دها
[دَ] (ع اِمص) دهاء زیرکی و جودت فکر (غیاث) (آنندراج) خرد عقل نهیه درایت زیرکی هوشیاری هوشمندی جودت رأی (یادداشت مؤلف) : مدبری که سنگ منجنیق را بدارد اندر این هوا دهای اومنوچهری سماحت تو مثل گشته چون سخای عرب کفایت تو سمر گشته چون دهای عجم مسعودسعد ای جهانی که دو حال تو ز مهر است و ز کین وی سپهری که دو قطب تو ز حزم وزدهاست مسعودسعد ور چو تو مرد هیچ دولت را نیز در دانش و دها باشدمسعودسعد از آتش دل من و از آب دیدگان نشگفت اگر فزون شودم دانش و دها مسعودسعد رستم ثانی که در طبیعتش اول داشن زال و دهای سام برآمدخاقانی تا به مدد رای و کمال و دهای ایشان کار پسر متمشی شود (ترجمهء تاریخ یمینی) کیوان مستفید دهای او (ترجمهء تاریخ یمینی) معروف به کمال دها و صاحب کفایتی (ترجمهء تاریخ یمینی) خدایی نه و دهخدایان بسی نه در کس دهایی نه در ده کسینظامی در چنین ده کسی دها دارد که بهی را به از بها داردنظامی - بادها؛ با زیرکی هوشمندانه زیرکانه : پشه بگریزد ز بادی بادها پس چه داند پشه ذوق باده هامولوی || - باهوش خردمند و عاقل دلیر و هوشیار : در پی تعبیر آن تو عمرها می دوی سوی شهان بادهامولوی - پاکیزه دهایی؛ هوش و خرد پاکیزه داشتن عقل سلیم و پاک داشتن : پاکیزه دل است این ملک شرق و ملک را پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهاییمنوچهری - کیوان دها؛ که دارای هوش و خرد بلند و عالی است : ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشیدچتر ای یل بهرام زهره ای شه کیوان دها خاقانی || نیرنگ و فریب به زیرکی و خدعه معامله کردن با کسی گربزی دغا و دغل : مکر است بیشمار و دها مر زمانه را من زو چنین رمیده ز مکر و دها شدم ناصرخسرو چو در عادت او تفکر کنی همه غدر و مکر و فریب و دهاست ناصرخسرو پازهر اژدهاست خرد سوی هوشیار در خورد مکر نیست نه نیز از در دهاست ناصرخسرو روزی است مر این خلق را که آن روز روز حسد و حیلت و دها نیست ناصرخسرو آنکه مرد دها و تلبیس است او نه خال و نه عم که ابلیس استسنایی هر که از علم صدق جست ببرد هر که از وی دها گزید بمردسنایی صد فسون دارد ز حیلت وز دها که کند در سلّه گر هست اژدهامولوی چون زبون کرد آن جهودک جمله را فتنه ای انگیخت از مکر و دهامولوی|| دلیری (دهار).