دلو
[دَلْوْ] (ع اِ) آوند آب کش (منتهی الارب) آنچه بدان آب کشند، مؤنث است اما گاهی بصورت مذکر نیز بکار رود (از اقرب الموارد) ظرفی که بدان آب از چاه کشند (غیاث) ظرفی بیشتر از پوست و گاهی فلزی برای کشیدن آب از چاه و غیره آبریز (از برهان) ام جابر (مرصع) ام الجراف (منتهی الارب) ام ادیم (مرصع) جحوف (منتهی الارب) دغول دلاه دول (از برهان) ذنوب سجل سلم غرب فطیل متعه مِنزحه نَیطَل (منتهی الارب) هیز (از برهان) ج، دِلاء، و دلی [ دُ لی ی / دِ لی ی / دَلْ لا ]، و أدلی و أدلٍ که جمع قلت است و در اصل ادلو [ اِ دْ لُ وُنْ ]بوده و واو آن به یاء قلب شده (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : و 12 )، و کاروانیانی / جاءت سیاره فأرسلوا واردهم فأدلی دلوه قال یا بشری هذا غلام و أسروه بضاعهً والله علیم بما یعملون (قرآن 19 آمدند و آب آورشان را فرستادند و او دلو خود را به چاه فرونهاد، گفت مژده که این پسری است و او را بعنوان سرمایه و کالایی پنهان داشتند، و خداوند بدانچه انجام می دهند آگاه است یکی دختری دید برسان ماه فروهشته از چرخ دلوی به چاهفردوسی پرستنده بشنید و آمد دوان رسن بود بر دلو و چرخ روانفردوسی پرستنده را گفت کای کم ز زن نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن فردوسی آفتاب از وبال جست آخر یوسف از چاه و دلو رست آخرخاقانی از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار کآن دلوها درید و رسنها ز تاب شد خاقانی آب خون کرد و چاه سر بگرفت دلو بدرید و ریسمان بگسستخاقانی زمزم بسان دیدهء یعقوب داده آب یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرشخاقانی یوسف دلوی شده چون آفتاب یونس حوتی شده چون دلو آبنظامی دلوهای دیگر از چه آب جو دلو او فارغ ز چاه اصحاب جومولوی گفتم که برآید آبی از چاه امید افسوس که دلو نیز در چاه افتادسعدی کله دلو کرد آن پسندیده کیش چو حبل اندر آن بست دستار خویش سعدی هست عمامه و کله صورت دلو و ریسمان نسبت جیب کرد هم بر سر چاه کرده ام نظام قاری (دیوان ص 99 ) ادلاء؛ دلو فروگذاشتن (دهار) اذن الدلو؛ گوشهء دلو (دهار) تعریق؛ دلو را پر آب نکردن (از منتهی الارب) جفه، جلافی، جوب، سانیه، سجل، سجیله، سحبل، سولاه، علاق، علاقه، غرب، قش، معلق، مغد؛ دلو بزرگ و کلان (از منتهی الارب) جوفاء؛ دلو فراخ خفراء؛ دلو سبزگشته از آب کشی درک؛ رسن پاره ای که در طرف رسن بزرگ یا در گوشهء دلو بندند دلاه؛ دلو خرد ذنوب؛ دلو پرآب (دهار) رتو؛ دلو کشیدن سجل؛ پری دلو سعنه؛ یک چوب دهن دلو (منتهی الارب) سلم؛ دلو یک گوشه (دهار) شجب؛ دلوی که مشک را بریده از نیمهء آن ساخته باشند صرّ؛ دلو مسترخی و فروهشته شده عب؛ آواز کردن دلو وقت آب گرفتن در چاه عروه؛ جای گرفت دلو عصمور؛ چرخ چاه یا دلو آن غرب ذأب؛ دلو بسیار جنبان در بالا آمدن و فرورفتن (منتهی الارب) فرغ؛ جای بیرون آمدن آب از دلو، میان دو چوب سر دلو (دهار) کتعه؛ دلو خرد مسعن؛ دلو بزرگ که از دو چرم سازند مسمع؛ دستهء سر دلو که رسن بدان بندند تا دلو برابر باشد و گوشهء دلو مفضخه؛ دلو فراخ منزفه؛ دلوی خرد که بر سر چوب دراز بندند و بدان آب کشند ولغه؛ دلو خرد هرشفه؛ دلو کهنه هوذله؛ جنبیدن دلو (منتهی الارب) - در دلو شدن؛ از پا درآمدن (امثال و حکم دهخدا) : فریفته شد به خلعتی و ساخت زر که یافت، مشرفی بکرد، و خداوندش در دلو شد و او نیز (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 58 ) - دلوکش؛ آنکه دلو را به چاه میفرستد و بالا می کشد آب کش : کی ماندم جنابت دنیا که روح را گر یوسفی( 1) است دلوکش عصمت من است خاقانی -امثال: دلو همیشه از چاه درست برنمی آید؛ گاهی اعمال حاد یا بی باکیها و تهورها نتیجهء معکوس بخشیده موجب خسران و بلکه تباهی عامل خود میشود و بطریق دیگر نیز گویند دلوی (دولی) که در چاه میرود همیشه از چاه درست برنمی آید (از فرهنگ عوام) : عادت آن ناسپاسان در تو رست نایدت هر بار دلو از چه درستمولوی دلو حاج میرزا آقاسی است یکیش همیشه بالاست یکیش پائین (امثال و حکم) مثل دلو حاج میرزا آقاسی، یکی در درون و یکی بیرون (امثال و حکم)؛ توضیح آنکه در چرخ آب کشی از چاه با گاو یا شتر و جز آن بر گرد چرخ دلوی چند بسته می شود و چون دلوی که پر از آب شده است از یک سو برمی آید دلو دیگر که تهی است از سوی دیگر به چاه در می شود و مثل فوق از آنجاست و مناسبت آن با حاج میرزاآقاسی آن است که این وزیر به حفر قنات و چاه علاقهء بسیار داشت و همتی بکار می برد دلوش به سر چاه رسید؛ یعنی کارش تمام شد و عمرش سپری گشت (آنندراج ||) برجی است در آسمان (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) برج فلک که وبال آفتاب در آن است (غیاث) یکی از دو خانهء زحل است و خانهء دیگر آن جدی است (از مفاتیح العلوم) یازدهمین برج از بروج دوازده گانهء فلک و آن ماه دوم زمستان است نام صورتی ازصور بروج فلکیه و آن برج یازدهم است چون از حمل آغاز کنی، و آنرا ساکب الماء نیز نامند، و آنرا بر صورت مردی ایستاده توهم کرده اند با دستهای کشیده و به یک دست کوزه ای گرفته و نگونسار کرده و آب بر پای خویش می ریزد، و آن چهل و دو کوکب است و بیرون صورت سه کوکب صورت و برج یازدهمین از منطقه البروج که میان جدی و حوت جای دارد، و در آن یکصدوهشت ستاره باشد چهار از قدر سیم، و به صورت مردی تخیل شده کوزه یا دلوی واژگون بر دست که آب از آن روان است، و سعدالاخبیه و سعد بلع از ستارگان این صورت است (یادداشت مرحوم دهخدا) آن بصورت مردی است ایستاده و دلوی در دست، سر او بسمت شمال و دو پایش به سمت جنوب و پشت او بسوی مشرق و رویش به مغرب از سعدالاخبیه سر او و دست چپ او هستند از بالای سر تا دلوی که در سمت راست اوست سعدالاخبیه « خباء » است ستارگان نام دارد و دلو او چهار سعد است از سعدهای هفتگانه ای که از منازل قمر نیستند و آن چهار « جره » آرنج چپ اوست و شکم وی سعد عبارتند از: سعد ناشره، سعدالملک، سعدالبهائم، و سعدالمائح، و هر سعدی از آنها دو ستاره اند بر پای چپ وی کوکبی است سپید که در عظمت شبیه به کوکب پای چپ است و فرغ مقدم در خارج از صورت اوست بسمت شمال (از صبح الاعشی ج 2 ص 155 ) : فلک چو چاه لاجورد و دلو او( 2) دو پیکر و مجره همچو نای اومنوچهری فتاده آبکش را دلو در چاه بمانده آبکش خیره چو گمراه (ویس و رامین) تا برآرد یوسفی از چاه شب دلو سیمین ریسمان بنمود شبخاقانی پنبه زاری بر فلک بی آب و کیوان بهر آن دلو را از پنبه زارش ریسمان انگیخته خاقانی در دلو نورافشان شده، زآنجا به ماهی دان شده ماهی ازو بریان شده، یک ماهه نعما داشته خاقانی چون یوسف از دلو آمده در حوت چون یونس شده از حوت دندان بستده بر خاک غبرا ریخته خاقانی آن یوسف گردون نشین عیسی پاکش همقرین در دلو رفته پیش از این آبش به صحرا ریخته خاقانی رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده اند خاقانی از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم بر حوت یونسی به تماشا برافکندخاقانی چون یوسف سپهر چهارم ز چاه وی آمد به دلو در طلب تخت مشتریخاقانی یوسف آسا چون به دلو از چاه رست تخت شاهی را مکان کرد آفتابخاقانی ز پرگار حمل خورشید منظور به دلو اندر فکنده بر زحل نورنظامی قوس اگر از تیر دوزد دیو را دلو( 3) پرآبست زرع و میو رامولوی به دریا درفکنده دلوی( 4) از چنگ برآورده ازو ماهی و خرچنگعطار || نام ماه یازدهم از سال شمسی عرب، که ماه دوم زمستان و پس از جدی و پیش از حوت و مطابق کانون ثانی سریانی و بهمن فارسی است و اول آن مطابق است تقریبا با ششم بهمن ماه جلالی و بیستم ژانویه ماه فرانسوی و آن سی روز است (یادداشت مرحوم دهخدا ||) در صورت فرس اعظم، چهار ستاره است دو از آنها را منکب الفرس و دو را جناح الفرس، و مجموع را دلو خوانند، این غیر از برج دلو است (از حاشیهء لیلی و مجنون نظامی چ وحید دستگردی ص 176 ) : دلو از کله های آفتابی خاموش لب از دهن پرآبینظامی || داغی است مر شتران را (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||) سختی و بلا (منتهی الارب) داهیه (اقرب الموارد) ( 1) - ن ل: یوسف ( 2) - به معنی دلو چاه نیز ایهام دارد ( 3) - به معنی دلو چاه نیز ایهام دارد ( 4) - به معنی دلو چاه نیز ایهام دارد.