دل رفتن
[دِ رَ تَ] (مص مرکب) دل از دست دادن شیفته شدن عاشق شدن دل دادن : دیده نگه داشتیم تا نرود دل با همه عیاری از کمند نجستیمسعدی || اشتیاق یافتن میل کردن : روز وصال دوستان دل نرود به بوستان تا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی سعدی دیده ای را که به دیدار تو دل می نرود هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصریسعدی استهامه؛ دل به چیزی رفتن سهو؛ رفتن دل بطرف غیر (از منتهی الارب ||) ترسیدن فروریختن دل: مصَع؛ دل رفته و بی دل شدن از بیم یا از شتاب زدگی (از منتهی الارب) - دل از جای رفتن؛ ترسیدن مضطرب شدن فروریختن دل : گفت کو پایم که دست و پای رفت جان من لرزید و دل از جای رفتمولوی.