ابومحجن
[اَ مِ جَ] (اِخ) ثقفی. صحابی است. و در نام او خلاف است، بعضی مالک بن حبیب گفتند و برخی عبدالله بن حبیب بن عمروبن عمیر و گروهی گفتند نام او کنیت اوست. آنگاه که جیش مسلمانان در سال هشتم هجرت بطائف شد او با سپاه مشرکین بود و بسنهء نهم با همهء قوم خود مسلمانی گرفت. او از رسول صلوات الله علیه و سلم این حدیث شنوده و روایت کرده است: پس از خود بر امّت خویش از سه چیز بیم دارم، ایمان به احکام نجوم و تکذیب اختیار آدمی و ستم پیشوایان. ابومحجن بجاهلیت و هم در اسلام از ابطال و شجعان بشمار بود و شعر او بس دلنشین و بدیع است. لیکن با دین مسلمانی مولع بشرب خمر بود و بهیچ نکوهش و ردعی از انهماک در شراب بازنمی ایستاد چنانکه بشعر گفت:
اذا مِتّ فادفنّی الی جنب کرمه
تروّی عظامی بعد موتی عروقها
و لاتدفننّی بالفلاه فاننی
اخافُ اذا ما مِتّ اَن لااذوقها.
و عمر بن الخطاب در خلافت خویش هفت هشت کرّت بر وی حدّ خمر راند و بآخر از بسیاری ستیهندگی او در ادمان خمر در حراست حارسی بیکی جزیره نفی کرد و او در راه اندیشهء کشتن نگاهبان خویش کرد و مرد قصد او دریافت و از وی بگریخت و نزد عمر شد و قصه بازگفت و ابومحجن از همان راه بسپاه سعدبن ابی وقاص پیوست و سعد در این وقت از دست عمر سپهسالار جیش بود بقادسیه. عمر بسعد نوشت تا ابومحجن را بازدارد و او بفرمان خلیفه ابومحجن را بند کرد. و بروز ناطف که ایرانیان جیش عرب را درپیچیدند ابومحجن از خیمه مینگریست و از اینکه بیاری مسلمانان رفتن نمیتوانست رنج می برد و ابیات زیرین بگفت:
کفی حزنا ان ترتدی الخیل بالقنا
و اترک مشدودا علیّ وثاقیا
اذا قمت عنانی الحدید و غلقت
مصارع دونی قد تصم المنادیا
و قد کنت ذامال کثیر و اخوه
فقد ترکونی واحدا لا اخا لیا
و قد شفّ جسمی اننی کلّ شارق
اعالج کبلا مصمتا قد برانیا
فللّه درّی یوم اترک موثقا
و یذهل عنی اثرتی و رجالیا
حسبنا عن الحرب العوان و قد بدت
و اعمال غیری یوم ذاک العوالیا
فللّه عهد لااخیس بعهده
لئن فرجت الاّ ازور الحوانیا.
و بنزد اُمّولدِ سعد کس فرستاد و درخواست تا فرمان کند که بند از وی برگیرند و اسب و سلاح دهند و گفت بجنگ شوم اگر شهادت یابم و اگر نه بازگردم و بدست خود بند بر پای نهم. و زن عهد او استوار داشت و بند از وی بگشادند سلاح بداد و او هم بر اسب سعد، بلقانام برنشست و نیزه برگرفت و بمیدان شد و جنگی درپیوست سخت مردانه و دل سپاه بازآورد و سپاه عرب او را ندانستند و با خود گفتند ایدون این ملکی است که خدای جل شأنه فروفرستاده است یاری اسلام را. و سعد را بدین روز جراحتی بود که با آن بحرب نتوانستی شد و خالدبن عرفطه را بجای خویش بسپاهسالاری بیرون کرد و خود بر کوهکی از ریگ برشد، دور از حرب جای و فتور و سستی عرب و جلادت سپاه ایران و دررسیدن سواری مجهول و مردانگیهای او بدید و وی نیز بومحجن را ندانست و میاندیشید که جهش های اسب، بلقا را ماند و طعن ها چون طعن بومحجن باشد و لیکن این نتواند بودن چه بلقا به شکال و بومحجن به بند اندر است. شبانگاه چون دو لشکر باز جای شدند ابومحجن راست کردن پیمان را از پیش بخیمهء محبس خود شتافت و سلاح بگشاد و بند بر پای نهاد و وعد تمام کرد و سعد نیز از ریگ بخیمه شد و زن از وی پرسید که امروز آسیای جنگ چون گشت و دست که را بود و سعد غلبهء ایرانیان را بار نخست و پدید آمدن مردی ناشناس بر ابلقی و دلیریهای او و قوّت گرفتن مسلمانان با وی بیان کرد و بآخر گفت اگر نه بلقا در شکال و بومحجن در بند بود گفتمی اسب بلقاء و سوار بومحجن است از بسیاری شباهت که در میان بود. زن گفت سوگند با خدای که همچنان است و پیام ابومحجن را بدو و سلاح و اسب خواستن و پیمان ببازگشت بستن و راست کردن پیمان همه سعد را قصه کرد و سعد بومحجن را بخواند و بندهایش بگشاد و به زبان بنواخت و گفت سوگند با خدای که دیگر بار ترا بشرب خمر ادب نکنیم. ابومحجن گفت سوگند با خدای که من نیز دیگر شراب نخورم. و این دو بیت بگفت:
رأیت الخمر صالحه و فیها
خصال تهلک الرجل الحلیما
فلا والله اشربها حیاتی
ولا اشفی بها ابداً سقیما.
و تا مرگ این عهد نگاه داشت. وفات او را به آذربایجان و گروهی بجرجان گفته اند و هیثم بن عدی از مردی روایت کرد که وی بآذربایجان یا گرگان قبر بومحجن بدید، سه بنه رز بر وی روئیده و شاخها و برگها بر گور گسترده و خوشه ها فروهشته و بر سنگ نبشته: هذا قبر ابی محجن الثقفی. مرد گوید چون این گور و تاکها بدیدم از بیت بومحجن مرا یاد آمد که گفت «اذا مت فادفنی الی جنب کرمه...» و در عجب شدم و از خدای تعالی آمرزش او خواستم. و هم ابومحجن راست:
لاتسأل الناس عن مالی و کثرته
و سائل الناس عن حزمی و عن خلقی
القوم اعلم انی من سراتهم
اذا تطیش ید الرعدیده الفرق
قد ارکب الهول مسدولاً عساکره
و اکتم السر فیه ضربه العنق
اعطی السنان غداه الروح حصته
و حامل الرمح ارویه من العلق
سیکثر المال یوماً بعد قلته
و یکتسی العود بعدالیبس بالورق.
و ابوالمحامد محمودبن عمر الجوهری الصائغ الهروی به قصیدهء نونیهء خود در بیت ذیل نام بومحجن یاد کرده است و خود را بدو ماننده شمرده است:
چو جنی زان نهان باشم که در فضلم چو ابن الجن
چومحجن چفته زان باشم که در شعرم چوبوالمحجن.
اذا مِتّ فادفنّی الی جنب کرمه
تروّی عظامی بعد موتی عروقها
و لاتدفننّی بالفلاه فاننی
اخافُ اذا ما مِتّ اَن لااذوقها.
و عمر بن الخطاب در خلافت خویش هفت هشت کرّت بر وی حدّ خمر راند و بآخر از بسیاری ستیهندگی او در ادمان خمر در حراست حارسی بیکی جزیره نفی کرد و او در راه اندیشهء کشتن نگاهبان خویش کرد و مرد قصد او دریافت و از وی بگریخت و نزد عمر شد و قصه بازگفت و ابومحجن از همان راه بسپاه سعدبن ابی وقاص پیوست و سعد در این وقت از دست عمر سپهسالار جیش بود بقادسیه. عمر بسعد نوشت تا ابومحجن را بازدارد و او بفرمان خلیفه ابومحجن را بند کرد. و بروز ناطف که ایرانیان جیش عرب را درپیچیدند ابومحجن از خیمه مینگریست و از اینکه بیاری مسلمانان رفتن نمیتوانست رنج می برد و ابیات زیرین بگفت:
کفی حزنا ان ترتدی الخیل بالقنا
و اترک مشدودا علیّ وثاقیا
اذا قمت عنانی الحدید و غلقت
مصارع دونی قد تصم المنادیا
و قد کنت ذامال کثیر و اخوه
فقد ترکونی واحدا لا اخا لیا
و قد شفّ جسمی اننی کلّ شارق
اعالج کبلا مصمتا قد برانیا
فللّه درّی یوم اترک موثقا
و یذهل عنی اثرتی و رجالیا
حسبنا عن الحرب العوان و قد بدت
و اعمال غیری یوم ذاک العوالیا
فللّه عهد لااخیس بعهده
لئن فرجت الاّ ازور الحوانیا.
و بنزد اُمّولدِ سعد کس فرستاد و درخواست تا فرمان کند که بند از وی برگیرند و اسب و سلاح دهند و گفت بجنگ شوم اگر شهادت یابم و اگر نه بازگردم و بدست خود بند بر پای نهم. و زن عهد او استوار داشت و بند از وی بگشادند سلاح بداد و او هم بر اسب سعد، بلقانام برنشست و نیزه برگرفت و بمیدان شد و جنگی درپیوست سخت مردانه و دل سپاه بازآورد و سپاه عرب او را ندانستند و با خود گفتند ایدون این ملکی است که خدای جل شأنه فروفرستاده است یاری اسلام را. و سعد را بدین روز جراحتی بود که با آن بحرب نتوانستی شد و خالدبن عرفطه را بجای خویش بسپاهسالاری بیرون کرد و خود بر کوهکی از ریگ برشد، دور از حرب جای و فتور و سستی عرب و جلادت سپاه ایران و دررسیدن سواری مجهول و مردانگیهای او بدید و وی نیز بومحجن را ندانست و میاندیشید که جهش های اسب، بلقا را ماند و طعن ها چون طعن بومحجن باشد و لیکن این نتواند بودن چه بلقا به شکال و بومحجن به بند اندر است. شبانگاه چون دو لشکر باز جای شدند ابومحجن راست کردن پیمان را از پیش بخیمهء محبس خود شتافت و سلاح بگشاد و بند بر پای نهاد و وعد تمام کرد و سعد نیز از ریگ بخیمه شد و زن از وی پرسید که امروز آسیای جنگ چون گشت و دست که را بود و سعد غلبهء ایرانیان را بار نخست و پدید آمدن مردی ناشناس بر ابلقی و دلیریهای او و قوّت گرفتن مسلمانان با وی بیان کرد و بآخر گفت اگر نه بلقا در شکال و بومحجن در بند بود گفتمی اسب بلقاء و سوار بومحجن است از بسیاری شباهت که در میان بود. زن گفت سوگند با خدای که همچنان است و پیام ابومحجن را بدو و سلاح و اسب خواستن و پیمان ببازگشت بستن و راست کردن پیمان همه سعد را قصه کرد و سعد بومحجن را بخواند و بندهایش بگشاد و به زبان بنواخت و گفت سوگند با خدای که دیگر بار ترا بشرب خمر ادب نکنیم. ابومحجن گفت سوگند با خدای که من نیز دیگر شراب نخورم. و این دو بیت بگفت:
رأیت الخمر صالحه و فیها
خصال تهلک الرجل الحلیما
فلا والله اشربها حیاتی
ولا اشفی بها ابداً سقیما.
و تا مرگ این عهد نگاه داشت. وفات او را به آذربایجان و گروهی بجرجان گفته اند و هیثم بن عدی از مردی روایت کرد که وی بآذربایجان یا گرگان قبر بومحجن بدید، سه بنه رز بر وی روئیده و شاخها و برگها بر گور گسترده و خوشه ها فروهشته و بر سنگ نبشته: هذا قبر ابی محجن الثقفی. مرد گوید چون این گور و تاکها بدیدم از بیت بومحجن مرا یاد آمد که گفت «اذا مت فادفنی الی جنب کرمه...» و در عجب شدم و از خدای تعالی آمرزش او خواستم. و هم ابومحجن راست:
لاتسأل الناس عن مالی و کثرته
و سائل الناس عن حزمی و عن خلقی
القوم اعلم انی من سراتهم
اذا تطیش ید الرعدیده الفرق
قد ارکب الهول مسدولاً عساکره
و اکتم السر فیه ضربه العنق
اعطی السنان غداه الروح حصته
و حامل الرمح ارویه من العلق
سیکثر المال یوماً بعد قلته
و یکتسی العود بعدالیبس بالورق.
و ابوالمحامد محمودبن عمر الجوهری الصائغ الهروی به قصیدهء نونیهء خود در بیت ذیل نام بومحجن یاد کرده است و خود را بدو ماننده شمرده است:
چو جنی زان نهان باشم که در فضلم چو ابن الجن
چومحجن چفته زان باشم که در شعرم چوبوالمحجن.
درگاه به پرداخت ملت برای ووکامرس
اتصال فروشگاه شما به شبکه به پرداخت ملت برای پرداخت آنلاین سریع و مطمئن با تمامی کارتهای عضو شتاب
مشاهده جزئیات محصول
