دمیدن

معنی دمیدن
[دَ دَ] (مص) دم زدن و نفس کشیدن (ناظم الاطباء) نفس کشیدن (برهان) نفس بیرون دادن نفس زدن (یادداشت مؤلف): فح، فحفحه؛ دمیدن در خواب (منتهی الارب ||) نفخ نفث پف کردن فوت کردن نفس از میان دو لب غنچه کرده بیرون دادن چنانکه خواهند آتش را تیز یا گرمی را سرد کنند یا شعلهء چراغ و جز آن را خاموش سازند دم خویش بر چیزی وزانیدن چنانکه آتش افروز بر اخگر برزدن با نفس باد و هوا را دم خویش بر کسی یا چیزی وزانیدن چنانکه معزم دمد بر گره و یا دیوزده، یا دعاخوان بر کسی یا چیز یا جایی: آیت الکرسی خواند و به اتومبیل ما دمید (یادداشت مؤلف) دم در چیزی کردن (انجمن آرا) (آنندراج) نفخه (دهار) (منتهی الارب) بر کسی افسون و دعا خواندن پیف کردن (انجمن آرا) (از آنندراج) : به کام اندر آتش دمیدی ز دور شدی زو هوا پر بخار و بخوراسدی مخور خام کآتش نه دود است سخت به خاکستر اندر بخیره مدمناصرخسرو کس را وفا نیامد از بیوفا جهان بر خاک تیره بر طمع نار چون دمی ناصرخسرو گفت از گل صورت مرغی کنم و دردمم آن صورت مرغی شود پس آن صورت بکرد و در نظر ایشان به وی دمید (قصص الانبیاء ص 207 ) - آتش دمیدن اژدها؛ کنایه از نفس تفته و گرم و کشنده بیرون دادن اژدها : و مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چو نخجیری با قوت سر او چون سر شیری که آهن می خاید و دم او چون سر اژدهایی که آتش میدمد (نوروزنامه) - دمیدن (دردمیدن) باد در چیزی (کسی)؛ با دم خویش آن چیز (کس) را باد و هوا دادن (یادداشت مؤلف) : دوم آنکه حجاب را یاری دهد به وقت دم زدن و باد اندر هر چیزی دمیدن (ذخیرهء خوارزمشاهی) خداوند لقوه اگر خواهد بادی در دمد راست نتواند دمید (ذخیرهء خوارزمشاهی) گوهر می آتش است ورد خلیلش بخوان مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم خاقانی - دمیدن در مشک؛ هوای ریه را به واسطهء دهان در وی فروبردن (یادداشت مؤلف) - دمیدن دم؛ نفس خود وزانیدن (یادداشت مؤلف) : در او دم چو غنچه دمی از وفا که از خنده افتد چو گل در قفا(بوستان) - دمیدن بر فلز (یا مواد دیگر)؛ باد آوردن با آلتی چنانکه با دم آهنگری در آتش از دم آهنگری با بیرون دادن افروختن آتش را دم آهنگران را به کار داشتن تیز کردن آتش را (یادداشت مؤلف) : و دو اوقیه بر منی آهن افکند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد (نوروزنامه) بعد از آن بفرمود تا پاره های روی یعنی سرب می آوردند و می نهادند پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی می دمیدند تا گداخته شد (قصص الانبیاء ص 195 ) - دمیدن (فرودمیدن) بر کسی (چیزی)؛خواندن دعا و افسون و آیه و با دم خویش بدان کس یا چیز وزانیدن (یادداشت مؤلف) : بیدار شو از خواب جهل و برخوان یاسین و به جان و تن ترا دمناصرخسرو و چنان بود که خداوند علت را اندر دمیدن او [ عیسی ] شفا آمد (مجمل التواریخ والقصص) و رضوان و ان یکاد می خواند و بر وی می دمید (سندبادنامه ص 181 ) از چمن و باغ یکی گل بچید خواند فسونی و بر آن گل دمیدنظامی گر خطبهء تو دمند در خاک زر خیزد از او به جای خاشاکنظامی چنین جمال نشاید که هر نظر بیند مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمیسعدی گاهگاهی بگذر در صف دلسوختگان تا ثناییت بگویند و دعایی بدمندسعدی در رفتن و بازآمدن رایت منصور بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم سعدی سخن ران از آن نامور خفتگان فسونی فرودم به آشفتگاننظامی برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ کزین فسانه و افسون مرا بسی یاد است حافظ می دمد هر کسش افسونی و معلوم نشد که دل نازک او مایل افسانهء کیستحافظ بس که بر من چشم او افسون سودا می دمد جای ناخن حلقهء زنجیر از پا می دمد محمدقلی سلیم (از آنندراج) - دمیدن (دردمیدن) در نای (شیپور و جز -آن)؛ با آوردن باد دهان از آن چیز صدا برخاستن از آن چنانکه در شیپور و ساز دهنی زدن آوا برآوردن به واسطهء نفخ از آلات ذوات النفخ چون نای و مانند آن باد از دهان در بوق و جز آن کردن تا آواز دهد (یادداشت مؤلف) دم دادن چون دمیدن کرنا و نی و صور (از غیاث) نفخ (ترجمان القرآن) : بفرمود کاوس تا بوق و کوس دمیدند و آمد سپهدار طوسفردوسی بگفت و بفرمود تا کرّنای دمیدند با سنج و هندی درایفردوسی سرافیل را دید صوری بدست برافراخته سر ز جای نشست پر از باد لب دیدگان پر ز نم که فرمان کی آید ز یزدان که دمفردوسی بفرمود تا گاودم بر درش دمیدند و پربانگ شد کشورشفردوسی گاه گوییم که چنگی تو به چنگ اندر یاز گاه گوییم که نایی تو به نای اندر دمفرخی بوقهای زرین که در میانهء باغ بداشته بودند بدمیدند و به دمیدن غریو برخاست (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351 ) طلیعهء علی تکین پیدا آمد تا کوس کوفتند و بوق بدمیدند (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349 ) آنگاه حق تعالی اسرافیل را زنده گرداند تا صور دمد خلقان همه زنده شوند (قصص الانبیاء ص 17 ) دست چنگیش برد و دیده به چنگ لب ناییش دردمیده به نایابوالفرج رونی و بفرمایم تا بوق زن بدمد (مجمل التواریخ والقصص) دردم سپید مهرهء وحدت به گوش دل خیز از سیاه خانهء وحشت به پای جان خاقانی بلکه تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته خاقانی خیز و بفرمای سرافیل را تا بدمد این دو سه قندیل رانظامی - دمیدن (دردمیدن) روح (روان، جان) در -قالب (تن، کالبد) کسی؛ نفخ روح در بدن کنایه است از حمایت بخشیدن به کسی یا حیوانی (یادداشت مؤلف) : چون نیندیشی که بی حاجت روان پاک را ایزد دانا درین صندوق خاکی چون دمید ناصرخسرو و آنگاه روح بر تو دمیدم تا زنده گشتی و بهشت را جای تو کردم (قصص الانبیاء ص 22 ) در قالب آدم امیدم ای همدم روح روح دردمخاقانی این لطف بین که در گل آدم سرشته اند وین روح بین که در تن آدم دمیده اند سعدی - در گوش کسی چیزی دمیدن؛ نکته ای بدو گفتن مطلبی بر او خواندن مضمونی به گوش او گفتن : باز در گوشش دمد نکتهء مخوف در رخ خورشید افتد صد کسوف تا به گوش خاک حق چه خوانده است کو مراقب گشت و خامش مانده است مولوی - فسون بر مار دمیدن؛ افسون خواندن بر وی افسون کردن آن با جادو و افسون او را رام کردن : و فسون بر مار می دمند چون این مار را گرفتم به گرد من درآیند بسان هنگامه (کتاب المعارف||) آواز حاصل از دمیدن در ذوات النفخ، چنانکه آوای نای و بوق و جز آن : تو گفتی نای رویین هر زمانی به گوش اندردمیدی یک دمیدنمنوچهری || به معنی کردن، چون دمیدن زهر در طعام که به معنی لازم و متعدی هر دو آمده (آنندراج) داخل کردن وارد ساختن آمیختن عبور دادن : قبضه خاکی از زیر سم اسب جبرئیل برگرفته بودم در دهان گوساله دمیدم به سخن آمد (قصص الانبیاء ص 114 ) - دمیدن دارویی غباری به بینی (گوش و -امثال آن)؛ بوسیلهء منفخه به درون ارسال کردن (یادداشت مؤلف) : همه را بکوبند نرم [ و به بینی ] اندر دمند (ذخیرهء خوارزمشاهی) بگیرند قلقطار و به بینی اندر دمند به نایژه تا دارو به قعر بینی رسد (ذخیرهء خوارزمشاهی ||) وزیدن باد (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج) هبوب وزیدن (یادداشت مؤلف ||) نشر پراکندن پراکنده شدن بوی خوش نفخت بوی منتشر شدن انتشار پراکندن بوی خوش ارج اریجه اریج تضوع (یادداشت مؤلف): سطوع؛ دمیدن بوی (دهار) ثقب، فخّ فخیخ، فغّ، فوغ؛ دمیدن بوی (منتهی الارب) نفخ؛ دمیدن بوی حنوع؛ دمیدن بوی خوش (تاج المصادر زوزنی) (مجمل اللغه) فوح، فوحان؛ بوی خوش دمیدن (تاج المصادر بیهقی) فوحه؛ بوی خوش دمیدن (دهار) : تو مزور گری مکن چو جهان خاک بر من مدم به نرخ عبیرناصرخسرو وآن یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی با جغد همچو قیر دمیده در او عبیر ناصرخسرو شمه ای از خاطرش گر بدمد صبح وار مهرهء نوشین کند در دم افعی لعابخاقانی الطرب ای خاصگان خاصه بهنگام صبح کاینک بوی بهشت میدمد از کام صبح خاقانی نسیم زلف تو در باغ دامنی بفشاند دمید نکهت عنبر ز طرهء شمشاد ظهیرالدین فاریابی و بوی همی دمیدی از او خوشتر از بوی مشک (راحه الصدور راوندی) ستورانی از جزع تابنده دید کزو بوی کافور تر می دمیدنظامی هفته ای می رود از عمر و به ده روزه کشید کز گلستان صفا بوی وفایی ندمیدسعدی این چه بوی است که از جانب خلّخ بدمید وین چه باد است که از جانب صحرا برخاست سعدی بوی بهشت می دمد ما به عذاب در گرو آب حیات می رود ما تن خویشتن کشان سعدی باد بهار می وزد این یا نسیم صبح بوی عبیر می دمد این یا پیام دوستسعدی کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت من و شراب فرحبخش و یار حورسرشت حافظ - دمیدن (بردمیدن) باد؛ وزیدن آن : تو گویی که کوهی است از شنبلید که باد دمان از برش بردمیدفردوسی که دشمن همی دوست بایست کرد ز آتش کجا بردمد باد سردفردوسی باد مسیح از نفس دل دمید آب حیات از دهن گل چکیدنظامی - دمیدن گرفتن؛ آغاز به دمیدن کردن به انتشار آغازیدن : بوی گل معرفت دمیدن گیرد (مجالس سعدی ص 18 ||) دم زدن مار و اژدها توأم با آواز و خروش مخصوص و زهر و آتش؛ آنکه این آواز کند در حال دم زدن (از یادداشت مؤلف) : سیه مار چندان دمد روز جنگ که از ژرف دریا برآید نهنگفردوسی دمید اژدها همچو ابر از نهیب چو سیل اندر آمد ز بالا نشیباسدی چون پلنگ و شیر می غرید و چون نهنگ و اژدها می دمید (سندبادنامه ص 109 )احفظاظ حیه؛ دمیدن مار (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) - آتش دمیدن از دهن؛ نفسی گرم و سوزان و زهرآگین برآوردن : تو گفتی به دوزخ درون اهرمن دمد هر سو آتش همی از دهناسدی || باد کردن دم دادن با آلت دمه : بیامد دوصد مرد آتش فروز دمیدند و گفتی شب آمد به روزفردوسی || فریب دادن فریفتن گول زدن از راه بدرکردن وسوسه کردن (یادداشت مؤلف) - دمیدن بر کسی (به کسی)؛ او را وسوسه کردن فریفتن او را او را فریب دادن (یادداشت مؤلف) : از فتنهء پیرزن بپرهیز چون پنبهء نرم زآتش تیز اول نفس این دمد به بانو حیف از تو که باشدت چنین شونظامی - دمیدن در کسی؛ وسوسه کردن در او او را متقاعد ساختن با چرب زبانی و لطایف الحیل :احمد حسن به وقت گسیل کردن احمد ینالتکین سالار هندوستان در وی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308 ) این قوم بر بادی عظیم دیدم و می نماید که در ایشان دمیده اند (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502 ) این نامه بدو رسید و خود لختی هم شیطان در وی دمیده بود (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410 ) و در بلخ درایستاد و در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177 ) در تحسین این رای مبالغت می کردند و در وی می دمیدند که دولت آل سامان به آخر رسیده است (ترجمهء تاریخ یمینی ||) لاف زدن (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر) خود را پرباد کردن (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان) فریفته شدن مغرور گشتن (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کاموس چندین مدم به نیروی این رشتهء شصت خمفردوسی || حمله کردن (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) حمله آوردن (شرفنامهء منیری) (برهان) حرکت کردن تاختن آوردن : همه دیده بر مغفر من نهید چو من برخروشم دمید و دهیدفردوسی به زین اندر آمد چو بادی دمید همان نعل اسبش زمین بردریدفردوسی بگفت این و چون باد بر وی دمید همان گرزهء گاوسر برکشیدفردوسی چو هاماوران شاه از دور دید که رستم بدان سان همی بردمیدفردوسی || به هیجان حرکت آمدن مضطرب شدن و به تپش افتادن و خروشیدن و غریدن و متلاطم شدن، چنانکه دمیدن دریا و سیل (از یادداشت مؤلف) - اندردمیدن؛ بیقراری آغاز کردن به جنبش درآمدن : چو اسبش ز دور اسب بیژن بدید خروشی برآورد و اندردمیدفردوسی - بردمیدن؛ به خشم آمدن (از آنندراج) جوشیدن و خروشیدن به هیجان و جنبش درآمدن شعله ور گشتن و برتافتن و حمله کردن : چو رستم پیام سپهبد شنید چو دریای آتش به کین بردمیدفردوسی || - جوشیدن تراویدن روان شدن : ببالید کوه آبها بردمید سر رستنی سوی بالا کشیدفردوسی - ||برخاستن بلند شدن : ز بس گرد کز رزمگه بردمید همی اسب گندآوران کس ندیدفردوسی همان رنگ خورشید شد ناپدید چو گرد سپاه از میان بردمیدفردوسی || - برآمدن وزیدن و رجوع به دمیدن به معنی وزیدن شود - دمیدن (بردمیدن) دل؛ طپیدن به هیجان آمدن مضطرب یا شادمان گشتن (یادداشت مؤلف) : چو از پرده آواز خواهر شنید برآشفت و از کین دلش بردمیدفردوسی چو از چشمه کیخسرو او را بدید بخندید و شادان دلش بردمیدفردوسی بزانوش چون پاسخ نامه دید ز شادی دل نازکش بردمیدفردوسی چو سودابه روی سیاوش بدید پراندیشه گشت و دلش بردمیدفردوسی بگفت این و از دیده شد ناپدید دل یوسف از خرمی بردمید شمسی (یوسف و زلیخا) احبجرار، احبنجار؛ دمیده شدن از خشم (منتهی الارب) - دمیدن (بردمیدن) سر؛ سخت تافته شدن خشمگین شدن (یادداشت مؤلف) : بیامد بگفت آنچه دید و شنید سر شاه ایران ز کین بردمیدفردوسی|| سبز شدن رستن روییدن (یادداشت مؤلف) رستن و روییدن نبات (از لغت محلی شوشتر) (از برهان) (از آنندراج) سر برکردن، چنانکه سبزه از خاک به نوی روییدن سر برزدن و سر از خاک برآوردن نبات روییدن گیاه شط سر برزدن از زمین یا شاخ (یادداشت مؤلف) رستن و روییدن گیاه و شکفتن گل (ناظم الاطباء) رستن (شرفنامهء منیری) روییدن (انجمن آرا): طرّ؛ دمیدن گیاه (منتهی الارب) : نظر چگونه بدوزم که بهر دیدن دوست ز خاک من همه نرگس دمد بجای گیاه رودکی آمد نوروز و نودمید بنفشه بر تو خجسته به خصم باد فرختهمنجیک تا بر کُه و بر دشت به آذار و به آذر بر سنگ سمن روید و خیری دمد از خار فرخی همیشه تا همی از کوه بردمد لاله همیشه تا چکد از آسمان همی امطار بوحنیفهء اسکافی لشکر به دو وقت باید کشید یا وقت نوروز که سبزه دمد یا وقت رسیدن غله (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575 ) هزاران صفت گل دمیده ز سنگ ز صد برگ و دو روی وز هفت رنگ اسدی او را بزدم به سنگ تا زود پیشت بدمد ز سنگ عبهرناصرخسرو اندر این ماه میوه ها و گیاهها دمیدن گیرد (نوروزنامه) همی گفت و در روضه ها می چمید کز آن خار بر من چه گلها دمید(بوستان) به لطف و خوی تو در بوستان موجودات شکوفه ای نشکفت و شمامه ای ندمید سعدی روییست ماه پیکر و موییست مشکبوی هر لاله ای که می دمد از خاک و سنبلی سعدی گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو باد بهار می وزد بادهء خوشگوار کو؟حافظ طالب از باغ امیدم می دمد گلهای یاس واژگون سیر است آری کوکب سیاره ام کلیم (از آنندراج) با همه لب تشنگیها صد چمن گل میدمم باد دامان امیدی گر به خار من دمد حکیم شفایی (از آنندراج) خدنگ خصم ز قهر تو قهقرا برگشت چنانچه غنچهء پیکان دمیدش از گل ماق ملا محمدامین وقاری (از آنندراج) گر نشد مرغ سحر دادرس شیون ما گل خورشید دمد از چمن روزن ما سنجر کاشی (از آنندراج) ستم است اگر هوست کشد که به سیر سرو و سمن درآ تو ز غنچه کم ندمیده ای در دل گشا به چمن درآ بیدل (از آنندراج) هر سال تازه خون شهیدان کربلا چون لاله می دمد ز گریبان کربلا عبدالرزاق فیاض (از آنندراج) چنین که تخم به تعجیل می دمد از خاک فریب دانه در این دامگه نخورده شکار ؟ (از آنندراج ||) آغاز برآمدن ریش (لغت محلی شوشتر) ابقال بقول تبقیل سبز شدن خط نوجوان (یادداشت مؤلف) رستن، چون: دمیدن خط (از آنندراج): طرور؛ دمیدن سبلت (تاج المصادر بیهقی) : نال دمیده بسان سوسن آزاد بنده بر آن نال، نال وار نویدهعماره همی بنفشه دمد زیر زلف آن سرهنگ همی بر آینهء چینی اندرآید رنگ از آن بنفشه که در زیر زلف دوست دمید بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ ز بسدین لب لعل شکرسرشتهء او خطی چو برگ نی سبز نو دمید امسال سوزنی تا خط نو دمیدش بگریزم از غم او کآنگه سفر نشاید چون مه به عقرب آید خاقانی از شاخ زعفران گل ارغوان دمیده (سندبادنامه ص 15 ) سروبن چون به شصت سال رسید یاسمن بر سر بنفشه دمیدنظامی ز مرزنگوش خط نو دمیده بسی دل را چو طره سر بریدهنظامی یکی را سنبل از گل برکشیده یکی را گرد گل سنبل دمیدهنظامی ای مورچهء خط بدمیدی آخر بر گرد مهش خطی کشیدی آخرعطار بازآمد و عارضش دمیده مانند شبی به روی روزیسعدی چو خط یار دمد درس عشق تعطیل است مگر کنند سبقهای خوانده را تکرار شفیع اثر (آنندراج ||) تراویدن بیرون آمدن ترشح کردن دمیدن خون از جراحت (یادداشت مؤلف) جوش زدن، چون جوشیدن خون و عرق (غیاث) (آنندراج): انشخاب؛ دمیدن خون فیحان، فیح، فوح؛ دمیدن خون از جراحت نفخ؛ دمیدن خون از رگ (تاج المصادر بیهقی) - برون دمیدن؛ برتراویدن تراوش کردن ترشح نمودن تراویدن : هر کجا گرم گشت با خوی او رادمردی برون دمد ز مسامفرخی چو بوسه خواهم از شرم بوسه خواهی من چو شکّر از نی از او خوی برون دمد در حال سوزنی || - سر برزدن روییدن پدید آمدن : ریشیش بس فرخج ز گردن برون دمید گویی خلاشمه ست ز گردن برآمدهطیان گر درشود خرد به دل سندان شمشاد از او برون دمد اندرحین ناصرخسرو || - طلوع کردن ظاهر شدن پدید آمدن: بیم است از آنکه صبح قیامت برون دمد تا صور آه صبحدمی دردمیده ایمخاقانی || برآمدن بثره و آبله و آماس در بدن (ناظم الاطباء) برآمدن بیرون آمدن زدن سر زدن ورم کردن آماسیدن آماهیدن برآمدن دمل و کورک و امثال آن (یادداشت مؤلف) : پنداری تبخالهء خردک بدمیده ست بر گرد عقیق دو لب دلبر عیارمنوچهری و تبها و ریشها [ اندر مسکن های تر ] بسیار باشد خاصه دهان دمیدن و بن دندان ریش گشتن (ذخیرهء خوارزمشاهی) هر حصبه که بر ظاهر حیوان می دمید به قوت جاذبه در اندرون می کشید تا گل رخسارها پژمرده شد (ترجمهء تاریخ یمینی ||) جاری شدن روان گشتن جوشیدن تراویدن برتراویدن : نه زو بردمیدی یکی روشن آب نه آن آبها را گرفتی شتابفردوسی سنگ را آب بردمد ز شکم آب را سنگ درفتد به زهارخاقانی - دمیده شدن؛ آماسیدن آماس کردن آماهیدن متورم شدن باد کردن (یادداشت مؤلف) : و خداوند علت بپژمرد و شکم دمیده شود (ذخیرهء خوارزمشاهی) و گوشت روی و رگهای گردن دمیده و برخاسته شود (ذخیرهء خوارزمشاهی) دحقله؛ دمیده شدن شکم حجز؛ دمیده شدن شکم گوسپند از خوردن آب بر خلو شکم (منتهی الارب ||) طلوع کردن صبح (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) طالع شدن (انجمن آرا) طلوع کردن، چون: دمیدن صبح و آفتاب و غیره (غیاث) (از آنندراج) ظاهر شدن پیدا آمدن: دمیدن صبح و دمیدن خورشید؛ طالع شدن آن (یادداشت مؤلف) : نخستین که آتش ز جنبش دمید ز گرمیش پس خشکی آمد پدیدفردوسی نبیره چو شد رای زن با نیا از آن جایگه بردمد کیمیافردوسی آب حیات زآتش گلخن دمد چو باد گر نقش خاک پاش به گلخن برآورم خاقانی - دمیدن آتش؛ افروختن آن گرفتن آن پدید آمدن آن : ز جنبش نمودن به جایی رسید کزو آتشی در تخلخل دمیدنظامی مغ را که سُرخرویی از آتش دمیدن است فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان خاقانی دانی ز چه سُرخرویم ایراک بسیار دمیدم آتش غمخاقانی امروز سُرخرویی من دانی از چه خاست زآن کآتش نیاز دمیدم به صبحگاهخاقانی || - با دهان دم دادن آتش را تا برافروزد باد زدن با نفس خویش در آتش تا برگیرد (از یادداشت مؤلف) رجوع به دمیدن به معنی پف کردن شود - دمیدن (بردمیدن) خورشید (آفتاب، مهر): -شروق شمس؛ سر برزدن آن طلوع آن (یادداشت مؤلف) : به شبگیر چون بردمید آفتاب سر جنگجویان برآمد ز خوابفردوسی گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید گفت با این همه از سابقه نومید مشوحافظ مدام تا که دمد آفتاب بعد از صبح همیشه تا که بتابد چراغ بعد از شام کلیم کاشانی (از آنندراج) - دمیدن سپیده (سپیده دمان)؛ پدید آمدن سپیدهء سحری طلوع فجر سر زدن سپیدهء بامدادی (از یادداشت مؤلف) : چو جاماسب گفتش سپیده دمید فروغ ستاره شده ناپدیدفردوسی چو از کوهساران سپیده دمید فروغ ستاره بشد ناپدیدفردوسی چنان تا سپیده دمان بردمید شب تیره گون دامن اندرکشیدفردوسی دمید در شب آخرزمان سپیدهء صبح پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا خاقانی دمیده در شب آخرزمان سپیدهء حشر بخفتن تو چو اصحاب کهف نیست روا صائب تبریزی (از آنندراج ||) کنایه از سپید شدن موی سیاه : نشاط آنگه از من رمیدن گرفت که شامم سپیده دمیدن گرفتسعدی - دمیدن صبح (صباح، صبحدم، بام، بامداد)؛روشن شدن هوا به صبح تنفس بلوج انبلاج (دهار) عطس عطاس سطوع (منتهی الارب) جشور (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) : چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351 ) چون صبح بدمید چهارهزار غلام سرایی در دو طرف سرای اماره به چند رسته بایستادند (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290 ) و چون صبح دمیدن گیرد به فرمان رب العزه به پر می راند به جانب مغرب (قصص الانبیاء ص 15 ) کنون دمد همی ای شاه صبح نصرت و فتح هنوز اول صبح است خسروا مشتاب مسعودسعد تا صبح دمد آمده با خدمتکاران تا شام شود درشده با روزه گشایانسوزنی گفت دمیده ست صبح منشین خاقانیا حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب خاقانی بی تو چو شمعم که زنده دارم شب را چون نفس صبحدم دمید بمیرمخاقانی صبح محشر دمید و ما در خواب بانگ زن خفتگان عالم راخاقانی شب کوته که صبح زود دمید نه نشانی درازی روز استخاقانی شب به آخر رسید و صبح دمید سخن ما به آخری نرسیدنظامی چون صبح دمد بر او دمد باد تا میرد از او چنانکه زو زادنظامی صبح شباهنگ قیامت دمید شد عَلَم صبح روان ناپدیدنظامی ای صبح مدم که عمر شب خوش دارم زیرا که چو شمع زنده تا روزم منعطار سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان صبح دمید و روز شد خیز و چراغ را نشان سعدی امید بسته برآمد صباح خیر دمید به دور دولت سلجوقشاه و سلغرشاهسعدی تا آفتاب می رود و صبح می دمد عاید بخیر باد صباح و مسای توسعدی باد آسایش گیتی بزند بر دل ریش صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرودسعدی صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید که همی از نفسش بوی عبیر آمد و عود سعدی می دمد صبح و کِلّه بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحابحافظ دمید صبح و تو در خواب غفلتی باقر صبوحیی بزن از باقی شبانهء خویش باقر کاشی (از آنندراج) عیسی در کوه رفت و آنجا در نماز خدا معتکف شد و چون در نماز بود صبح دمید (ترجمهء دیاتسارون ص 56 ) - تجلی دمیدن؛ طلوع کردن آن (آنندراج) ظاهر شدن ظهور کردن طلوع کردن : کوی سلمی که تجلی دمد از خاک آنجا طور عشق است و کلیمش من غمناک آنجا شانی تکلو (از آنندراج) - دمیدن غرهء ماه؛ آغاز شدن ماه : خزیده در سحرِ کام فصل فروردین دمیده از سحرِ شام غرهء شوال ظهوری (از آنندراج) - صبح پیری دمیدن بر روی؛ کنایه است از سپید شدن موی : نزیبد مرا با جوانان چمید که در عارضم صبح پیری دمید(بوستان ||) متعدی طالع شدن طالع ساختن پیدا آوردن ظاهر ساختن پدید آوردن (یادداشت مؤلف) : صدر جهان جهان همه تاریک شب شده ست از بهر ما سپیدهء صادق همی دمیرودکی.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.