دل ربودن
[دِ رُ دَ] (مص مرکب) ربودن دل فریفته کردن شیفته کردن عاشق ساختن : چو نوبت داشت در خدمت نمودن برون زد نوبتی در دل ربودننظامی وفا و عهد نمودی دل سلیم ربودی چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی سعدی ای دل ربوده از بر من حکم از آن تست گر نیز گوئیم به مثل ترک جان بگوی سعدی نه این نقش دل می رباید ز دست دل آن می رباید که این نقش بستسعدی ربوده ست خاطرفریبی دلش فرورفته پای نظر در گلشسعدی دلم ربودی و جان می دهم به طیبت نفس که هست راحت درویش در سبکباری سعدی سواران حلقه بربودند و آن شوخ هنوز از حلقه ها دل می ربایدسعدی ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز کایشان به دل ربودن مردم معینندسعدی کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود بداندیش را دل به نیکی ربودسعدی.