه شدند تا بی واسطه در آن قضیه با ابراهیم گفت و شنید نمایند و ابومسلم نیز با ایشان اتفاق نموده بعد از وصول بخدمت ابراهیم بتجدید زمام سرانجام مهام دعوت عنان امارت خراسان در قبضه ٔ اقتدار ابومسلم قرار گرفت و ابومسلم باتفاق رفیقان بخراسان معاودت نموده بجد هرچه تمامتر بدعوت نزدیک و دور و به تهیه ٔ اسباب خروج و ظهور اشتغال نموده در اوایل سنه ٔ تسع و عشرین و مائه (129 هَ. ق.) ابراهیم امام ابومسلم را طلب داشت و او باهفتاد نقیب نهضت نموده چون بقومس رسید مکتوبی از ابراهیم وصول یافت مضمون آنکه از منزلی که این مکتوب بتو رسید بازگرد و در خراسان باظهار دعوت زبان بگشای و قحطبه ٔبن شبیب را روان گردان و ابومسلم قحطبه را با هدایا بطرف مکه فرستاده خود به مرو باز گشت نامه ٔ ابراهیم را بسلیمان کثیر نموده و اعیان باطراف ممالک خراسان متفرق گردانید تا بیعتیانرا از زبان ابراهیم آگاه سازند و چنان مقرر گردانید که در آخر ماه رمضان سنه ٔ تسع وعشرین و مأئه خروج نمایند و در روضةالصفا مسطور است که در آن اوان که ابومسلم مردم خود را فرمود تا به هیأت اجتماعی ملبس بلباسهائی که یک رنگ داشته باشند شوند تا هر رنگی که مناسب دانند شعار خود سازند آن جماعت کرة بعد اخری تغییرلباس کرده هیچکدام موافق مزاج ابومسلم نیفتاد و چون جامهای سیاه پوشیده و دستارهای سیاه بسته بخدمت مبادرت نمودند از آن رنگ هیبتی در دلش افتاد لباس سیاه را شعار خود ساخت و در شب بیست و پنجم شهر رمضان که موعود خروج بود ابومسلم و سلیمان کثیر با جمعی متابعان از صغیر و کبیر لباسهای شبرنگ در برکرده در حدود مرو که معسکر ایشان بود آتش بسیار برافروختند و در آن ایام خلقی کثیر از فرق انام در ظل اعلام ظفر اعلام ابومسلم جمع گشته چون هلال شوال بفرخی اقبال بر منبر نه پایه ٔ گردون برآمد ابومسلم در روز عید سلیمان کثیر را فرمود که بخلاف بنی امیه بی اذان و اقامت به اقامت نماز و شرایط امامت اقدام و قیام نماید و بعد از آن بر منبر رفته ایستاده خطبه خواند و سلیمان بموجب فرموده عمل نموده پس از آنکه از منبر فرود آمد ابومسلم خوان کرم بگسترد و خلایق را طعام داد آنگاه بنصر سیار که بمدافعه ٔ خدیع کرمانی درمانده بود نامه ای نوشت و آیات قرآنی درآن کتابت درج کرده او را به بیعت عباسیان خواند و چون مکتوب بنصر سیار رسید متحیر و سراسیمه گشت و بعد از هشت ماه غلام خود یزید را با چند هزارسوار به محاربه ٔ ابومسلم نامزد کرد ابومسلم مالک بن هشیم خزاعی را بمقاتله ٔ یزید فرستاد و نایره ٔ قتال ملتهب گردید و در اثناء ارتفاع غبار هیجا از سپاه مالک عبداﷲ طائی زخمی بر یزید زده او را اسیر گردانیده نزد ابومسلم برد، ابومسلم برعایت آن غلام اهتمام نمودو چون جراحتش اندمال یافت اجازتش داد تا پیش خواجه ٔخود رود و یزید نزد نصر رفته آنچه از اعمال حمیده وافعال پسندیده ٔ ابومسلم مشاهده نموده بود بالتمام ظاهر کرد و گفت ظن من آن است که مهم ایشان عنقریب ترفع تمام خواهد نمود و اگر من مملوک تو نمیبودم مفارقت ابومسلم اختیار نمیکردم و از شنیدن امثال این سخنان پریشانی تمام بر حاشیه ٔ ضمیر نصر سیار راه یافت و چون خدیع کرمانی در برابرش نشسته بود نتوانست که دیگرلشکر بحرب ابومسلم فرستد و در خلال این احوال شیعه ٔ آل عباس از اطراف و جوانب دیار خراسان به ابومسلم پیوستند و ابومسلم بجانب نصر سیار و خدیع کرمانی نهضت نمود و در میان دو خندق که ایشان در گرد معسکر خود کنده بودند فرود آمدند و آن دو سردار ازین جرأت خائف گشته ابومسلم بکرمانی پیغام داد که من با تو طریق اتفاق مسلوک میدارم و همت بر دفع نصر سیار می گمارم و این معنی موجب ازدیاد توهم نصر گشته بکرمانی فرستاد که بگفتار ابومسلم مغرور مشو به بلده ٔ مرو رو که من هم آنجا می آیم تا با یکدیگر مصالحه نمائیم و کرمانی به مرو رفته نصر نیز بدان بلده شتافت و روزی بحسب ظاهر جهت تشیید مبانی صلح و صفا هریک از آن دو سردار با صد سوار در برابر یکدیگر آمدند و هردو را در باطن آن بود که فرصت یافته دشمن خود را بقتل رسانند و در آن معرکه یکی از نوکران نصر پیش دستی کرده بزخم نیزه کرمانی را بجهان جاودانی فرستاد و علی بن خدیع کرمانی در سنه ثلثین و مائه پیش ابومسلم آمد و روزی چند درخدمتش بود آنگاه روی گردان شده بنصر سیار پیوست آنگاه سلیمان کثیرپیغام فرستاد که ترا هیچ حمیت نیست که ملازمت شخصی مینمائی که دیروز پدرت را بقتل رسانید واین سخن در مزاج ابن کرمانی مؤثر افتاد با نصر سیار بنیاد مخالفت نهاد و قبیله در بیعتش با او همداستان شده قوم نصر متابعت نصر اختیار نمودند و هریک از این دو سردار کس نزد ابومسلم فرستاده ابومسلم جواب داد که با نقبا مشورت کنم و هرچه صلاح دانند بتقدیم رسانم و در خفیه با شیعه عباسیه مواضعه فرمود که جانب ابن کرمانی را ترجیح کند. لاجرم روزی دیگر که مجلس انعقاد یافت سلیمان بن کثیر گفت که خدیع کرمانی را کشته اند و معاونت پسرش واجب است و سایر نقبا درین سخن متابعتش نمودند رسولان نصر سیار شرمسار و قاصدان ابن کرمانی با سرور و فرح بسیار بازگشتند بعد از آن ابن کرمانی عزیمت مرو مصمم گردانیده از ابومسلم نوبت دیگر استمداد کرده جواب داد که هنوز بر قول تو اعتماد نیست وظیفه آنکه یکبار با نصر سیار محاربه نمائی تا ببینم که حال بچه می انجامد و پسر کرمانی به مرو شتافته میان او و نصر سیار نیران قتال اشتعال یافت و ابن کرمانی نصف شهر را بتحت تصرف درآورد و ابومسلم این خبر شنوده با لشکر خجسته اثر از ماخان روان گشته به مرو درآمد و پسر کرمانی با قبیله ٔ ربیعه به وی پیوسته فتور موفور به احوال نصر سیار راه یافت لاجرم قصد کرد که بخدمت ابومسلم مبادرت نماید و شرایط متابعت بجای آرد اما آخرالامر بنا بر کثرت توهم گریخته بسرخس رفت واز آنجا بطوس آمد و از طوس بری شتافته در آن ولایت بیمار شد و بنابر آنکه از ابومسلم خایف بود او را در محفه نشانده بساوه بردند و در ساوه متقاضی اجل دررسید و بدارالبوار انتقال نمود. ابومسلم بعد از فرار نصر سیار در مرو رایت اقتدار برافراشته از اصحاب نصر ومروانیه هر که را یافت بقتل رسانید و روزی چند ابن کرمانی را در سلک نوکران خود جای داده بالاخره او را نیز بعالم آخرت فرستاد و تمامی ممالک خراسان ابومسلم را مسلم گشت و پایه ٔ قدر او ارتفاع یافته از فرق فرقدین درگذشت و ابومسلم بصفت فصاحت و بلاغت موصوف بود و بلغت فارسی و عربی متکلم می بود و هرگز مزاح نکردی و پیوسته گره بر پیشانی زده زیاده از یک نوبت طعام نخوردی از حصول کثرت اموال اظهار فرح و سرور ننمودی واز اثر پیش آمدن قضایاء صعب ملول و متأسف نبودی و هرگز ترحم پیرامن ضمیرش نگشتی و به اندک جریمه ای مخصوصان خود را بکشتی و تأدیبش بغیر از تحریک شمشیر صورت نبستی و او را مروزی بجهت آن میگویند که خروجش بنواحی مرو روی نمود و قتل ابومسلم بزمان ابوجعفر منصور دوانقی در روز چهارشنبه ٔ بیست وپنجم شهر شعبان سنه ٔسبع و ثلاثین و مائه (137 هَ. ق.) است و او مدت هشت سال و دو ماه پای بر سریر امارت نهاد و زمان حیاتش بسی وهفت سالگی بنهایت رسید و عدد مردمی که بالیقین بدست او کشته شدند بغیر مقتولان معارک بسیصدهزار رسید. در شهر سنه ٔ تسع و عشرین و مائه (129 هَ. ق.) ولایت فارس و عراق عجم تا حدود دامغان بسعی محارب بن موسی بن عبداﷲبن معویه مسخر گشت و خلق بسیار از بنی هاشم و غیر ایشان از اصاغر و اعاظم در ظل رایت فتح آیتش مجتمع گشتند و عبداﷲ در اصطخر فارس رحل اقامت انداخته امارت جبال را ببرادرش حسن مفوض ساخت و عمال بولایات ارسال داشته در هر بلده ای از قلمرو خود حاکمی نصب فرمود چون یزیدبن عمروبن هبیره که از قبل مروان والی عراقین بود از استقبال عبداﷲ خبر یافت عامربن صباره و معن بن زایده را باجنود بی انتها فرمود که از دو جانب متوجه مقاتله ٔ عبداﷲ گردند و آن دو سردار بموجب فرموده عمل نموده بعد از تقارن فریقین و تقابل عسکرین سپاه عبداﷲ متفرق گشتند و آنجناب بحسب اضطرار فرار برقرار اختیار کرد به امید آنکه ابومسلم مردم را برضاء آل محمد (ص ) دعوت میکند، بصوب خراسان شتافت و بعد از وصول به بلده ٔ هرات مالک بن هشیم خزاعی که درآن زمان از قبل ابومسلم والی آن ولایت بود عبداﷲ و برادرانش حسن و زید را نگاه داشته قاصدی نزد ابومسلم فرستاد و او را از رسیدن ایشان آگاهی داد و ابومسلم حکم کرد که مالک عبداﷲ را بقتل رسانیده برادرانش را مطلق العنان گرداند. نقل است که قبل از معاودت قاصد روزی مالک از عبداﷲ پرسید که عبداﷲ و جعفر از جمله ٔ اسامی اهل بیت پیغمبرست بخلاف معاویه ، سبب چیست که پدرت را این نام نهاده اند عبداﷲ جواب داد که روزی جد من در مجلس معاویةبن ابی سفیان بود که به او خبر آوردند که بخشنده ٔ بی منت ترا پسری کرامت فرمود و معاویه از جد من التماس کرد که صد هزار درم بگیر و این پسر را به اسم من موسوم گردان بنابر آن پدرم بمعاویه مسمی شد.مالک بن هشیم گفت زر اندک برشوه گرفتید و نام زشتی حاصل کردید. القصه چون فرمان ابومسلم بمالک رسید فرمود تا فرشی بر دهان عبداﷲ نهاده نفسش را منقطع ساختند. مدفن آنجناب مضرح هرات است و بمزار سادات اشتهار دارد و هم در این سال ابوحمزه و عبداﷲبن یحیی که ملقب بطالب الحق بود بی آنکه کسی ایشان را از حال شعار ابومسلم اخبار نماید در یمن دستارهای سیاه بر سر بسته و جامهای سیاه پوشیده الویه ٔ سودا برافراشتند و مخالفت مروان حمار ظاهر ساختند و بلده ٔ صنعا را بتحت تصرف درآورده طالب الحق آنجا توقف نمود و ابوحمزه متوجه مکه شدو در موسم حج بیک ناگاه با جمعی سیاه پوش در حرم ریخته حاجیان و مقیمان آن منزل متبرک بغایت متوهم گشتند و پرسیدند که چه کسانید جواب دادند که ما مخالفان بنی امیه و دشمنان مروانیم عبدالواحدبن سلیمان بن عبدالملک که در آنزمان از قبل مروان حاکم مکه بود از ابوحمزه التماس نمود که چندان مزاحم مردم نشود که از مناسک حج اسلام فارغ گردند. ابوحمزه این ملتمس را مبذول داشته بعد از انقضاء ایام حج عبدالواحد بمدینه گریخت و ابوحمزه بمکه درآمد و عبدالواحد در یثرب لشکری از اطراف و جوانب فراهم آورده متوجه حریم حرم گشت و ابوحمزه بر جرأت او اطلاع یافته از مکه بیرون خرامید و در منزل قدید قتالی شدید واقع شد از لشکر عبدالواحد هفتصد مرد بقتل رسید و او گریخته بمدینه رفت و آنجا نیز مجال توقف نیافته بشام شتافت و ابوحمزه حرمین را در حیز تسخیر درآورده مدت سه ماه بتمهید بساط نصفت و احسان مردم را شادمان ساخت و چون عبدالواحد نزد مروان رسید کیفیت حادثه را معروض گردانید مروان عبدالملک بن محمدبن عطیة السعدی را با چهار هزار کس جهت دفع خوارج بجانب حجاز ارسال داشت و ابوحمزه از مدینه به استقبال آن سپاه روان شده در وادی القری تلاقی فریقین اتفاق افتاد و ابوحمزه با اکثر متابعان بزخم تیغشامیان از پای درآمده معدودی چند بمدینه گریختند و مدینیان خون ایشان را برخاک ریختند و ابن عطیه بعد از فراغ از مهم حجاز بصوب یمن شتافته میان او و طالب الحق نیز محاربه واقع شد و بار دیگر بعنایت واهب العطایا ابن عطیه ظفر یافته طالب الحق بقتل آمد و ابن عطیه سرش را بشام فرستاد و روزی چند در صنعا لوای اقامت بر افراخت و چون موسم حج نزدیک رسید با دوازده نفرو چهل هزار دینار زر جهت امارت حج بنا بر فرموده ٔ مروان متوجه کعبه شد و در اثناء راه طایفه ای از بنی مراد بدیشان رسیده همه را گرفتند که شما دزدانید هر چند ابن عطیه گفت که من بحکم مروان امیر حاجیانم و بطرف مکه ٔ مبارکه میروم و اینک منشور امارت بدست دارم بجائی نرسید و او را با تمامی غلامان بقتل رسانیدند و در بعضی از نسخ معتبره مسطورست که مذهب ابوحمزه و طالب الحق آن بود که عباد بمجرد ارتکاب زنا و سرقة کافر می شوند و هرکه زانی و سارق را کافر نمیداند او نیزدر سلک کفار انتظام دارد در سنه ٔ ثلثین و مائه (130هَ. ق.) قحطبةبن شبیب شیبانی که مروان حمار او را هبط حق گفتی از نزد ابراهیم امام بخراسان رفته علمی نزد ابومسلم سپرد و ابومسلم امارت خویش را بقحطبه ارزانی داشته او را با جنود بلاانتها و امراء شجاعت انتما مثل خالد شریک و عثمان بن نهیک بتسخیر ممالک مأمور گردانید و قحطبه رایت جهانگیری برافراشته نخست بضرب شمشیر ولایت طوس را از تصرف اتباع نصربن سیار بیرون آورد و آنگاه بصوب جرجان حرکت نموده در ذی الحجه ٔ سنه ٔ مذکوره شکست بر جرجانیان افتاده تا قرب ده هزار سوار کشته گشت و قحطبه بجرجان درآمده سی هزار کس دیگر از مروانیان را بقتل رسانید و بعد از آن بجانب عراق عجم توجه کرد و داودبن یزید طریق فرار برگزید و قحطبه غنیمت بی نهایت گرفته مدت بیست روز در اصفهان رحل اقامت انداخت و بعد از آن بنهاوند رفته آن خطه را نیزمسخر ساخت و خلقی را بعالم بقا فرستاده روی به عراق عرب آورد اما داودبن یزید چون بملاقات پدر خود فایز گردید کیفیت استیلای قحطبه را معروض گردانید یزید سپاه عراق را فراهم آورده از مروان حمار مدد طلبیده موضع جلولا را معسکر گردانیده و چون قحطبه در خانقین رایت استیلا برافراخت وهم بر ضمیر ابن هبیره راه یافته بطرف کوفه شتافت و قحطبه او را تعاقب نموده نماز شامی بکنار فرات رسید و بعضی لشکریان از آب گذشته با فوجی از سپاه یزید که در آن طرف آب بودند آغاز کارزار نمودند و قحطبه نیز اسب در آب رانده ناگاه پای ستورش در لای فرورفت و کشتی عمرش در گرداب فنا افتاد و سپاه خراسان بی آنکه برین حال مطلع شوند مانند باد بر آب عبور نمودند و لشکر ابن هبیره روی بوادی انهزام آوردند آنگاه امرا و لشکریان هر چند قحطبه را جستند نیافتند و در آن اثنا اسبش با زین و لجام ترپیدا شده مردم دانستند که قحطبه را چه پیش آمده با حسن بن قحطبه بیعت کرده متوجه کوفه گشتند و ابن هبیره تاب مقاومت نیاورده بواسط گریخت و حسن با سی هزار مرد تیغزن در محرم الحرام سنه ٔ اثنی و ثلثین و مائه (132 هَ. ق.) بکوفه درآمده به ابومسلمه جعفربن سلیمان خلال که او را وزیر آل محمد میخواندند ملاقات نموده حسن ابومسلمه را تعظیم بسیار کرد و مکتوبی از ابومسلم به وی رسانید و ابومسلمه خلایق را در مسجد جامع مجتمع ساخته مکتوب ابومسلم را که به وی نوشته بود و از وی بوزیر آل محمد تعبیر نموده برمردم خواند و عمال به اطراف ولایات فرستاد و در اول همین سال یا در اواخر سال گذشته ابراهیم الامام بروایت بعضی از فضلاء انام چنان بود که چون نصربن سیار از تیغ آبدار ابومسلم فرار نموده به ری رسید عرضه داشتی برقوت ابومسلم قلمی کرده نزد مروان حمار فرستاد مروان هنوز از مطالعه ٔ کتابت نصر فارغ نشده بود که یکی از قاصدان ابومسلم را که مکتوبی بنام ابراهیم مصحوب او بود گرفته پیش مروان آوردند مروان نامه ٔ ابومسلم را که مشتمل بود بر تسخیر خراسان وآن ممالک و فرار نصر سیار را خوانده قاصد را گفت ابومسلم چه چیز بتو داده که این کتابت را به ابراهیم رسانی آن شخص مبلغی نامبرده مروان گفت من ده چندان بتو میدهم که این نوشته را نزد ابراهیم بری و جواب ستانده پیش من آوری قاصد این خدمت را قبول نموده نامه را به ابراهیم رسانید و جواب گرفته نزد مروان آورد آنگاه مروان آن شخص را نگاه داشته کتابتی بولیدبن معاویةبن عبدالملک که از قبل او حاکم دمشق بود نوشت مضمون آنکه رقعه ای بوالی عمان نویسد که ابراهیم که در قریه ٔ حمیمه است گرفته و مقید ساخته بحران فرستد ولید بموجب فرموده عمل نموده چون ابراهیم بمجلس مروان رسید او را بمخاطبات عنیف برنجانید و او نیز جوابهای درشت گفت و بر زبان آورد که من از قضیه ٔ ابومسلم خبر ندارم و میان من و او مراسله ای نیست و مروان رسول ابومسلم و نامه ٔ ابراهیم ظاهر کرده خدمتش ملزم شد و مروان او را بزندان فرستاده در خانه ای که عبداﷲبن عمربن عبدالعزیز و عباس بن ولیدبن عبدالملک را مقید و محبوس گردانیده بود و بعد از چند روز شبی جمعی را فرستادتا آن سه کس را هلاک ساختند. گویند سر ابراهیم در انبانی پرنوره نگاه داشتند تا نفسش منقطع شد و بالش بردهان عبداﷲ و عباس نهاده برآن بالا نشستند تا رخت سفر آخرت بستند چون کسان مروان در حمیمه ابراهیم را بگرفتند ابراهیم برادر خود عبداﷲبن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس را که ملقب بسفاح بود ولیعهد گردانید و عبداﷲبه اتفاق برادر دیگر خویش ابوجعفر منصور و بعضی دیگر از اعیان عباسیان پوشیده و پنهان از حمیمه بکوفه شتافت و ابوسلمه ٔ خلال آن جماعت را در گوشه ای نشانده کیفیت آمدن ایشان را به امراء خراسان در میان ننهاد زیرا که داعیه داشت که یکی از اولاد امجاد حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع ) را بر مسند خلافت نشاند بناء علی هذا مکتوب نوشته التماس قبول خلافت کرده نزد سه بزرگوار از عترت سید ابرار صلی اﷲ علیه و آله و سلم فرستاد اول حضرت امام جعفربن محمد الصادق علیه السلام و دویم عبداﷲبن حسن بن علی المرتضی علیهم السلام سیم عمربن علی بن حسین بن علی المرتضی علیهم السلام و قاصد راگفت اول بخدمت حضرت امام جعفر الصادق (ع ) مبادرت نمای اگر مسئوله ٔ مرا قبول نماید آن دو نامه ٔ دیگر را پاره کن و الا مکتوب عبداﷲبن حسن را تسلیم نمای و اگر عبداﷲ نیز این مسئول را اجابت ننماید نامه ٔ عمربن علی را به وی رسان قاصد بر این موجب عمل نموده اول مکتوب حضرت امام ناطق جعفربن محمد الصادق علیهماالسلام را به وی رسانید امام همام چون میدانست که بحسب تقدیرآن مهم تیسیرپذیر نیست نامه ٔ ابوسلمه را قبل از آنکه مطالعه نماید بسوخت و عبداﷲبن حسن و عمربن علی نیزدرین باب با آن حضرت مشورت نموده بقبول آن مسئول اقبال ننمودند. طرفه آنکه قبل از بازگشتن قاصد ابوسلمه از مدینه که مسکن آن سه عالیمقدار بود امراء خراسان پی بمنزل عباسیان بردند و غرض ابوسلمه از اختفاء ایشان معلوم نموده با عبداﷲ السفاح بیعت کردند ابوسلمه نیز بحسب ضرورت بقدم متابعت پیش آمده سفاح را از گوشه ٔ انزوا بیرون آورده بدارالاماره برد و در روز جمعه ای از جمعات ربیعالاول یا ربیعالاخر یا جمادی الاخر سنه اثنی و ثلثین و مائه (132 هَ. ق.) سفاح بحشمت هرچه تمامتر بمسجد جامع شتافت و بر منبر برآمده بخلاف بنی امیه بایستاد و خطبه خواند و بعد از آن به امامت نماز کرد و کرت دیگر بر منبر صعود نموده خطبه ٔ فصیح و بلیغ آغاز کرد و چون در آن روز ضعفی تمام داشت بر بالای منبر بنشست و عمش داودبن علی به یک درجه پایان تر بایستاد و خطبه را تمام کرد و گفت ای مردمان بدانید که بعد از فوت حضرت رسول (ص ) خلیفه ای پای برین منبر ننهاده مگر حضرت امیرالمؤمنین علی و این امام که برمنبر نشسته است بر شما پوشیده نماند که این امر بما متعلق شد و از میان ما بیرون نرود تا وقتی که عیسی ازآسمان فرود آید بعد از آن سفاح حام امین [ جامعین ؟] را معسکر خود گردانید و از جانب خویش عبداﷲبن علی را بحرب مروان حمار نامزد کرد و عبداﷲ با سپاه ظفرپناه متوجه مروان گشته او نیز از حران بحرکت آمده و در منزل زاب بکنار آبی تلاقی فریقین دست داده بباد حمله ابطال رجال آتش قتال اشتعال یافت مروان فرار برقرار اختیار کرده بسیاری از شامیان در آب غریق بحرفنا گشتند و بعضی از مورخان گفته اند که سبب فرار مروان ازآن معرکه آن بود که در اثناء کروفر جهت اراقه ٔ بول در گوشه ای فرود آمد و در آن حین اسب او رمیده در میان صفوف پیدا شد و سپاهیان اسب را خالی دیده تصور نمودند که مروان کشته گشته است لاجرم ترک ستیز و آویز کرده روی بوادی گریز آوردند یکی از ظرفا در کیفیت حال مروان گفته ذهبت الدولة ببولة. القصه مروان حمار بعداز فرار در اطراف بلاد و امصار سرگردان شده بدر هر شهری که رفت او را راه ندادند لاجرم وداع ملک و مال نموده بطرف مصر و شام شتافت و عبداﷲبن علی عباسی مروانیان را تعاقب نموده چون بدمشق رسید با ولیدبن معاویةبن عبدالملک در شهر متحصن شد و عبداﷲ شرایط محاصره بجای آورده آن بلده را بگرفت و ولید را با جمعی از بنی امیه بقتل رسانید و مروان از آنجا بقنسرین و از قنسرین بفلسطین رفت و عبداﷲ درآن بلدان وطن ساخته در حدودفلسطین فرمان سفاح بوی رسید که از برادران خود صالح را بطلب مروان روان سازد و عبداﷲ بموجب فرموده عمل نموده صالح با ابوعون و عامربن اسماعیل از عقب مروان شتافتند و در حدود مصر در منزلی که آنرا ذات السلاسل میگفتند بمروان رسیده در شبی تاریک قصد گرفتن او کردند مروان با جمعی از ملازمان بقدم محاربه به پیش آمده در اثناء جنگ نیزه بر تهیگاه او خورده چنانچه از پای درافتاده و یکی از ملازمان ابوعون سرش از تن جدا کرده نزد صالح برد و شخصی به اشارت صالح آن سر را جنبانیده زبان از دهان مروان بیرون افتاد و گربه او را ربوده صالح گفت ای یاران از عجایب روزگار عبرت گیرید و بدولت چند روزه اعتماد مکنید. آنگاه صالح سر مروان را پیش سفاح فرستاد سفاح سر بسجده نهاده مراسم سپاس الهی بتقدیم رسانیده و چون مروان کشته شد پسرش عبداﷲ و عبیداﷲ نام بحبشه گریختند و عبیدﷲ آنجا بقتل رسیده عبداﷲ نجات یافت و صالح زنان و دختران مروان را اسیر کرده آن جماعت را بخراسان ارسال داشت و داعیان بنی عباس بعد از این واقعه در بلاد اسلام بتمهید اساس حکومت پرداخته انهدام مبانی حیات بنی امیه را پیش نهاد همت ساختند و از آنجمله عبداﷲبن علی در دمشق در یک مجلس فرمود تا اعضای هفتاد نفر از آن قوم بضرب چوب درهم شکستند و گلیمها بر زبر آن خون گرفتگان گسترده برآن بالا نشست و شیلان کشید و ایضاً عبداﷲ فرمود که قبور تمامی ملوک بنی امیه را سوای قبر عمربن عبدالعزیز شکافتند چون قبر معاویه را بشکافتند مقداری خاک یافتند و در گور یزید مقداری خاکستر دیدند و کاسه ٔ سر عبدالملک بن مروان بنظر بینندگان درآمده و چون اعضای هشام بن عبدالملک هنوز از هم نپاشیده بود از قبر بیرون کشیده تازیانه بسیار زدند و پس قبر او را پرآذر کردند و بالاخره آن جثه ٔ خبیثه را سوختند و در بصره سلیمان بن علی بن عبداﷲبن عباس فرمود تا عظماء بنی امیه را گردن زدند و اجساد ایشان را در میان راه انداختند تا کلاب آن دیار دهان بگوشت و پوست ایشان ملوث ساختند و بنابراین ابواسحاق بن علی بن عبداﷲبن عباس بسیاری از محبان مروانیان را بزندان خاموشان فرستاده محمدبن عبدالملک و عبدالواحدبن سلیمان بن عبدالملک و ابوعبیدةبن سلیمان بن عبدالملک از جمله مردمی بودند که بهمین وقایع بقتل رسیدند و هرکس که از بنی امیه درین وقایع کشته نشد مادام الحیوة در زاویه ٔ ناکامی و اختفا بودند مگر عبدالرحمن بن معاویةبن هشام بن عبدالملک که بجانب اندلس گریخته بروایت حمداﷲ مستوفی در سنه 129 هَ. ق. بر بعضی از آن ولایت استیلا یافت و قرب سیصد سال سلطنت آن دیار در خاندانش بماند. در باب محاربات مروانیان با عباسیان و کیفیت فرار مروان حمار و کشته شدن او در میان ارباب اخبار اختلاف بسیار است و بر تحریر یک روایت که بصحت مقترن بود اختصار نمود در سنه ٔ ثلاث و ثلاثین و مائه (133 هَ. ق.) وزیر آل محمد ابوسلمه خلال بضرب تیغ آل عباس لباس حیات چاک زده از عالم انتقال کرد. تفصیل این اجمال آنکه چون سفاح بر مسند خلافت متمکن گشت بنابر میلان خاطر ابوسلمه بجانب عترت طاهره ٔ نبوبه تعویقی که در بیعتش افکنده بود میخواست که او را بکشد اما بی مشورت ابومسلم این حرکت اشکالی داشت بناء علی هذا ابوجعفر منصور را جهت استجازه ٔ قتل وزیر آل محمد و اخذ بیعت نزد ابومسلم فرستاد و ابوجعفر چون بحدود مرو رسید ابومسلم شرط استقبال بجای آورده پیشکش کشید و ابوجعفر روزی چند در آنجا بسر برده در خلوتی سبب آمدن خود را بسمع ابومسلم رسانیده برین نهج جواب یافت که من و ابوسلمه در سلک غلامان امیرالمومنین انتظام داریم هرگاه که پای از حد خود بیرون نهیم قتل واجب میشود ابوجعفر بکوفه بازگشته رسیدنش همان بود و کشته شدن ابوسلمه همان و بعضی گویند که سفاح پیش از مراجعت ابوجعفر کار او را ساخته بود و در تاریخ یافعی مسطور است که ابومسلم مرارالضبی را به عراق فرستاد تا رخت هستی ابوسلمه را بباد فنا داد و درآن اوان که ابوجعفر منصور در خراسان بود ابومسلم بهانه ای بر سلیمان بن کثیر گرفته در حضور منصور او را بقتل رسانید و این حرکت سبب آزار خاطر ابوجعفر گردید و در سنه ٔ خمس و ثلثین و مائه (135 هَ. ق.) زیادبن صالح در ماورالنهر به ابومسلم یاغی شده ابومسلم لشکربدانجانب کشیده زیاد بخانه ٔ دهقانی گریخت و دهقان از بیم جان او را کشته سرش نزد ابومسلم برد در شهر سنه ٔ ست و ثلثین و مائه (136 هَ. ق.) ابومسلم بعزم گذاردن حج اسلام و طواف رکن و مقام از دیار خراسان متوجه مملکت عراق عرب گشت و نخست بدرگاه خلافت پناه شتافته به اصناف الطاف اختصاص یافت و در آن ایام ابوجعفر برادر خود را بر قتل ابومسلم تحریک کرد و سفاح سخن اورا بسمع رضا جای داد اما بخلاف رأی ابومسلم ابوجعفررا امیر حاج گردانید و با ابومسلم گفت که برادرم سابقاً التماس امارت حج کرده بود و الا این منصب را در این سال بتو تفویض می نمودم و این معنی بر خاطر ابومسلم گران آمده نزد یاران بر زبان آورد که ایشان خود همیشه در جوار خانه ٔ کعبه است بایستی که امسال امارت قافله بمن تعلق گرفتی. القصه چون موسم حج نزدیک شد ابوجعفر و ابومسلم متوجه حریم گشتند و در آن سفر دویست قطار شتر مطبخ و حوائج خانه ٔ ابومسلم را میکشید و او یک منزل بر منصور سبقت گرفته ندا فرمود که هیچ آفریده از قافله طعام نپزد و جمیع همراهان روزی دو نوبت بر سر خوان ماآمده چیزی بخورند و مردم برین موجب عمل نموده دعوت مستوفی می یافتند نقل است که در آن اوان روزی ابومسلم دید که شخصی بطبخ اشتغال دارد بسیاستش حکم کرده آن شخص گفت بیماری دارم و بجهت او آش پرهیز ترتیب میدادم ابومسلم بعد از تحقیق و صدق مدعا دست از آنکس بازداشته فرمود که بعد از آن از برای مریض نیز خواه باشد و خواه نباشد آش پرهیز هر روز طبخ نمایند و چون ابومسلم بمکه رسید و از مناسک حج بازپرداخت بعضی از مسافران و جمله ٔ مجاوران حرم را لباس داد و آن مقدار خیر و احسان در آن سفر از ابومسلم صادر شد که مردم او را امیر حقیقی و ابوجعفر را امیر مجازی می گفتند و در وقت مراجعت ابوجعفر بر ابومسلم پیشی گرفته پس از آنکه بمنزل ذات عرق رسید شنید که عرق نابض برادرش ابوالعباس از حرکت بازایستاده و انتقالش بعالم عقبی دست داده است کیفیت وفات سفاح چنان بود که روزی روی خود را در آئینه دیده گفت اللهم انی لااقول کما قال سلیمان بن عبدالملک اناالملک الشاب و لکن اقوال اللّهم عمرنی طویلا فی طاعتک ممتعا بالعافیة، هنوزاز این دعا فارغ نگشته بود که آواز غلامی شنید که بادیگری میگفت مدت عمر ما و تو دوماه و پنج روز مانده است و به این شخص نظر نموده کلمه ٔ حسبی اﷲ برزبان آورده بعد از روزی چند تب کرده آبله برآورد و چون از حدیث غلام شصت و پنج روز درگذشت در سیزدهم ذی حجه ٔ سنه ٔ مذکوره دست قضا روزنامچه ٔ حیاتش درنوشت و چون ابوجعفر برین حادثه اطلاع یافت در همان موضع توقف کرده تاابومسلم به وی پیوست و صورت واقعه را با او در میان نهاده گفت صلاح در آن است که تو بر سبیل تعجیل به انبار شتابی و در ضبط مملکت و استمالت سپاهی و رعیت سعی نمائی ابومسلم بموجب فرموده بر جناح استعجال در حرکت آمده و با ده سوار جرار به انبار رسید و دید که عیسی بن موسی بن علی بن عبداﷲبن عباس مردم را بخلافت خویش دعوت مینماید ابومسلم مردم را از بیعت عیسی مانع آمده دیگر کسی ملتفت بحال عیسی نشد و منصور نیز متعاقب بشهر نزول نموده عیسی بخدمت شتافته مراسم اعتذار بجای آورد و ابوجعفر از او عفو کرد و بروایت حمداﷲ مستوفی چون ابومسلم بانبار رسید داعیه کرد که عیسی را بخلافت برادر عیسی از قبول این امر امتناع نمود. چون عبداﷲبن علی در دمشق از وفات سفاح ابوالعباس خبر یافت [ گفت که سفاح آنگاه که ] میخواست که از عقب مروان حمار لشکر فرستد فرمود هرکس از اولاد عباس که امارت سپاه را اختیار کرده مروان را بکشد ولیعهد من باشد چنانچه برهمگنان ظاهر است آن منم و این مهم را کفایت نمودم اکنون بنابرین مقدمه خلافت بمن میرسد نه به ابوجعفر اشراف شام و اهالی خراسان که در دمشق بودند بعد از استماع این سخنان با عبداﷲ بیعت کردند و عبداﷲ باسپاه فراوان بخراسان رفته و با حاکم آنجا مقاتل بن علی صلح نموده هفده هزار از جماعت خراسانیان [ را ] بتوهم آنکه مبادا به ابومسلم پیوندند بکشت آنگاه به نصیبین شتافته رحل اقامت انداخت و خندقی در گرد معسکرخود مرتب ساخت و از آن جانب ابومسلم بفرموده ٔ منصورسپاه موفور مصحوب خود گردانیده متوجه دفع عبداﷲ گشت و بعد از قطع منازل در برابر او آمده مدت پنج ماه مقابله و مقاتله امتداد یافت و بالاخره در آخر جمادی الاخر سنه ٔ سبع و ثلثین و مائه (137 هَ. ق.) نسیم نصرت بر پرچم علم ابومسلم وزیده سپاه شام طریق انهزام پیش گرفتند و ابوجعفر بعد از استماع این خبر ابوالخصیب نامی را جهت ضبط غنایم بمعسکر ابومسلم فرستاد و ابومسلم در غضب رفته گفت بر خون چندین هزار کس امین بودم چه واقع شد که در اموال ایشان خاین گشتم. در روضةالصفا مسطورست که چون عبداﷲبن علی از معرکه فرار کردپناه به برادر خود سلیمان بن علی که حاکم بصره بود برد و چندگاه در آن ولایت پوشیده و پنهان روزگار گذرانیده آخرالامر پرتو شعور منصور برآن سر افتاده و او راطلب داشته در خانه ای نشانده [ آب ] در گرد آن خانه بستند تا بر سر عبداﷲ فرود آمد، در روز چهارشنبه ٔ بیست و پنجم ماه شعبان سنه ٔ مذکوره در آن وقت که ابوالخصیب از نزد ابوجعفر جهت ضبط غنایم سپاه عبداﷲبن علی بمعسکر ابومسلم رسید و نامه ای را که خلیفه در آن باب نوشته بود بمطالعه ٔ ابومسلم رسانید و صاحب الدعوه بغایت برنجید و بدست استخاف آن نامه را پیش مالک بن هشیم انداخت و حسن بن قحطبه تغییر مزاج ابومسلم دانسته به منصور فهم کرده در آن باب رقعه ای نزد ابوایوب وزیر فرستاد و هم در آن ایام که حسن بن قحطبه تغییر مزاج ابومسلم دانسته [ بود ] بمنصور نوشت که آن دیو که بدماغ عم تو جای کرده بود اکنون در سر ابومسلم جای کرده بنابرین جهات رنجش خاطر ابوجعفر از ابومسلم تضاعف پذیرفته قتل او را پیش نهاد همت ساخت و ابومسلم بعداز فراغ از مهم عبداﷲبن علی بی رخصت منصور عازم خراسان شد و منصور از استماع آن خبر بغایت مضطرب شد و به ابومسلم نوشت که ایالت ولایت مصر و شام را بتو ارزانی داشتم باید که مراجعت نموده بضبط آن مملکت پردازی ابومسلم این سخن را بسمع رضا نشنود و آن شخص که برسالت آمده بود در باب مراجعتش بقدر مقدور مبالغه نمود در خلال این احوال ابوداود که از قبل ابومسلم در خراسان حاکم بود بنابر تحریک ابوجعفر مکتوبی مشتمل بر وجوب اطاعت خلیفه نزد ابومسلم فرستاد و از فحوای آن کتابت چنان فهم کرد که اگر بی رخصت منصور بخراسان رود ابوداود بقدم خلاف پیش خواهد آمد لاجرم خیال ملازمت منصور در خاطرش افتاد و نخست ابواسحاق مروزی را جهت استمزاج بدارالخلافت فرستاد و به اندک زمانی ابواسحاق مشمول عنایت و احسان ابوجعفر شده بازگشته بعرض ابومسلم رسانید که من از خلیفه نسبت بتو غیر شفقت چیزی دیگر فهم نکردم آنگاه ابومسلم بجانب رومیه ٔ مداین که در آنزمان مستقر دولت ابوجعفر بود نهضت نمود هرچند که مالک بن هشیم و بعضی دیگر از مردم خردمند او را از امضاء این عزیمت منع کردند بجائی نرسید. چون ابومسلم نزدیک رومیه منزل گزید معارف بنی هاشم بموجب اشاره ٔ منصور شرط استقبال بجای آوردند و صاحب الدعوه در غایت حشمت بمجلس خلیفه درآمده منصور او را در کنار کشید و به زبان تلطف و تعطف احوال پرسید اما بعد از سه روز ازوقوع ملاقات عثمان نهیک را با سه سرهنگ دیگر در حجره پنهان ساخته با ایشان گفت که چون ابومسلم پیش من آید و من دست بر دست زنم شما بیرون آمده به تیغ تیز پیکر او را ریز ریز کنید و در روز چهارم که ابومسلم بملازمت خلیفه مبادرت نمود منصور جرایمش را برشمردن گرفت و هرچند صاحب الدعوه بمراسم اعتذار اشتغال نمود ابوجعفر عذر او را نپذیرفت بلکه نایره ٔ غضبش بیشتر از پیشتر اشتغال یافته دست بر دست زد و آن چهار سرهنگ آهنگ قتل ابومسلم کردند و ابومسلم گفت یا امیرالمؤمنین مرا از برای دفع دشمنان خود نگاه دار منصور گفت من دشمنی از تو قوی تر ندارم آنگاه آن چهار کس بضربات متعاقبه مهم ابومسلم را باتمام رسانیدند و جسدش را درگلیمی پیچیده و در گوشه ای گذاشته هرکس که از ارکان دولت ببارگاه خلافت درمی آمد منصور کالبد ابومسلم را بوی مینمود گویند که اقربا و امرای ابوجعفر از قتل ابومسلم خرم و مسرور شدند زیرا که از مهابت و بیم سیاست او شب بر بستر فراغت و استراحت نمی غنودند و بروز در زیر جامه کفن پوشیده بسر میبردند. سنباد مجوسی نیشابوری الاصل بود و با وجود عداوت دینی با ابومسلم محبت می ورزید ابومسلم نیز ملتفت بحالش میگردید و چون خبرقتل ابومسلم در ولایت ری بمتعلقانش رسید سنباد مذکورجمعی کثیر از مؤمن و ملحد را بمزخرفات مالایعنی فریفته ٔ خود گردانیده با خود متفق ساخت و با ابوعبیده نامی که در آن اوان از قبل ابوجعفر حاکم ری بود محاربه نموده غالب آمد و بسیاری از عیال و اطفال مسلمانان را اسیر کرده قرب صدهزار کس بر وی جمع گشتند و ابوجعفر بعد از استماع این خبر جمهوربن مرار عجلی را با سپاه بلاانتها بجنگ او فرستاد و سنباد از ری باستقبال جمهور شتافته در بیابان به وی رسید و آتش قتال التهاب یافته باد فتح و نصرت بر علم اسلام وزید و سنباد مجوسی پناه به اسپهبد ملک طبرستان برده اسپهبد آن گبرپرکبر را با مخصوصانش بقتل رسانید و رؤس ایشان را نزد ابوجعفر منصور فرستاد. در تاریخ حافظ ابرو مسطوراست که چون آتش فتنه ٔ سنباد مجوسی انطفا پذیرفت اموال نامحصور از خزاین سنباد و جهات ابومسلم بدست جمهور افتاد ابوجعفر جهت طلب آن غنایم کس پیش جمهور فرستاد و این معنی بر خاطر جمهور و اتباعش گران آمده با ابوجعفر بنیاد مخالفت کردند و پرتو شعور منصور برین واقعه افتاده در سنه ٔ ثمان و ثلثین و مائه (138 هَ.ق.) محمد اشعث را بدفع جمهور نامزد کرد و محمد بجانب ری شتافته جمهور بجانب اصفهان گریخت و آن بلده را در تصرف آورده محمد فوجی از سپاه را بدان صوب ارسال داشت و جمهور از آنجا نیز فرار نموده در حدود آذربایجان بعضی از لشکریانش که از مشقت ستیز و گریز بتنگ آمده بودند پیکر او را به تیغ تیز ریزریز کردند. ابن ندیم در الفهرست (چ مصر ص 483) آرد: پس از ظهور به آفرید، ابومسلم شبیب بن داج و عبداﷲبن سعید را بسوی به آفرید فرستاد و آنان بر او اسلام عرضه کردند و وی اسلام آورد و سیاه پوشید، و سپس بسبب کهانت کشته شد.
المسلمیة: و من الاعتقادات التی حدثت بخراسان بعدالاسلام المسلمیة، اصحاب ابی مسلم ، یعتقدون امامته و یقولون انه حی یُرزق و کان المنصور لماقتل ابامسلم هرب دعاته و اصحابه المتحققون به الی نواحی البلاد، فوقع رجل یعرف به اسحاق الترک الی بلاد ماوراءالنهر و اقام بها داعیة لابی مسلم و ادعی ان ابامسلم محبوس فی جبال الری و عندهم انه یخرج فی وقت یعرفونه کما یزعم الکیسانیة فی محمدبن الحنفیة، قال حاکی هذا الخبر و سألت جماعة، لم سمی اسحاق بالترک ؟ فقالوا: لانه دخل الی بلاد الترک یدعوهم برسالة ابی مسلم. و ذکر قوم ان اسحاق من العلویة و انما تسرّ [ کذا ] بهذاالمذهب عندهم و هو من ولد یحیی بن زیدبن علی و قال انه خرج هارباً من بنی امیة یجول بلاد الترک. و قال صاحب کتاب اخبار ماوراءالنهر من خراسان : حدثنی ابراهیم بن محمد و کان عالماً بامور المسلمیة، ان اسحاق انما کان رجلا من اهل ماوراءالنهر، و کان امیّا و کان له تابعة من الجن ، فکان اذا سئل عن شی ٔ اجاب بعد لیلة، فلما کان من ابی مسلم ما کان ، دعا الناس الیه و زعم أنه نبی انفذه زرادشت. و ادعی ان زرادشت حی لم یمت ،و اصحابه یعتقدون أنه حی لایموت ، و انه یخرج حتی یقیم الدین لهم و هذا من اسرار المسلمیة، قال بلخی ، و بعض الناس یسمی المسلمیة، الحرمدینیة [ الخرمدینیة ]و قال : بلغنی و ان عندنا ببلخ منهم جماعة بقریة یقال لها حرساد [ کذا ] و تتخافی -انتهی. (الفهرست چ مصر ص 483).
و ابن خلکان گوید: عبدالرحمن بن مسلم و برخی عثمان آورده اند، الخراسانی القائم بالدعوة العباسیه و بعضی نام و نسبت او را ابراهیم بن عثمان بن یساربن سدوس بن جودرز از نسل بزرگمهربن بختگان فارسی گفته اند. ابراهیم بن الامام بن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس بن عبدالمطلب وی را گفت اسم خویش بگردان چه امر ما تمام نشود جز آنکه تو نام خویش بگردانی و او نام خویش به عبدالرحمن بدل کرد. پدر وی ازروستای فندین از قریه ای موسوم به سنجرد بود و بعضی گفته اند او از دهی بنام ماخوان بوده است بسه فرسنگی مرو و این قریه با چند قریه ٔ دیگر ملک او بود و گاهی مواشی به کوفه میفرستاد سپس روستای فندین را به مقاطعه گرفت و در اداء حق سلطان او را عجزی پدید آمد وعامل بلد کس فرستاد تا وی را بدیوان جلب کند و او را نزد بندادبن وسیحان کنیزکی مسماة به وشیکه بود و این کنیزک را از کوفه آورده و از وی حامله بود. آن کنیزک را با خویش برداشت و برای خلاص از مؤدی خراج طریق آذربایجان گرفت در راه در روستای فایق بدرک صحبت عیسی بن معقل بن عمیر برادر ادریس بن معقل جد ابودلف العجلی نایل آمد و چند روز نزد او ببود و شبی در خواب دید که از او آتشی به آسمان برشد و همه ٔ آفاق بگرفت وبسیط زمین روشن کرد و بناحیت مشرق فرود آمد چون بیدار شد رؤیای خویش عیسی بن معقل را بگفت و او گفت بیگمانم که این کنیزک پسری در حمل دارد و سپس از عیسی بن معقل جدا شد و به آذربایجان رفت و در آنجا بمرد و کنیزک بومسلم را بزاد و بومسلم در نزد عیسی پرورش می یافت و آنگاه که زمان درس و مکتب او رسید با اولاد عیسی بمکتب رفت و بزودی ادیبی لبیب شد که هم بکودکی مشار بالبنان بود سپس بر عیسی بن معقل و برادر او ادریس جدّ ابی دلف العجلی بقایائی از خراج گرد آمد و آن دو تن نیز از بیم آزار مؤدی خراج به اصفهان شدند و عامل اصفهان خبر ورود آن دو بخالدبن عبداﷲ القسری والی عراقین برداشت و خالد از کوفه کس فرستاد تا آنان را گرفته بند کردند و آن دو در زندان بودند و در آنجا عاصم بن یونس العجلی نیز بسببی از اسباب محبوس بود و عیسی پیش از آنکه زندانی شود ابومسلم را بقریه ای از روستای فایق فرستاده بود که غله ٔ آن بردارد چون خبر عیسی بن معقل شنید غله بفروخت و ثمن آن بستد و بعیسی بن معقل ملحق گشت و عیسی او را بخانه ٔ خویش فرودآورد در بنی عجل و بزندان تردّد میکرد و بکار و اعمال آن دوتن متعهد بود و در این وقت جماعتی از نقباء امام محمدبن علی بن عبداﷲبن العباس بن عبدالمطلب با عده ای از شیعه ٔ خراسان بکوفه آمده بودند و بزندان شدند دیدار عیسی و ادریس را و در آنجا با ابومسلم آشنا شدند و عقل و معرفت و کلام و ادب وی آنان را بسی شگفت آمد و اونیز بدیشان میل کرد و قصد آنان دریافت و بدانست داعیانند و عیسی و ادریس از زندان بگریختند و ابومسلم از خانه ٔ آنان در بنی العجل بیرون شد و نزد نقباء مذکور رفت و با آنان بمکه شد و نقباء بخدمت ابراهیم بن محمد الامام پیوستند با بیست هزار دینار و دویست هزار درهم هدیه و امام را از منطق وعقل و ادب ابومسلم عجب آمد. و گفت این جوان داهیه ای از داهیه هاست و ابومسلم نزد امام بماند و در حضر و سفر با وی بود. و آنگاه که کرّت دیگر نقباء از خراسان بخدمت امام آمدند از وی درخواستند که کسی را با ما فرست که امر خراسان بدست گیرد امام گفت من این اصفهانی را آزموده ام و ظاهر و باطن او را شناخته فوجدته ُ حجرالارض و ابومسلم را بخواند و امر خراسان به اوگذاشت و وی را با نقبا بمشرق روانه داشت تا کار بدانجا کشید که دانیم و ابراهیم امام از پیش سلیمان بن کثیر الحرانی را برای دعوت مردم باهل بیت ، بخراسان فرستاده بود و آنگاه که ابومسلم را بخراسان گسیل کرد امر داد که همه به اوامر سلیمان اطاعت کنند و ابومسلم را نیز گفت که با سلیمان بن کثیر مخالفت نورزد و ابومسلم چون واسطه ای میان سلیمان و ابراهیم امام آمد و شد میکرد و مردم را بمردی از بنی هاشم میخواند و چندین سال همین دعوت میکرد و اعمال او در این وقت در خراسان و دیگر بلاد مشهور است و حاجت باطاله ٔ ذکر نیست ومروان بن محمد میکوشید که حقیقت امر بداند و اینکه مراد ابومسلم از مردی از بنی هاشم کیست تا آنکه دانست که دعوت ابراهیم امام راست و ابراهیم نزد برادران خویش در حمیمه میزیست کس نزد او فرستاد و او را بحرّان خواند و ابراهیم امام برادر خویش عبداﷲ سفاح را بخلیفتی خویش وصیت کرد و چون به حرّان رسید مروان وی رابند کرد و سپس سرِ او در انبانی از نوره فرو بردند و بداشتند تا بخبه بمرد و این در صفر سال 132 هَ. ق. بود و بعضی قتل ابراهیم را بصورت دیگر نوشته اند لکن اکثر و اغلب آن است که ذکر کردیم و در این وقت عمرامام 51 سال بود و جسد وی در داخل حرّان بخاک سپردند. پس از او ابومسلم مردم را به ابوالعباس عبداﷲبن محمد ملقب بسفاح دعوت کرد و بنوامیه بنی هاشم را از تزویج زنان حارثیه منع میکردند و این برای خبری بود که روایت میکردند که این امر (خلافت ) به ابن الحارثیه رسد آنگاه که عمربن عبدالعزیز را بخلافت برداشتند محمدبن علی نزد وی شد و گفت من خواهم با دخترخال خویش که از بنی الحارث بن کعب است ازدواج کنم عمربن عبدالعزیز گفت با هرکس خواهی ازدواج کن و او ریطه دختر عبیداﷲبن عبدالمدان بن برکات بن قطن بن زیادبن الحارث بن کعب رابزنی کرد و این زن سفاح را بیاورد همانکه بخلافت رسید. مدائنی گوید: ابومسلم کوتاه بالا گندم گون جمیل و شیرین و نقی البشره و سیاه چشم و پهن پیشانی با محاسنی نیکو و انبوه و درازموی و درازپشت و کوتاه ساق و نرم آواو فصیح در لفظ و شیرین گفتار و راویه ٔ شعر و عالم به امور بود و هیچگاه در غیر وقت نمی خندید و مزاح نمیکرد و در هیچ حال ترش روی نبود در فتح های بزرگ اثر سرور در بشره ٔ او پدید نمیآمد و در نزول حوادث دشوار وصعب نشانه ٔ غم و اندوه در او آشکار نمی شد و گاه غضب از جای نمیرفت و با زنان جز یکبار به سالی نمی آرمیدو میگفت آرامش با زنان دیوانگی گونه ای است و یکبار دیوانگی بسالی مرد را بسنده است و در غیرت و حمیت شدیدترین مردم بود جز او کس بحرم وی در نمی آمد و قصر را روزنها بود که هرچه زنان را میبایست از آن روزنها فرومیریختند گویند در شب زفاف حلیله وی را بر اسب تاتاری بخانه آوردند و او آن اسب را بکشت و آن زین که زن بر وی سوار بود بسوخت تا پس از او مردی بر وی ننشیند. نقل است که ابن شبرمه او را گفت اصلح اﷲ الامیر شجاعترین مردم کیست ؟ گفت همه ٔ اقوام آنگاه که دولت بدیشان روی کند. و ابومسلم کم آزترین مردمان و فراخ کندوری تر همه ٔ کسان بود و آنگاه که بحج شد منادی درداد که هرکس در قافله ٔ حج آتش بیفروزد طعام را، کشته شود و آنگاه در همه ٔ راه عسکر و افراد قافله را طعام و شراب داد برفتن و بازگشتن و اعراب بگریختند و از ترس وی در مناهل یکتن از آنان بنماند. گویند در دولت او ششصد هزار کس در غیر جنگ کشته شدند. از وی پرسیدند چگونه بدین پایگاه رسیدی گفت هرگز کار امروز بفردا نیفکندم. زمخشری در کتاب ربیعالابرار در باب انسان آرد که قیام ابومسلم بدعوت در هیجده سالگی وی بود و بعضی سی وسه سالگی نوشته اند و باز او گوید: ابومسلم عظیم القدر بود چنانکه وقتی ابی لیلی قاضی مشهور کوفه وی را بدید و دست او ببوسید و مردم بر قاضی خرده گرفتند او گفت اباعبیدةبن الجرّاح دست عمربن الخطاب ببوسیده است گفتند آیا ابومسلم را بعمر ماننده کنی گفت آیا شمامرا در پایگاه ابوعبیده بشمار آرید و ابومسلم را برادرانی بود از جمله یسار جدّ علی بن حمزةبن عمارةبن حمزة یسار اصفهانی.
ولادت ابومسلم به سال 100 هَ. ق. بود و در آن وقت عمربن عبدالعزیز خلیفتی داشت و مولد ابومسلم به روستای فایق بقریه ای است که آنرا ((ماوانه )) گویند و مردم اصفهان ادعا کنند که او از اهل جی ّ اصفهان است و مولد او بدانجاست و اول ظهور او به مرو بود روز جمعه ٔ بیست و یکم رمضان سال 129 و والی خراسان در این وقت نصربن سیار لیثی از دست مروان بن محمد آخر خلفاء بنی امیه بود و نصر بمروان نوشت :
اری جذعا ان یثن لم یقوریض
علیه فبادر قبل ان یثنی الجذع.
و در این وقت مروان مشغول امر خوارج جزیره ٔ فراتیّه و غیر آنان بود از قبیل ضحاک بن قیس الحروری و جز او. ازاین رو بنامه ٔ نصر جواب نکرد و در این وقت با ابومسلم پنجاه تن بیش نبود، نصر بار دیگر بمروان نامه کردو تمثل به ابیات ابومریم جست و ابیات این است :
اری خلل الرماد ومیض نار
و یوشک اَن یکون له ضرام
فان النار بالزندین توری
وان ّ الحرب اولها کلام
لئن لم یطفها عقلاء قوم
یکون وقودها جثث و هام
اقول من التعجب لیت شعری
اَ اَیقاظٌ امیة ام نیام
فان کانوا لحینهم نیاماً
فقل قوموا فقد حان القیام.
و نصرمنتظر جواب مروان بنشست و در آخر مروان در جواب نصرنوشت آنگاه که ما ترا ولایت خراسان دادیم خود را مستریح شمردیم والشاهد یری مالایری الغایب آنچ دانی همی کن چون این جواب بنصر رسید گفت خلیفه ٔ شما میگوید که از من یاری مجوئید و بار سوم نوشت و جواب دیگر کشیدو شوکت ابومسلم بالا گرفت و نصر از خراسان بگریخت و قصد عراق داشت و در راه روز سه شنبه ٔ بیست وهشتم محرم سال 122 هَ. ق. در ناحیه ٔ ساوه بمرد و گویند که بری بیمار شد و او را بساوه برداشتند و ساوه نزدیک همدان است و در آنجا درگذشت در ماه ربیعالاول سال 131 هَ. ق. و ولایت او بخراسان ده سال بود و ابومسلم ، علی بن خدیعبن علی کرمانی را بچنگ آورد و پس از بند و حبس وی را بکشت و بردست امارت نشست و بر وی بامیری سلام کردند و نماز گذارد و خطبه و دعا بنام سفاح بن ابی العباس عبداﷲبن محمد کرد و خراسان وی را صافی گشت و دست بنی امیّه از آن ناحیت کوتاه شد سپس عساکر بقتال مروان روان کرد و سفّاح بکوفه ظهور کرد در شب جمعه ٔ هفدهم شهر ربیعالاول یا ربیعالاَّخر سال 132 هَ. ق. و بعضی غیر این گفته اند و عساکر خراسانیه و غیر آنان را سفّاح بقصد مروان تجهیز کرد و مقدم این سپاه عبداﷲ بن علی عم ّ سفاح بود و مروان بزاب ، نهری میان موصل و اربل شتافت و بقریه ٔ کشاف که بر ساحل زاب است میان اوو جیش خراسان جنگ درگرفت و سپاه مروان بشکست و مروان بشام گریخت و عبداﷲ با جیوش خویش در پی او برفت و مروان از آنجا به مصر شد وعبداﷲ بدمشق اقامت کرد و سپاهی بدنبال مروان بضبغالاصغر فرستاد با عامربن اسماعیل جرجانی و مروان چون ببوصیر قریه ای نزدیک فیّوم رسید بشب بیست وهفتم ذی حجه ٔ سال 132 کشته شد و امر اومشهور است و بعضی در ذی قعده ٔ آن سنه گفته اند و او را عامربن اسماعیل جرجانی بکشت و سرش ببرید و بسفاح فرستاد و سفاح آن سر بابی مسلم ارسال داشت و گفت تا دربلاد خراسان سر مروان بر نیزه بگردانیدند. و چون سفاح در ذی حجه ٔ سال 136 به بیماری آبله در انبار بمرد برادر او ابوجعفر منصور بروز یکشنبه ٔ هفدهم ذی حجه ٔ همان سال در مکه بخلافت نشست و در این وقت از ابومسلم قضایا و اسبابی سرزد که دل منصور از وی بگردانید و عزم کشتن وی کرد و میان استبداد برأی و استشاره مردد ماند و روزی بمسلم بن قتیبه گفت کار بومسلم چگونه بینی مسلم در جواب این آیت برخواند لوکان فیهما آلهة الااﷲ لفسدتا (قرآن 22/21) منصور گفت بسنده است ای پسر قتیبه ، گفتار تو در گوشی شنوا جای گرفت و ابومسلم در این وقت بحج شده بود و چون بازگشت بخدمت منصور شدو منصور او را ترحیب و تهنیت کرد و گفت بخیمه های خویش بازگرد و منتظر فرصت بود و ابومسلم چندین بار بخدمت او شد و آثار بدگمانی و سؤنیت وی تفرس کرد و یکروز که بخدمت منصور شد بدو گفتند منصور مشغول وضوست واو زیر رواق بنشست و منصور جماعتی را در پشت تخت جای داده بود و با آنان نهاده که چون من دست بر دست زنم بیرون آئید و گردن وی بزنید. پس منصور بنشست و ابومسلم درآمد و سلام کرد و او جواب گفت و دستوری نشستن داد و با او بسخن درآمد، سپس بمعاتبه ٔ او پرداخت و گفت چنین کردی و چنان کردی و یک یک اعمال وی بر او می شمرد. ابومسلم گفت با چون منی پس از آنهمه کوشش و اجتهاد بدینسان سخن نگویند. خلیفه گفت یابن الخبیثه آنچه ترا دست داد اثر حسن اقبال و نیکبختی ما بود و اگرکنیزکی سیاه بجای تو بودی همین کردی. آیا تو در نامه های خویش ابتدا بنام خویش نکردی پیش از نام من و آیا تو ننوشتی و عمه ٔ من آسیه را خواستگاری نکردی و آیا تو مدعی نشدی که پسر سلیطبن عبداﷲبن عباسی ؟ آری بسی پای از گلیم خویش فراتر نهادی و ابومسلم دست خلیفه در دست داشت و ببوسید و اعتذار اعمال خویش می جست و منصور گفت خدا مرا بکشد اگر ترا نکشم و دست بر دست زد و قوم بیرون شدند و شمشیر در وی نهادند و منصور فریاد میکرد دهید! خدا دستهای شما قطع کناد و ابومسلم در نخستین ضربت گفت ای امیرمؤمنان مرا برای دشمنان خویش بمان. خلیفه گفت کس دشمن تر از تو مرا نباشد. و قتل ابومسلم روز پنجشنبه 25 شعبان سال 137 هَ. ق. بود و بعضی گفته اند 28 شعبان بود و بعضی روز چهارشنبه 23 آن ماه و بعضی به سال 136 و بعضی به سال 140 گفته اند و این قول اخیر ضعیف است و مقتل وی شهر رومیةالمدائن بود، شهرکی نزدیک انبار بر ساحل غربی دجله و آن یکی از شهرهای مدائن کسری است و میان آن و بغداد هفت فرسنگ است و آنگاه که وی را بکشتند در گلیمی بپیچیدند و در این وقت جعفربن حنظله درآمد و منصور بدو گفت در امر ابومسلم چه اندیشی گفت اگر موئی از سر او گرفته باشی او را بکش و بکش و بکش ، منصور گفت خداوندترا توفیق دهاد این است ابومسلم در گلیم ، چون چشم جعفر بجسد بومسلم افتاد گفت ای امیرمؤمنان امروز را روز اوّل خلافت خود شمار و منصور این شعر انشاء کرد:
فالقت عصاها و استقر بها النوی
کما قرّ عیناً بالایاب المسافر.
سپس روی بدیگر حضار کرد و این ابیات بخواند:
زعمت ان ّ الدّین لایقتضی
فاستوف بالکیل ابامجرم
اشرب بکأس کنت تسقی بها
امرّ فی الحق من العلقم.
و منصور پس از قتل ابی مسلم بارها با مصاحبین خویش این ابیات شاعر را میخواند:
طوی کشحه عن کل اهل مشورة
و بات یناجی عزمه ثم ضمما
و اقدم لما لم یجد عنه مذهباً
و من لم یجد بدّا من الامر اقدما.
مؤلف تاریخ سیستان در باب قتل ابومسلم می آورد: چون منصور [ خلیفه ] بنشست حیلت کشتن ابومسلم کرد که از وی به روزگار برادر آزرده بود، و نامه ها نبشتن گرفت و بومسلم به مرو بود و رسولان همی فرستاد منصور سوی او و او همی نیامد، آخر سوگندان خورد او را و عهدها گرفت به ایمان مغلظة که ترا هیچ آزار از جهت من نباشد و با تو خیانت نکنم ، تایکراه که بومسلم با گروهی برفت و گفت که هرچه قضاست بباشد، تا بنشابور آمد، باز هدیها و رسولان فرارسیدند از سوی منصور، تا به ری آمد چون بری رسید رای و خرد آنجا بگذاشت و بهمدان شد، باز هدیها و رسولان فرارسیدند و بحلوان شد، باز خلعتها آوردند، بنهروان شد و سپاه ها رسیدن استاد به استقبال وی تا بر نیکوتر هیأتی و کرامت و عزی به بغداد اندر شد، چون بدر برسید سپاه او را بمیدان بداشتند، چون بحجاب برسید خواص او را باززدند و گفتند بنشینید، و بومسلم را تنها جداگانه بار داد. و چون بمیان سرای اندر شد سلاح از او بازکردند و منصور بقبه اندر نشسته بود و غلامان را ساخته کرد کشتن او را از بیرون خرگاه و گفته بود که چون بشنوید که من دست بر دست زدم درآئید و او را بکشید. بومسلم اندر شد و زمین بوسه داد و خواست که عذر خویش بازنماید اندر دیر آمدن. منصور او را چیزها و سخنها سخت همی گفت و مساوی او همی برشمرد و بومسلم هریکی را حجتی پیدا همی کرد، پس دست بر دست زد و غلامان را یارگی نبود که بیرون آمدندی بکشتن او، تا آن زمان که منصور قضیبی از آهن بدست اندر داشت بر سر بومسلم بزدن گرفت و بومسلم همچنان زمین بوسه همی داد چون غلام [ظ: غلامان ] بدانستند که منصور او را قضیب همی زند اندرآمدند و بومسلم را بکشتند و این اندر آخر شعبان سنه ٔ سبع و ثلثین و مائة بود، باز منصور برخاست پس ازآنکه او کشته شد دو رکعت نماز کرد و خدایرا تعالی شکر کرد پس گفت : لو کان فیهما آلهة الااﷲ لفسدتا (قرآن 22/21) - انتهی. با اینکه اسلام تمام شئون ایرانیه را زیر و زبر کرد لکن چون مؤمنین اخوه و اکرم پیش خدا اتقی بود، دین نو برای ایرانیان تحمل پذیر مینمود اما بنی امیه شعار خویش را تفضیل عرب بر عجم قرار دادند و البته این امر برای ملتی چون ایرانی که خود را آزاده مینامید و همسایگان او وی را احرار و بنوالاحرار میخواندند ناگوار مینمودو از جانب دیگر بخشکی ظواهر دین نو نیز ادامه ٔ زندگی برای ایرانیان محال بود پس بایستی از یک طرف اصل تساوی را که اسلام آورده بود ایرانیان بر عرب تحمیل کنند و از جانب دیگر با داخل کردن آداب و رسوم خویش دراسلام دین نو را تحمل پذیر سازند. مورخین و متفکرین بزرگ همواره گفته اند که ققنس ایران همیشه از زیر خاکستر خویش زنده و آشکار میگردد . این داهیه ٔ کبری که نامش ابومسلم است مظهر این خصیصه گردید. به روزگار ابومسلم قسمتی از قبائل عرب ربیعه و مضر و یمانی و جزآنان که از پیش در خراسان مسکن گرفته بودند در امر سیادت و سلطه ٔ مطلقه ، برسم قدیم قبائل عرب با یکدیگرعداوت میورزیدند. ابومسلم از این اختلاف و از عدم رضایت ایرانیان از اوضاع حاضره نتیجه ای گرفت که نظیر آن در تاریخ بشر شاید دیده نشده باشد. از طرف دیگر چون ایرانیان بر شیمه و سنت قدیم ، امر نبوت را از سلطنت تمیز نمیکردند و چنانکه سلطنت به اولاد و احفاد به ارث میرسید و تعرض به این ناموس ، نوعی تعرض بمقدسات ملی بود، ابومسلم از این سنت جاریه ٔ ایرانیان نیز استفاده کرد و بنی امیه را چون قومی غاصب و خائن به کسان پیامبر اسلام نشان داد و محرومیت خاندان رسول را ازمقام خلافت نوعی ظلم و عدوان شمرد و البته نفوذ و سلطه ٔ معنوی اهل البیت و خاندان رسول هم مدد و دستیار دیگر این مقصود بود. ابومسلم بهمه ٔ این وسائل چنگ زد و بهترین نتایج را حاصل کرد. ابتدا با قبیله ٔ مضر درساخت و دشمنان آن قبیله را برانداخت و سپس کرمانی رانیز از میان برداشت و نهضت های کوچک و خرد ایرانی راکه در اصقاع ملک بوجود آمده بود بعضی را مضمحل و بعض دیگر را ضمیمه ٔ قوت خویش کرد و با قیام او تمام آداب و رسوم و سنن و قوانین ایران از دربار خلافت بنام اسلام تا مائه ٔ هفتم هجری در همه ٔ ممالک اسلامی مجری ومتّبع گردید و این در حقیقت نه تنها غلبه ٔ ایران برعرب بود بلکه بگفته ٔ بعض متتبعین با انتقال مرکز خلافت از شام به بغداد بار دیگر ایران بروم شرقی (بیزانس ) غالب و فائق آمد. ملل قدیمه همیشه پهلوانان و قهرمانان خویش را مدتها پس از مرگ ایشان سمت الوهیت میداده اند لکن عظمت این مرد سبب شد که هم در حیات خویش ،بعض از فرق ایرانی این رتبه را برای او قائل شدند و اگر فضل آن است که دشمن بر آن گواهی دهد گفته مأمون خلیفه ٔ عباسی بهترین معرف دهاء و نبوغ این مرد است آنجا که گفت : اجل ملوک الارض ثلثة و هم الذین قاموا بنقل الدول : الاسکندر و اردشیر و ابومسلم الخراسانی. نام و شرح حال ابومسلم گذشته از اینکه در تواریخ ایران و ملل مجاور همیشه زنده است دو کتاب خاص که از سوء حظ از میان رفته است نیز در قدیم در این باب نوشته شده است. مؤلف یکی از آن دو ابوعبداﷲ مرزبانی محمدبن عمران است و کتاب او اخبار ابی مسلم صاحب الدعوة نام داشته است و دیگری از ابوطاهربن حسین بن علی بن موسی طرطوسی است که بنام ((ابومسلم نامه )) مشهور بوده است.

درگاه به پرداخت ملت برای ووکامرس

اتصال فروشگاه شما به شبکه به پرداخت ملت برای پرداخت آنلاین سریع و مطمئن با تمامی کارت‌های عضو شتاب

مشاهده جزئیات محصول

اشتراک‌گذاری:

با مهر شما، راه هموارتر می‌شود

 

اگر قافیه‌ها بر دل‌ات نشسته‌اند و نغمۀ این ابزار، لبخند به لبت نشانده... بدان که این تلاش، بی‌هیچ چشم‌داشتی رقم خورده؛ اما نسیم حمایت تو، ادامۀ راه را برای ما هموارتر خواهد کرد.

حمایت از ما

بازی ادبی بِیتاس

💫 بیتاس، جایی که شعر، بازی و احساس در کنار هم معنا پیدا می‌کنند.

مشاهده و دانلود

ربات تلگرامی قافیه‌یاب

ربات قافیه‌یاب هم‌صدا، ابزاری کاربردی، رایگان و سریع در زمینه ادبیات فارسی برای جستجوی قافیه در تلگرام.

مشاهده ربات

قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از کافه‌بازار یا مایکت از این پروژه ادبی حمایت کنید.

خرید از بازار خرید از مایکت

نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید