رام
(ص) مقابل توسن (از آنندراج) (انجمن آراء) (رشیدی) (سروری) مقابل بدلگام مقابل چموش مقابل سرکش و بدرام ذلول ذلولی ضارع ضرع ضرعه ضروع (منتهی الارب) نرم : من با تو رام باشم همواره تو چون ستاغ کره جهی از من( 1)خفاف بمنزلت ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد میراند و میگرداند و اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم میکند (تاریخ بیهقی) چون داد بخواهم از تو بس تندی لیکن چو ستم کنی خوش و رامی ناصرخسرو ملک چون دید کاو در کار خام است زبانش توسن است و طبع رام استنظامی زیر بار امانت غم تو توسنان زمانه رام تواندعطار تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرینکار که توسنی چو فلک رام تازیانهء تست حافظ دلارامی که با من رام بود از من رمید آخر نمیدانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر جعفر فراهانی (از ارمغان آصفی) دروب؛ ستور رام ذلول؛ ستور رام شده (منتهی الارب) سهوه؛ شتر رام مخنع؛ شتر رام ریاضت یافته مدیث؛ رام از هر چیزی مصاحب؛ رام بعد صعوبت و سرکشی ناقه دلاس؛ شتر مادهء رام و نرم ناقه، سُرُح؛ شتر مادهء رام ناقه متهفه؛ ناقهء رام ناقه مذعان؛ شتر مادهء رام (منتهی الارب) هزم؛ اسب منقاد و رام (منتهی الارب) هلواع؛ شتر مادهء تیز و نیک شتاب و چست و رام (منتهی الارب) بطریق مجاز بر آدمی که سرکش نباشد و فرمانبردار و رام پیشه بود اطلاق کنند (آنندراج) (فرهنگ نظام) (رشیدی) (انجمن آراء) فرمانبردار و نرم باشد (لغت فرس اسدی) (از فرهنگ اوبهی) فرمان برنده بود و مطیع (حاشیهء فرس اسدی) مطیع و فرمانبردار (منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) فرمانبردار (برهان) مقابل سرکش (از شرفنامهء منیری) منقاد (زوزنی) مطیع و منقاد و فرمانبر (شعوری ج 2 ورق 10 ) مطیع و محکوم (ارمغان آصفی) : تو رامی و با تو جهان رام نیست چو نان خورده آید به از جام نیست فردوسی تو دانی چنان کن که کام تو است چو گردون گردنده رام تو استفردوسی جهان با کسی جاودان رام نیست بیک خو برش هرگز آرام نیستاسدی سپهر روان با کسی رام نیست ز نیک و بد ماش آرام نیستاسدی که هستند چرخ و جهان رام او نجوید ستاره مگر کام اواسدی از فلک ریمن باکیم نیست رام بسی بوده همین ریمنمناصرخسرو باد همیشه فزون جلالت و عزت دایم پاینده باد دولت رامتمسعودسعد روز رام است و بخت و دولت رام ای دل آرام خیز و درده جاممسعودسعد هر کس که بفرمان تو رام است و مسخر از دولت و اقبال تو کارش چو نگار است امیرمعزی خدایگان جهان پادشاه ملک آرام که امر نافذ او راست چرخ و دولت رام سوزنی غلام نیست بفرمان خواجه رام چنانک من این نبهره تن خویش را بفرمانمسوزنی رامند خلق مر فلک تند را ازآنک دربند بندگی فلک تند رام تستسوزنی گر خزر و ترک و روم، رام حساب تواند نیست عجب کز نهاد، رام فحول است رم خاقانی مُتَیَّم؛ آنکه رام و منقادست (منتهی الارب) - پیروز رام؛ آنکه رام و مطیع پیروز است || - آنکه پیروز رام و فرمانبر اوست (||؛ - اِخ) بروایت شاهنامه نام قدیم ری است؛رجوع به پیروز رام در همین لغت نامه شود (ص) بطریق مجاز بر جمادات نیز اطلاق نمایند چنانکه تیر را که از کمان زود گشاد دهند گویند تیروکمان را رام کردیم (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از رشیدی) (فرهنگ نظام) رجوع به رام کردن در معنی و شواهد آن شود روان (آنندراج) (رشیدی) (شعوری ج 2 ورق 10 ) (جهانگیری) (انجمن آراء) « راست کردن نشانه گرفتن » روان و رونده (ناظم الاطباء) (برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق بکتابخانهء مؤلف) سلس (منتهی الارب) رجوع به و شاهد آن شود مقابل وحشی است که الفت گرفته و آموخته باشد (از « راست کردن نشانه گرفتن » رام کردن در معنی برهان)( 2) (از لغت محلی شوشتر) الفت گرفته (غیاث اللغات) مأنوس (زوزنی) (ناظم الاطباء) انسی، مقابل وحشی آموخته و دست آموز خانگی (ناظم الاطباء) حیوان وحشی که مأنوس و فرمانبردار شده باشد (فرهنگ نظام) رائض (منتهی الارب) خوش (آنندراج) (انجمن آراء) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری) خوش و شاد و خرم (برهان) (ناظم الاطباء) شاد و خرم (لغت محلی شوشتر) خوش و شاد (منتخب اللغات) : ترا روز رام از جهان رام باد همان باد را بر تو آرام باد فردوسی (از فرهنگ نظام) شهی خوش زندگانی بود و خوش نام که خود در لفظ ایشان خوش بود رام (ویس و رامین) (اِ) شوق و نشاط (ناظم ( الاطباء) شادی و خوشی (شعوری ج 2 ورق 10 ) رامش و صلح و سازش که در اوستا رامن( 3) یا رامه( 4) و در پهلوی رامشن( 5 آمده است (از مزدیسنا ذیل ص 229 ) : نفرموشم ز دل یاد توهرگز نه روز رام نه روز هزاهز(ویس و رامین) در فرهنگ ناظم الاطباء معانی جاهد و ساعی و هوشیار و زیرک، و بسیاری و فراوانی نیز باین کلمه داده شده است اما منحصر بهمان ماخذ است صاحب انجمن آرا و بتبع او صاحب آنندراج این کلمه را بمعنی شهر آورده اند در کلمات: - رام اردشیر؛ شهر اردشیر - رام هرمز؛ شهر هرمز اما ظاهراً بر اساسی نیست چنانکه یاقوت در معجم البلدان نیز از جزء رام در ترکیب رام هرمز معنی مراد و مقصود دریافته را مقصود هرمز و مراد هرمز دانسته رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود|| - « رامهرمز » است و معنی ترکیب (پیشوند) مزید مقدم در اسماء امکنه و -اشخاص: رامش؛ رامشهرستان راماشاه رامشین رامن رامنی رامهرمز رامه رامتین رامیتن رامیثن رامی رامین رامینه رامان رامجرد (یادداشت مؤلف) (ص) آرام (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 10 ) آسوده ساکت : زمان تازمان زو برآید خروش شود رام گیتی پر از جنگ و جوش فردوسی برآن منگر که دریا رام باشد برآن بنگر که بی آرام باشد(ویس و رامین) (اِ) آرام و طاقت و آرامیدن (برهان) (لغت محلی شوشتر) آرام و راحت (فرهنگ نظام) آرام و طاقت (ناظم الاطباء) لقب ملوک هند (آنندراج) (انجمن آراء) : گاهی بدریا درشوی، گاهی به جیحون بگذری گه ( رای بگریزد ز تو گه رام و گه خان گه تگین فرخی ز سرشنی و طراز است مادر و پدرت مگر نبیرهء خان و نواسهء رامی( 6 حقوری (از لغت فرس اسدی، نسخهء نخجوانی) عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست نه شاه ماند و نه شیر و نه رای ماند و نه از ) « در کلمهء رامهرمز » رام روحانی (از لغت فرس اسدی نسخهء نخجوانی) پادشاه قادر و توانا (ناظم الاطباء) مراد و مقصود معجم البلدان) بمعنی کام است و مترادف آن آید: کام و رام او ز عالم هست شاعرپروری شاعران را مدح او گفتن بعالم کام و رام سکون، آرامش، )raman - اوستا ،rama [airya [ سوزنی ( 1) - ن ل: توچون ستاغ بازجهی از من ( 2) - پارسی باستان بازداشتن، مانع شدن، )uromin میل، تمایل)، استی )rama - هندی باستان ،ram(i) shn hu] ram] استراحت)، پهلوی در لغت فرس اسدی چ اقبال - (ramon (4) - rama (5) - ramishn (6 - ( ساکت کردن) (از ذیل برهان چ معین) ( 3 که مؤلف با استفاده « [ ز سرستی(؟) و طراز است مادرت و پدرت مگر نبیرهء خان و نواشهء ترمی [ کذا » : بیت مذکور چنین آمده از نسخهء نخجوانی به این صورت تصحیح کرده است.