دمه
[دَ مَ / مِ] (ص نسبی) منسوب به دم: یک دمه (یادداشت مؤلف) - یک دمه؛ به اندازهء یک دم به قدر یک لحظه : صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست سعدی (|| اِ) باد و برف و سرما (منتهی الارب) (آنندراج) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر) بوران طوفان بادی کولاک باد و برف طوفان برفی دمق گرفتگی هوا و مه و بخار (یادداشت مؤلف) برف را خوانند (شرفنامهء منیری) زُلَّه (منتهی الارب) طوفانی از برف گردمانند (ممکن است ذرات کوچک یخ نیز داشته باشد) که پدیداری را به صفر می رساند برفی که همراه دمه است قسمتی از ابر می بارد ولی قسمت عمدهء آن را بادهای سخت می آورند (از دائره المعارف فارسی) : سه تن دوش با خوارمایه سپاه برفتند بی گاه از این رزمگاه چو شیران ناهار و ما چون رمه که از کوهسار اندرآرد دمهفردوسی نبینی کز همه سو ابر پیوست دمه بفسرد و یکسر برف بنشست (ویس و رامین) گر این برف و دمه شمشیر بودی جهنده باد ببر و شیر بودی(ویس و رامین) کجا امشب شبی بس سهمناک است جهان را از دمه بیم هلاک است (ویس و رامین) مر آن گرگ را مرگ به اَز دمه که بی خورد ماند میان رمهاسدی ز باد و دمه گشت صحرا سیاه که گم کرد هندو در آن دشت راهاسدی باد برخاست و برف و دمه در ایستاد (چهارمقاله) گرگ را دمدمهء فتنه همی گوید خیز به غنیمت شمر این تیره شب و این دمه را انوری راهها به برف آگنده بود و دمه و سرما به غایت (راحه الصدور راوندی) دمه سرد و شه با دم سرد بود جهانگرد را از جهان گرد بودنظامی گرگ از دمه گر هراس دارد با خود نمد و پلاس داردنظامی دمه دم فروگیر چون چشم گرگ شده کار گرگینه دوزان بزرگنظامی ناگاه برف باریدن گرفت و دمه آغاز کرد (جامع التواریخ رشیدی) - روز دمه؛ روز مه و طوفان روز طوفانی و پرباد (یادداشت مؤلف) : بفرمود تا سرشبان از رمه بر بابک آمد به روز دمهفردوسی چنان شد که از بی شبانی رمه پراکنده گردد به روز دمهفردوسی - روزگار دمه؛ گاهِ مه و طوفان زمانی که هوا سخت طوفانی است کنایه از فصل سرما و زمستان (از یادداشت مؤلف) : وگر گوسفندی برند از رمه به تیره شب و روزگار دمهفردوسی همه لشکر سلم همچون رمه که بپراکند روزگار دمهفردوسی دمه پیکان( 1) آبدار بدست چشم را سفت و چشمه را می بستنظامی دمه بر در کشیده تیغ فولاد سر نامحرمان را داده بر بادنظامی || دم آهنگری و زرگری (از ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث) (از آنندراج) (از شرفنامهء منیری) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) منفاخ (زمخشری) (منتهی الارب) (دهار): تلم؛ دمهء دراز زرگران دمقه الحداد؛ دمهء آهنگران معرب است حملاج؛ دمهء زرگران کیر؛ دمهء آهنگری (از منتهی الارب) منفخ، منفاخ؛ دمهء آهنگران و زرگران (دهار ||) هر آلتی که بدان آتش افروزند (ناظم الاطباء) آتش افروز آتش افروزه (یادداشت مؤلف ||) آلتی به شکل کلهء آدمی یا مرغابی که در آن آب کنند و در کنار اندک آتش نهند از سوراخهای بینی و منقار آن بخاری بر آتش وزد و آتش افروخته گردد (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث) (از برهان) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر ||) دم نفس (یادداشت مؤلف) نفس (دهار) (از المعرب جوالیقی ص 149 ||) ضیق النفس (منتهی الارب) دَما نهج نهیج تتابع نفس پیاپی نفس زدن بهر تنگ نفس تاسه ربو (یادداشت مؤلف): افثاج؛ دمه و تاسه برافتادن قبع؛ تاسه و دمه برافتادن (منتهی الارب) افثاء؛ دمه برافتادن (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) رباء؛ دمه برافتادن (دهار) - دمه برافتادن کسی را؛ تاسه برافتادن او را به نفس نفس افتادن بهر بهور انبار (یادداشت مؤلف) تحشیه (از دهار): بهیر؛ زن کلان سرین که وی را در رفتن دمه برافتد انبهار، انذعاف، افتاخ؛ تاسه و دمه برافتادن کسی را (منتهی الارب ||) دم لبه تیزنای حد حرف دمهء کارد و شمشیر طرف برندهء کارد و جز آن (یادداشت مؤلف ||) جلد اصلی مقابل بشره (یادداشت مؤلف ||) پیش کلاه قزلباش که اغلب از مخمل سیاه کنند (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ||) گلفهشنگ (ناظم الاطباء) رجوع به گلفهشنگ شود ( 1) - ن ل: سوهان.
درگاه به پرداخت ملت برای ووکامرس
اتصال فروشگاه شما به شبکه به پرداخت ملت برای پرداخت آنلاین سریع و مطمئن با تمامی کارتهای عضو شتاب
مشاهده جزئیات محصول