دورجای
(اِ مرکب) دورجا مسافت دور فاصلهء دور و دراز فاصلهء بسیار : استادم به تهنیت برنشست حصیری با پسر تا دورجای پذیره آمدند (تاریخ بیهقی) لشکر در سلاح صف کشیده بودند از نزدیک سرای پرده تا دورجای از صحرا (تاریخ بیهقی) و بسیار غلام ایستاده از کران صفه تا دورجای (تاریخ بیهقی) صف از در باغ شادیاخ به دورجای رسید (تاریخ بیهقی) و هیچ نیاسود از تاختن به دورجایها (مجمل التواریخ و القصص) اسکندر رومی را به دورجای رفتن به سمر مثل زده اند (مجمل التواریخ و القصص) غزا و تاختن او به دورجای رسید (مجمل التواریخ و القصص) و معنی رایش آن است که به دورجای تاختن کرد و کند (مجمل التواریخ و القصص) فراش همی پرده می آویخت اندر بستان به عیسی آباد به دورجای (مجمل التواریخ و القصص) رجوع به دورجا شود.