دیو
[وْ] (اِ)( 1) نوعی از شیاطین (برهان) شیطان و ابلیس (ناظم الاطباء) شیطان (ترجمان القرآن) آهرمن (فرهنگ اسدی طوسی) اهرمن : بکار آور آن دانشی کت خدیو بداده ست و منگر بفرمان دیوبوشکور فانسیه الشیطان؛ دیو فراموش کرد آن غلام را با یاد نیایدش (ترجمهء طبری بلعمی) درست از همه کارش آگاه کرد که مر شاه را دیو گمراه کرددقیقی از اندیشهء دیو باشید دور گه جنگ دشمن مجویید سورفردوسی بماهوی گفت ای بداندیش مرد چرا دیو چشم ترا خیره کردفردوسی سخن زین نشان مرد دانا نگفت برآنم که با دیو گشتی تو جفتفردوسی ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند بجای بتکده بنهاد مزگت و منبرعنصری یکی مهره باز است گیتی که دیو ندارد بترفند او هیچ تیوعنصری دیوست آنکس که هست عاصی در امر او دیو در امر خدای عاصی ( باشد نعم منوچهری ز آسمان هنر درآمد جم باز شد لوک و لنگ دیو رجیم بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381 نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد نماند فرمان در خلق خویش یزدان را ناصرخسرو و یا دیوان بگردون بر دویدند که گفتار سروشان می شنیدند (ویس و رامین) پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان دیو راه یافت بدین جوان (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361 ) شوی کار دیو بدآئین کنی پس آنگاه بر دیو نفرین کنیاسدی نگر که هیچ گناهت بدیو بر ننهی اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد ناصرخسرو زیرا که وی است [ دبیری ] که مردم را از مردمی بدرجهء فرشتگی رساند و دیو را از دیوی بمردمی رساند (نوروزنامه) در جهانی که طبع در کار است دیو لاحول گوی بسیار استسنائی یکجهان دیو را شهابی بس چرخ را خسرو آفتابی بسسنایی در این زمانه که دیو از ضعیفی مردم همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذسنایی بر هر گناه سخرهء دیوم بخیر خیر یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر سوزنی بهر گنه که مشارالیه خلق شدم از آنکه وسوسهء دیو بد مشیر مراسوزنی زو دیو گریزنده و او داعی انصاف زو حکمت نازنده و او منهی البابخاقانی هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس حق بود دیو را که نشد آشنای خاک خاقانی چون دیو از لاحول گریزان بجانب ترمذ بیرون شد (ترجمهء تاریخ یمینی) تا ندرد دیو گریبانت خیز دامن دین گیر و در ایمان گریزنظامی چو دیو از آهنش دشمن گریزد که بر هر شخص کافتد برنخیزدنظامی دیو آزموده به از مردم ناآزموده (مرزبان نامه) سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیمسعدی اگر مرد لهو است و بازی و لاغ قویتر شود دیوش اندر دماغسعدی ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت بسوی دیو محن ناوک شهاب اندازحافظ دیو چو بیرون رود فرشته درآیدحافظ دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند حافظ از نخشبی مدار طمع در جهان کرم نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم (صحاح الفرس) - دیوِ بندی؛ دیو اسیر و دربند آمده : سخن دیوبندیست در چاه دل به بالای کام و دهانش مهلسعدی - دیودین؛ شیطان و ابلیس (ناظم الاطباء ||) صورت وهمی غول (ناظم الاطباء) موجود افسانه ای که او را با قدی بلند و هیکلی مهیب و درشت تصور کنند عفریت غول : و هرچ بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان (ترجمهء طبری بلعمی) چو جمشید دیوت بفرمان نبود چو کاوس گردونت ایوان نبودفردوسی که آن خانهء دیو افسونگر است طلسم است و دربند جادو در است فردوسی اگر چند فرزند چون دیو زشت بود نزد مادر چو حور بهشتاسدی خسرو ماپیش دیو جم سلیمان شده ست وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 71 ) چرا از دیو جستم مهربانی چرا از کور جستم دیده بانی (ویس و رامین) دشمن تو گر بجنگ تخت( 2) تو بگرفت دیو گرفت از نخست تخت سلیمان ابوحنیفهء اسکافی (تاریخ بیهقی) ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر ناصرخسرو گاو مانند دیوی از دوزخ سوی آن زال تاخت از مطبخسنائی دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود سنائی محی الدین که سلیمان صفت است و خدمش دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم خاقانی مهبط نور الهی نشود خانهء دیو کمال اسماعیل دیو هم وقتی سلیمانی کند لیک هر جولاهه اطلس کی تندمولوی دیو خوشروی به از حور گره پیشانی سعدی - خواب دیو؛ خوابی سنگین (یادداشت مؤلف) - دیو استنبه؛ درشت و بی اندام (ناظم الاطباء) - دیو در حمام؛ درشت و کریه جثه و چهره (یادداشت مؤلف) - دیو در شیشه بودن؛ مسخربودن دیو از جانب دعانویسان و در شیشه بودن آن( 3) : هرچه بخواهد بده که گنده زبانست دیو رمیده نه کنده داند و نه رشمنجیک بداندیش را جاه و فرصت مده عدو در چه و دیو در شیشه بهسعدی - دیو رمیده؛ عفریت جسته از بند - دیو شبینه؛ کابوس (ناظم الاطباء) - دیو و دد؛ عفریت و وحش : دلبر پریوش است و رقیبان چو دیو و دد با دیو و دد پری چه کند یا علی مدد (شعری فکاهی از زبان درویشان از یادداشت مؤلف) بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا (از یادداشت دهخدا) - دیو هفت در؛ هفت اقلیم (ناظم الاطباء) اقالیم سبعه (برهان) - دیو هفت سر؛ کنایه از شب است که بعربی لیل خوانند (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) شب که هفت ساعت است چه نزد منجمان روز و شب مقسوم به هفتگان ساعت است بساعت متساوی و هر ساعتی منسوب به یکی از هفت سیاره است (از شرفنامهء منیری ||) - موجود افسانه ای هولناک که هفت سر در یک بدن دارد مانند اژدهای هفت سر : گاهی براق چارملک را لگام گیر گاهی به دیو هفت سری بر کند لگام خاقانی || - کنایه از کرهء زمین است به اعتبار اینکه هفت اقلیم و هفت طبقه است (برهان) کنایه از کره ارض به اعتبار اقالیم سبعه (غیاث) زمین به اعتبار آنکه هفت کشور است یا آنکه هفت طبقه دارد (شرفنامهء منیری) - دیو هوا؛ کنایه از شیطان و نفس اماره : بمیدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم ز دیوان هوا کارم چنان آمد که من خواهم خاقانی - مملکت دیوها؛ مقصود از مملکت دیوها سوادکوه است در زند و اوستا (التدوین) - نره دیو؛ دیو نر دیو زورمند و قوی عفریت قوی : جهان آفریننده یار منست سر نره دیوان شکار منستفردوسی از آن گرگساران و جنگاوران وز آن نره دیوان مازندرانفردوسی || جن : جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود سوی رضوان خدای و پسران زان گهرند ناصرخسرو || به عقیدهء بعضی از ایرانیان نام خدا یا رب النوع است (التدوین) نزد برهمنهای هند اسم رب النوع عقل و رب النوع رحمت است (التدوین) نام یکی از ارباب انواعی بود که تمام قوم آریا آن را می پرستیدند و هم اکنون هندوها معتقد برب النوعی هستند که آن را در آسمان میدانند و خدای اکبر می خوانند و نام آن معبود خیالی دیواناست (التدوین ||) در آیین زردشتی، هر یک از پروردگاران باطل یا شیاطین که در حقیقت تجسم شر و گناه محسوب میشده اند پیش از ظهور زردشت این لفظ بر پروردگاران قدیم آریایی مشترک بین اجداد قدیم مردم ایران و هند اطلاق میشد اما پس از جدایی ایرانیان از هندوان پروردگاران مشترک قدیم یعنی دیوها که مورد پرستش هندوان بودند نزد ایرانیان گمراه کنندگان و شیاطین خوانده شدند در آیین زردشت تعداد دیوها بسیار است (دیو مرگ، دیو خشم، دیو تاریکی و غیره) ولی از آن جمله هفت دیو (از جمله اهریمن) اهمیت بیشتر دارند و در مقابل هفت تن امشاسپندان هستند در افسانه های ملی ایران ذکر دیو بسیار میرود مث طهمورث به دیوبند مشهور شده است و جمشید مثل سلیمان نبی بر دیوها فرمانروایی داشته در بعضی از این افسانه ها البته همه جا نمیتوان دانست که مقصود حقیقی از دیو چه بوده است (دائره المعارف فارسی ||) پارسیان هر سرکش و متمرد را خواه از جنس انس، خواه از جن و خواه از دیگر حیوانات دیو خوانند چنانکه عرب شیطان گویند و هرکه کار نیک کند فارسیان او را فرشته خوانند بنابراین دیو سپید را که نام مردی پهلوان بود چون بر خداوند خویش کیکاوس عاصی شد دیو خواندند و ابلیس را که فارسیان اهرمن و دیو خوانند برای عدم اطاعت و بندگی اوست (انجمن آرا) (آنندراج) سرکش و خودسر (ناظم الاطباء) - دیو سپید؛ دیو سفید، سر دیوان مازندران در عهد کیکاوس شاه کیانی : بدرید پهلوی دیو سپید جگرگاه پولاد و غندی و بیدفردوسی بدست تهی برنیاید امید به زر برکنی چشم دیو سپیدفردوسی بدی گر خود بدی دیو سپیدی به پیش بید برگش برگ بیدینظامی || ایرانیان (قدیم) مردان دلیر و شجاعان و کدخدا را دیو می خواندند و در مقام مدح و ستایش مازندرانیها را دیو میگفتند و اهالی سایر ممالک ایران از این کلمه قصد نکوهش داشتند (از التدوین) کنایه از مردم پهلوان و دلیر و شجاع (برهان) دلیر و دلاور (ناظم الاطباء) اشخاصی را که در زمان خود قویتر از امثال و اقران بوده اند و مطیع حکام نمی شدند دیو می گفتند و این نام را مایهء فخر و بزرگواری اثبات شجاعت خود می شمردند (انجمن آرا) (از آنندراج) : سپهدار کاکوی برزد غریو بمیدان درآمد بمانند دیوفردوسی || نظر به تصور مهیب و هولناک بودن دیوان، هرچیز را که از افراد قوی جثه تر باشد به دیو اضافت نمایند یا به غول که آنهم دیو موهومی است، مث کمان بزرگ را کمان دیو خوانند یعنی دیو را شاید (از انجمن آرا) (از آنندراج) این کلمه را جنگل نشینان بکار برند و از آن بزرگی و درشتی خواهند مانند دیو خار دیو سفید و غیره (از یادداشت مؤلف) هرچیز را که از افراد خود بزرگتر (از حیث جثه) باشد به دیو اضافت نمایند (از انجمن آرا) جنگل نشینان از این کلمه بسیاری قوت و زور خواهند مانند دیوباد (یادداشت دهخدا) و ایرانیان قدیم بومیان فلات ایران را که از بس زشت و بدخلقت بوده اند با این نام میخوانده اند (یادداشت مؤلف) بعضی معتقدند که این دیوها ملتهای غیرآریایی بوده اند که کم کم مغلوب و مقهور نژاد ایرانی شدند از اینکه بعضی از شاهان ایران پس از غلبه بر دیوها آنها را مأمور آموختن برخی از فنون به ایرانیان کرده اند میتوان احتمال داد که مقصود نژادهائی غیر از ایرانی بوده است که شاید در تمدن و صنعت بر ایرانیها مقدم بوده اند احتمالًا دیوها اشخاص قوی هیکل و شجاعی بوده اند که در ایام قدیم در مازندران اقامت داشتند و یا هرچند یکبار از ممالک مجاور دریای خزر به آن ناحیه می تاخته اند و اینکه دیوان را موجوداتی با شاخ و دم نوشته و تصویر میکنند ظاهراً بدین سبب بوده است که مردم طبرستان اغلب پوستین پوش بوده اند و بقول فردوسی از عهد قدیم پوست سگ و گرگ و غیره می پوشیده اند و بدین جهت فردوسی آنان را سگسار و گرگسار می نامند (از دائره المعارف فارسی ||) در تداول جنگل نشینان با این کلمه ببدی طعم و مزه اشارت کنند مانند دیوزیت (زیتون تلخ) (یادداشت مؤلف ||) این کلمه را را بهمین قصد « شغال » جنگل نشینان، گاه در اول نام گونه ای از گیاه آرند و از آن گونهء وحشی آن نوع را اراده کنند چنانکه شال بکار برند؛ دیو آلبالو، دیو انجیر، دیو انگور، دیورز، دیو زیت و غیره (یادداشت دهخدا ||) هرکه بدکردار بود دیو خوانند (انجمن آرا) (آنندراج ||) در تداول جنگل نشینان گاه از این کلمه زشتی قصد کنند مانند: دیوسیرت؛ زشت و بدخلقت (یادداشت مؤلف) مردم جنگلی غول (ناظم الاطباء) - دیومردم؛ مردم بدکردار : بسی کان گوهر بر آن کوهسار همان دیومردم فزون از شماراسدی || نوعی از جامهء پشمینه است بسیار درشت که در روزهای جنگ پوشند دیو جامه (برهان) (ناظم الاطباء ||) کج اندیش || کج طبع (برهان ||) ستم و جور و ظلم (ناظم الاطباء ||) کنایه از قهر و غضب (برهان) خشم و قهر و غضب (ناظم الاطباء ||) مجازاً نفس اماره (یادداشت دهخدا) : دین چو بدنیا بتوانی خرید کن مکن دیو نباید شنیدنظامی یا چو دیوی کو عدوی جان ماست نارسیده زحمتش از ما و کاستمولوی گفت او را کی زدم ای جان دوست من بر آن دیوی زدم کو اندروستمولوی بندهء آن دیو میباید شدن چونکه غالب اوست در هر انجمنمولوی دیو گرگ است و تو همچون یوسفی دامن یعقوب مگذار ای صفیمولوی نی غضب غالب بود مانند دیو بی ضرورت خون کند از بهر ریومولوی دیویست درون من که پنهانی نیست بر داشتن سرش به آسانی نیست ایمانش هزار بار تلقین کردم آن کافر را سر مسلمانی نیست شیخ نجم الدین کبری (از تاریخ گزیده) دیو نشد تا برون فرشته نیامد حافظ این نغز نکته گفت بدیوان دل نتوان داشت جای قدس ملائک تا بود از خبث آشیانهء دیوان سید نصرالله تقوی - دیو آتشی؛ کنایه از نفس اماره (آنندراج) - دیو نفس؛ مراد همان نفس اماره است : از دست دیو نفس کجا برهی تا تو دل از طمع نکنی شستهناصرخسرو گر ز دیو نفس میجویی امان رو نهان شو چون پری از مردمانبهائی ||در اصطلاح فلسفی، نفس جاهل بدکردار (رسائل رازی ص 177 از فرهنگ علوم عقلی سجادی ||) شهوت (ناظم الاطباء) - - ( دیو شهوت؛ شیطان هوا و هوس (ناظم الاطباء ||) کنایه از اسب که به عربی فرس خوانند (برهان) اسب (ناظم الاطباء) ( 1 خدا) این کلمه (دیو) در قدیم بگروهی از پروردگاران آریایی اطلاق )deva دیو)، هندی باستان )daeva اوستا ،dev پهلوی میشد ولی پس از ظهور زرتشت و معرفی اهورمزدا پروردگاران عهد قدیم یا دیوان گمراه کننده و شیاطین خوانده شدند ولی کلمهء نزد هندوان هنوز هم بمعنی deva دیو نزد همهء اقوام هند و اروپایی باستثنای ایرانیان معنی اصلی خود را محفوظ داشته است در فرانسوی از همین ریشه است (حاشیهء برهان Dieu پروردگار لاتینی و Deus نام پروردگار بزرگ یونانی و Zeus خداست چ معین بنقل از یشتها ج 1 ص 29 و دائره المعارف اسلام و فهرست مزدیسنا) ( 2) - ن ل: رخت ( 3) - در قدیم رسم دعانویسان بود که اشخاص جن زده را با ذکر و ورد و دعا درمان می کردند و جنهای مسلط بر آنها را پس از تسخیر (به وسیلهء ادعیه و اوراد) در شیشه می کردند و اشخاص جن زده را بهبود می بخشیدند در این جا دیو به معنی جن است.