ذی
(ع اِ) ذو، در حال جر. جائنی رجل ذومال. رایت رجلا ذامال، مررت برجل ذیمال. خداوند. صاحب. دارای. مالک. و در تداول فارسی: ذی حیات و ذی علاقه و ذی حق. و ذی فن و ذی فنون و ذی مکرمت و ذیجلالت و ذی رفعت و ذی نبالت ومسرت و ذی قیمت و امثال آن آرند در هر سه حال رفعی و نصبی و جری و غلط نیست چه در فارسی عوامل رفع و نصب و جر نباشد جز این که مضاف الیه ذی در جملهء عربی باشد که در فارسی بکار برده باشند. که در آن حال رعایت قواعد عربی ضروری باشد: چنانکه گوئی: در حدیث است که: کل امرذی بال لم یبداء ببسم الله فهو ابتر. و غیره.