ذوب
[ذَ] (ع مص) گداختن. (دهار) (دستور اللغهء ادیب نطنزی). گداخته شدن. (تاج المصادربیهقی) (دهار) (دستور اللغهء ادیب نطنزی). ذَوَبان. (منتهی الارب). آب شدن : و خون چون صوب انواء و ذوب انداء می چکید. (ترجمهء تاریخ یمینی چاپی ص 393). || ذوب شمس و ذوبان شمس؛ سخت شدن گرمای خور. سخت شدن گرمای آفتاب. (تاج المصادر بیهقی). || دوام بر خوردن شهد. همیشه خوردن عسل. || گول گردیدن بعد دریافت. نادان شدن بعد از دانش. || ذاب علیه؛ واجب و ثابت گردید بر وی حقّی. (منتهی الارب). واجب شدن حقی. (تاج المصادر بیهقی). || ماذاب فی یدی منه خیر؛ حاصل نشد از وی مرا نیکی. || پیوسته کاری کردن بحدّ درگذشتن و رنجانیدن و پیوسته رفتن. (زوزنی). || گداز. رجوع به گداز شود: ذوب کردن؛ گداختن آب کردن. || کسر ذوب، کسر گداز، اصطلاح زر گران و ضرابخانه، آنچه کم آید از وزن فلز پس از آب کردن. || در ذیل دزی آمده است: ذوب؛ تبخیر ابخره ای که در صحرا پیدا آید آنگاه که هوا بغایت گرم باشد. || ذاب قفاه من الصک؛ لِه گردید کردن او از پس گردنی. ذوب: استحالهء جسم است از حالت جمود بحالت میعان. ذوب فوری ذوب بعضی از اجسام را گویند که تغییر شکل آنها از جامد بمایع بلافاصله است مانند یخ. ذوب خمیری ذوب برخی از اجسام است که ابتدا بشکل خمیری درآمده سپس ذوب میشوند مثل شیشه و آهن. نقطهء ذوب هر جسم درجهء حرارت معینی است که در تحت فشار ثابت در آن درجه جسم شروع بذوبان میکند و در فارسی با شدن در حال لازمی و با کردن در حال تعدی صرف کنند.