دی
(اِ، ق)( 1) روز گذشته و آن را دیروز گویند و در سراج اللغات نوشته که دی بکسر بمعنی روز گذشته است (از غیاث) روز گذشته را گویند (برهان) روز پیش از امروز امس روز گذشته است چنانچه دوش شب گذشته و دیروز و دیشب نیز گویند (از انجمن آرا) (از آنندراج) روز گذشته از روز حال (شرفنامهء منیری) روز پیش از روزی که درآنند : مار یغتنج اگرت دی بگزید نوبت مار افعی است امروزشهید بلخی یکی حال از گذشته دی دگرزان نامده فردا همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا دقیقی بشد پیش بهرام و گفت ای سوار همین مایه کردی تو دی خواستارفردوسی چنین گفت هومان که امروز کار نباید که چون دی بود کارزارفردوسی که آن مرد کو دی ز پیشم برفت به پیکار با من همی گشت تفتفردوسی بدو گفت رستم که ای نامجوی نبودیم دی خود بر این گفتگویفردوسی با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند طیان گر نبودم بمراد دل او دی و پریر بمراد دل او باشم ز امروز فرازفرخی امروز مرا از تو عذابی است نه چون دی امسال مرا از تو بلایی است نه چون پار فرخی فراوان خوشترم امروز از دی فراوان بهترم امسال از پارفرخی این همی گفت فرخی را دی اسب داده ست خسرو ایرانفرخی بمهر اندر کنم تدبیر فردا که دی را خود نیابد هیچ دانا (ویس و رامین) دی بر رستهء صرافان من بر در تیم کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیممسعودی گفتم [ احمد ] بیندیشم و دی و دوش در این بودم و هرچند نظر انداختم صواب ( نمی بینم (تاریخ بیهقی ص 259 چ ادیب) قاید را گفت: دی و دوش میزبانی بود؟ گفت آری: (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327 فرمان امیر رسید بزبان بوالحسن کودیانی ندیم که نامها در آن باب که دی با خواجه گفته شده بمشافهه به اطراف گسیل کردند (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330 ) تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم حاسد امروز چنین متواری گشته است و خموش دی همی بازندانستمی از دابشلیم بوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی) ای جسته دی ز دستت فردا بدست تو نه فردا درود باید تخمی که دی بکشتی ناصرخسرو پیمانهء این چرخ را همه نام معروف به امروز و دی و فرداناصرخسرو هرآنچ امروز بتواند بفعل آوردن از قوت نیاز و عجز گر نبود و را چه دی و چه فردا ناصرخسرو پشیمانی از دی نداردت سود چو چشمت به امروز می ننگردناصرخسرو گر امروز چون دی تغافل کنی بفردات امروزتو دی شودناصرخسرو بفردا مکن طمع و دی شد بگیر مر امروز را کو همی بگذردناصرخسرو من دی چو تو بودستم دانم که تو امروز از رنج محالات شنودن به چه حالی ناصرخسرو بجای آنچه من دیدستم امروز سلیم است آنچه دی دیده ست سلمان ناصرخسرو آن کس که دی همیت فریغون خواند اکنون بسوی او نه فریغونیناصرخسرو از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم خود من امروز بدل خسته و گریانم ناصرخسرو دی کوزه گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیارخیام چنانکه دی و دوش آزرم من داشتید اکنون اگر خواهید که حق نعمت خاندان من گذارده باشید امروز تا آخر روز مرا مهلت دهید (فارسنامهء ابن البلخی ص 101 ) و اپرویز دی بامداد رفت و من حیله کردم که جامه و زینت او پوشیدم (فارسنامهء ابن البلخی ص 101 ) دی همه او بوده ای امروز چون دوری از او ناجوانمردی بود دی دوست و اکنون ناشنا سنایی هر شب و روز که بر وی بسلامت گذرد به از امروز بود فردا چون از دی دوش سوزنی تا دی مثل او مثل موزه و گل بود و اکنون مثل او مثل موی و خمیر است انوری دی بامداد عید که بر صدر روزگار همواره عید باد بتأیید کردگارانوری دی همی گفتم آه کز ره چشم دل من نیم کشتهء عبر استخاقانی دی جدل با معطلی کردم که ز توحید هیچ ساز نداشتخاقانی خیز و به ایام گل بادهء گلگون بیار نوبت دی فوت شد نوبت اکنون بیار خاقانی آنچه دی کاشته ای میکنی امروز درو طمع خوشهء گندم مکن از دانهء جوظهیر ای خواجه سخن زیر و زبر میگویی امروز ز دی سخت بتر میگوییظهیر ای فکرت تو مشکل امروز دیدهء دی وی همت تو حاصل امسال دادهء پار ؟ (از ترجمهء تاریخ یمینی) دی که ز پیش تو بنخجیر شد تیز تکی کرد و عدم گیر شدنظامی ز فردا و ز دی کس را نشان نیست که رفت آن از میان وین در میان نیست نظامی دی برگذر فلان وطنگاه دیدم صنمی نشسته چون ماهنظامی سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست در میان آن و این فرصت شمار امروز را سعدی چو دی رفت و فردا نیامد بدست حساب از همین یکنفس کن که هست سعدی از بیابان عدم دی آمده فردا شدهسعدی دی بچمن برگذشت سرو سخنگوی من تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من سعدی دی بوستان خرم و صحرا و لاله زار وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی سعدی دی به امید گفتمش داعی دولت توام گفت دعا بخود بکن گر بنیاز میکنیسعدی دی شنیدم که ابلهی میگفت پدر من وزیرخان بوده ستابن یمین دی لعل تو می داد به ما وعدهء دشنام حاجت به تقاضا نبود اهل کرم راکاتبی -امثال: دی رفت و پری رفته و روز امروز است (مجموعهء امثال ||) دی صاحب غیاث اللغات نویسد: شب تاریک، به این معنی مخفف دیجور و آنچه لفظ دی را مخفف دیجور گویند و سند آن را مصراع خواجه حافظ دانند خطاست چه دیجور صفت شب واقع شود نه آنکه دیجور مطلق شب سیاه را گویند و سبب « ز زلف و رخ نمودی شمس و دی را » بالفتح سایه باشد در اینصورت مقابلهء « فی » و « ز زلف ورخ نمودی شمس و فی را » این، غلطی نسخه است و صحیح چنین است شمس و فی بمشابهت زلف و رخ درست میشود پس دی را مخفف دیجور فهمیدن موجب عدم فهم است (غیاث) ( 1) - هندی حاشیهء برهان چ معین) ) dik دیروز)، پهلوی ) hyas : باستان.