دل بریدن
[دِ بُ دَ] (مص مرکب) دست کشیدن دل کندن دل برداشتن قطع علاقه کردن : چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید بریدفردوسی فروافکند سوی فرزند خویش نبرد دل از مهر پیوند خویشنظامی به سیم سیه تا چه خواهی خرید که خواهی دل از مهر یوسف بریدسعدی تَبتیل؛ دل از دنیا بریدن (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ||) مأیوس شدن نومید گشتن قطع امید کردن رجوع به بریدن شود.