دلجوی
[دِ] (نف مرکب) دلجو دلجوینده جویندهء دل استمالت کننده تسلی دهنده و آرامش دهنده : زباغ عافیت بویی ندارم که دل گم گشت و دلجویی ندارمخاقانی نظر بردار خاقانی ز دونان جگر می خور که دلجویی نمانده است خاقانی || مرغوب پسندیده شایسته موافق (از ناظم الاطباء) که دل او را بجوید مطلوب : چون رفت میانجی سخن گوی در جستن آن نگار دلجوینظامی بوییست عظیم نغز و دلجوی بادا دل من فدای این بوینظامی که عشق من ای خواجه بر خوی اوست نه بر قد و بالای دلجوی اوستسعدی ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد حافظ دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است حافظ نداشت حاجت مشاطه روی دلجویش جواب صاف به آئینه می دهد رویش نورالعین واقف (از آنندراج ||) کنایه از عاشق : چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل چه خواهد عاشق از معشوق دلبرفرخی || کنایه از معشوق و محبوب : نبید خواه ز بادام چشم دلجویی ازآنکه آمد وقت شکوفهء باداممسعودسعد دو چشم داشت نژند آن ستمگر دلجوی دو زلف داشت دوتاه آن سمن بر دلخواه معزی بردار پیاله و سبوی ای دلجوی فارغ بنشین تو بر لب سبزه و جوی خیام (از سندبادنامه ص 284 ) از همه عالم کران خواهم گزید عشق دلجویی به جان خواهم گزیدخاقانی به دلجویان ندارد طالع ایام چه دارد پس چو دلجویی نداردخاقانی می تا خط جام آر برنگ لب دلجوی کز سبزهء خط سبزه برآورد لب جوی خاقانی از آن می خورد و زآن گل بوی برداشت پی دل جستن دلجوی برداشتنظامی رجوع به دلجو شود.