دق
[دَق ق] (ع مص) کوفتن چیزی را (از منتهی الارب) کوفتن (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) کوبیدن در را، و از آن جمله است دق الناقوس (از اقرب الموارد) زدن (یادداشت مرحوم دهخدا) - دق از دلبر؛ نام فنی از کشتی، و به معنی خوش آینده نیز آید گویند آن مرکب از چهار اسم است، و دق به فتح به معنی کوفتگی که ملال است به سبیل مجاز میرنجات به معنی اول گفته : بنگر از دلبر ما کشتی دق از دلبر کین نهالی است که دارد ز رعونت دلبر (از آنندراج) - دق الباب؛ زدن در قرع الباب (یادداشت مرحوم دهخدا) کوفتن در (به وسیلهء حلقهء در) در کوفتن - دق الحصیر؛ بوریاکوبی، چون کسی خانهء نو سازد و طعامی مهیا گرداند و مردم را دعوت کند آنرا در عجم بوریاکوبی و در عرب دق الحصیر گویند (غیاث) (آنندراج) مهمانی بنای نو (یادداشت مرحوم دهخدا ||) - محنت و مشقت (غیاث) (آنندراج) : کنج زندان جهان ناگزیر نیست بی پارنج و بی دق الحصیرمولوی -دق الکوس؛ کوفتن طبل را (دهار) : از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند خاقانی - دق باب کردن؛ در زدن و حلقه بر در زدن و در کوفتن (ناظم الاطباء ||) شکستن، یا زدن و ریزه ریزه نمودن (از منتهی الارب) شکستن چیزی را (از اقرب الموارد) کوفتن و آرد کردن (غیاث) (آنندراج) نرم کردن (فرهنگ فارسی معین) : در خیال صورتی جوشیده ای همچو جوزی وقت دق پوسیده ایمولوی لیک اگر باشد قرینش نور حق نیست از پیری ورا نقصان و دقمولوی -دق ظَهْر؛ کوفتن بر پشت شکستن پشت :لشکر سلطان ایشان را به قهر و دق ظَهْر به ماوراءالنهر انداخت (ترجمهء تاریخ یمینی ص 268 ||) آشکارا کردن چیزی را (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).