دشت
[دَ] (اِ) صحرا و بیابان معرب آن دست باشد (از برهان) زمین بیابان (شرفنامهء منیری) صحرا و بیابان و هامون و زمین هموار و وسیع و بی آب (ناظم الاطباء) صاحب آنندراج گوید: جگرتاب، سینه تاب، آتشین و دلگشا از صفات اوست در اصطلاح جغرافیایی، زمین همواریست که بهیچ وجه چین نخورده، یا زمینی که بوسیلهء مواد رسوبی رودها و سیلابها بوجود آمده است این گونه اراضی برای سکونت انسان در صورت اعتدال آب و هوا بسیار مناسب است (فرهنگ فارسی معین) دشت یا جلگه، پهنهء وسیع هموار یا تقریباً همواری از زمین است دشت مرتفع را فلات و دشت پست اشباع شده از رطوبت را باتلاق خوانند دشتها در اقلیمها و ممالک مختلف به اسامی گوناگون خوانده میشوند مانند: توندرا، استپ، چمنستان، پامپاس، ساوانا، لانوس، دشت سیلابی رودها، دشت ساحلی، دشت کماب و غیره بعضی از علل تشکیل یافتن دشتها عبارتند از اثر فرسایشی آب، یخگیری، زهکشی دریاچه ها، نهشت رسوبات، برآمدن فلات قاره یا قسمتی از کف اقیانوس و غیره (از دائره المعارف فارسی) ام الظباء (دهار) بَرّ تَیماء (منتهی الارب) جَبّان جَبّانه (نصاب) دَست راغ ساد ساده سَبتاء سَهب سیّ عَجوز فَدفَد (منتهی الارب) فلات مَخْرَق مُوَدّأه مَومات مَهلکه مَیَدان مَیله نَعامهنَفع وَعْوَع (منتهی الارب) هامون : آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری رودکی تا سمو سر برآورید ز دشت گشت زنگار گون همه لب کشت( 1)رودکی هر یکی کاردی ز خوان برداشت تا پزند از سمو طعامک چاشترودکی به دشت ار به شمشیر بگذاردم از آن به که ماهی بیوباردمرودکی هر چه ورزیدند ما را سالیان شد به دشت اندر بساعت تند و خوند آغاجی خدنگش( 2) بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر گوران خباکادقیقی یکی ز راه همی زرّ برندارد و سیم یکی ز دشت به هیمه همی چِنَد غوشای طیان ز خیمه نگه کرد رستم به دشت ز ره گیو را دید کاندرگذشتفردوسی بفرمود تا جمله بیرون شدند ز پهلو سوی دشت و هامون شدند فردوسی زمین شد ز نعل ستوران ستوه همی کوه دریا شد و دشت کوهفردوسی چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت هوا چون مغ آتش پرستی گرفتعنصری همه بوستان سازی از دشت او چمنهاش پر لاله و چاولهعنصری خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو بهر دشت و کردری عنصری دشت را و بیشه را و کوه را و آب را چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ منوچهری آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید وآمد پدید باز همه دشت پرنیانمنوچهری خداوندا یکی بنگر به باغ و راغ و دشت و در که گشته از خوشی و نیکوئی و پاکی و خوبی منوچهری چو شد یک زمان، دشت پست و بلند همه دست و پا و سر و تن فکند (گرشاسبنامه) چون در جهان نگه مکنی چونست کز گشت چرخ دشت چو گردونست ناصرخسرو گر بر فلکست بام کاشانه ش چون دشت شمار پست بامش را ناصرخسرو در هر دشتی که لاله زاری بوده ست آن لاله ز خون شهریاری بوده ست (منسوب به خیام) بنفشهء سمن آمیغ تیغ تو ملکا به لاله کاشتن دشت کارزار تو بادسوزنی در حدود ری یکی دیوانه بود سال و مه کردی به کوه و دشت گشت در تموز و دی بسالی یک دو بار جانب شهر آمدی از سوی دشت انوری (از آنندراج) بر لعاب گاو کوهی دیده ای آهوی دشت از لعاب زرد مار کم زیان افشانده اند خاقانی دید بنوعی که دلش پاره گشت برزگری پیر در آن را چو دشت کند جوی خون آورد به « در دشت » ساده دشتنظامی ای خداوند هفت سیاره پادشاهی فرست خونخواره تا که کمال اسماعیل (در نفرین اهل ولایت خود اصفهان، آنندراج) بجز خون شاهان در این طشت نیست بجز خاک خوبان در « جوباره » این دشت نیست ؟ (از تاریخ گیلان مرعشی) هر آهویی و دشتی هر شیر و مرغزاری کاتبی امّ عُبَید؛ دشت خالی ویران اِملیس، اُمَیْلَسه؛ دشت خشک بی گیاه اِهْوِئنان؛ پست و هموار و گشاده گردیدن دشت تَنوفه، دشت بی آب و انیس اگر چه گیاه ناک باشد تیه؛ دشت و صحرا که رونده در آن هلاک شود الدویه المحاص؛ دشت که در آن به کوشش تمام راه روند سَلَعه؛ دشت هموار نیکوخاک سَلْقَمه؛ دشت فراخ صَحراء؛ دشت هموار صَرماء؛ دشت بی آب صَلَق؛ دشت گرد هموار صَلْقَع؛ دشت خالی بی آب و گیاه صَلْقَمه؛ دشت فراخ عُمق؛ کرانهء دشت دور از دیدار عَوراء؛ دشت بی آب غَطْشی، غَطْشاء؛ دشت بی راه در وی فاق؛ دشت هموار (منتهی الارب) فَرش؛ دشت فراخ (دهار) (منتهی الارب) قَبایه؛ دشت هموار قَواء؛ دشت خالی و بی آب و گیاه قَوی؛ دشت و بیابان خالی و خشک لَمّاعه؛ دشت رخشان سراب مَرت؛ دشت بی علف و بی گیاه مَطاده؛ دشت دور و دراز مَلاع؛ دشت بی نبات مَلاه؛ دشت سنگریزه ناک و دشت سرابناک مُهْرَق؛ دشت املس و تابان مَهْمه؛ دشت دور مُهْوَئنّ؛ دشت فراخ نَعامه؛ دشت بی آب نَفْنَف؛ دشت بی آب هَوْجَ ل؛ دشت دوراطراف بی نشان هَیْماء؛ دشت بی آب و بی نشان و بی راه (منتهی الارب) - آتشین دشت؛ دشت سخت سوزان و گرم : در این آتشین دشت بن ناپدید که پرّنده در وی نیارد پریدنظامی - در و دشت؛ دره و بیابان زمین بلند و پست و هموار و ناهموار : در و دشت برسان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدیفردوسی ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم سعدی - دشت آبرفتی؛ دشت همواری کنار یک رودخانه که بر آن آبرفت نهشته شده است (از دائره المعارف فارسی) - دشت آبی؛ زمینهایی است که با میاء انهار و قنوات زراعت و سیراب شود (از التدوین) و رجوع به دشتبی شود - دشت آوردگاه؛ میدان جنگ : ز بس کشته بر دشت آوردگاه بسی ره ندیدند بر خاک راه فردوسی -دشت استبرق؛ بیابان سبز (ناظم الاطباء) - دشت جنگ؛ میدان جنگ هیجا آوردگاه : برآشفت [ افراسیاب ] با نامداران تور که این دشت جنگست یا بزم و سور فردوسی بیامد خروشان بدان دشت جنگ بچنگ اندرون گرزهء گاو رنگفردوسی -دشت دلیران؛ سرزمین پهلوانان، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد ایران زمین است : بزانوش گفتا که ایران تراست نصیبین و دشت دلیران تراست -دشت سواران؛ سواران دشت صحرائیان که در دشت و بیابان قیام و سکونت دارند (آنندراج ||) - کسانی که اشخاص گم شده در بیابان را راهنمایی می کنند (از ناظم الاطباء ||) - دشتِ سواران؛ قبرستان (از ناظم الاطباء ||) - صحرای وسیعی در عربستان (ناظم الاطباء) توسعاً عربستان یا قسمتهایی از آن : بدو گفت [ منذر به انوشیروان ] اگر شاه ایران توئی نگهدار و پشت دلیران توئی چرا رومیان شهریاری کنند به دشت سواران سواری کنندفردوسی ز دشت سواران برآرند خاک شود جای برتازیان بر مغاکفردوسی -دشت سواران نیزه گذار؛ عربستان : از این پس بیاید یکی نامدار ز دشت سواران نیزه گذارفردوسی ز دشت سواران نیزه گذار سپاهی بیامد فزون از شمارفردوسی یکی مرد بد اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذارفردوسی کمر بسته خواهیم سیصدهزار ز دشت سواران نیزه گذارفردوسی - دشت سواران نیزه وران؛ عربستان : ز دشت سواران نیزه وران برآریم گرد از کران تا کرانفردوسی بزرگان رزم آزموده سران ز دشت سواران نیزه ورانفردوسی - دشت سُوَران؛ سکنهء بیابان بیابان نشینان (ناظم الاطباء) - دشت سیلابی؛ دشتی در اطراف یک رودخانه، که از نهشت ته نشستهایی که رودخانه با خود می آورد تشکیل شده است وقتی رودخانه طغیان می کند آب آن دشت سیلابی را فرو میگیرد در هر طغیان، لایه ای از ته نشستها بر دشت سیلابی نهشته میشود و لذا دشت سیلابی متدرجاً بالا می آید دشتهای سیلابی عموماً بسیار حاصلخیزند (از دائره المعارف فارسی) - دشت عرب؛ عربستان بادیه : نامدار و مفتخر شد بقعهء یمگان به من چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب ناصرخسرو - دشت قحطان؛ سرزمین طایفهء قحطانیان و توسعاً عربستان : گر از دشت قحطان یکی مارگیر شود مغ ببایدْش کشتن به تیرفردوسی -دشت کربلا؛ موضعی در عراق عرب، که مقتل سیدالشهداء امام حسین علیه السلام است (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی) و رجوع به کربلا شود - دشت کین؛ رزمگاه ناوردگاه آوردگاه میدان جنگ دشت نبرد حربگاه دارالحرب معرکه (یادداشت مرحوم دهخدا) : نباید که ایمن شوی از کمین سپه باشد آسوده در دشت کینفردوسی چو دریا شد از خون گردان زمین تن بی سران بد همه دشت کینفردوسی همان با بزرگان توران زمین چه کرده ست از بد بر این دشت کین فردوسی گو پیلتن را چو بر پشت زین ندیدند گردان در آن دشت کینفردوسی -دشت گردان؛ سرزمین دلیران و پهلوانان، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد سرزمین یمن است : اگر پادشا دیده خواهد ز من وگر دشت گردان و تخت یمن - دشت گرگان؛ گرگان رجوع به گرگان شود - دشت لاله؛ دشتی که سرتاسرش لاله گل کرده باشد، و آن لالهء خودروست (از آنندراج) - دشت مغان؛ دشتی است در ساحل جنوبی رود ارس، از توابع اردبیل و مسکن ایل شاهسون نادرشاه افشار در این محل به سلطنت انتخاب شد (فرهنگ فارسی معین) و رجوع به مغان شود - دشت موقف؛ وادیی است که حاجیان در آنجا می ایستند از منازل حول مکه : دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده اند کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده اندخاقانی و رجوع به موقف شود - دشت ناامید؛ دشتی است در مشرق ایران که خط سرحد شرقی ایران از این دشت عبور می کند (از یادداشت مؤلف) - دشت نبرد؛ آوردگاه ناوردگاه میدان جنگ رزمگاه هیجا دشت کین : سپهبد فریبرز را گفت مرد بچیزی چو آید به دشت نبردفردوسی -دشت نخجیر؛ شکارگاه : بدان دشت نخجیر کاری کنم که اندر جهان یادگاری کنمفردوسی - دشت نیزه وران؛ دشت یلان یمن (آنندراج ||) - شبه جزیرهء عربستان جزیره العرب (یادداشت مؤلف) : وگرنه هم اکنون سپاهی گران هم از روم وز دشت نیزه ورانفردوسی بسالی همه دشت نیزه وران نیارند خورد از کران تا کرانفردوسی فراوان کس از دشت نیزه وران بر خویش خواند آزموده سرانفردوسی از ایران و از دشت نیزه وران ز خنجر گزاران و جنگی سرانفردوسی و رجوع به دشت سواران در همین ترکیبات شود - دشت و در؛ در و دشت بیابان و دره زمین هموار و ناهموار : پرستار و از بادپایان گله به دشت و در و کوه کرده یلهفردوسی -دشت یلان؛ دشت نیزه وران : چو ایران و دشت یلان و یمن به ایرج دهد روم و خاور به منفردوسی -شوره دشت؛ دشت شوره زار و پر از نمک : ندیدند کس را کز آن شوره دشت به مأوی گه خویشتن بازگشتنظامی || مزید مؤخر در اسماء امکنه قرار گیرد، چون: آهودشت، ارینه دشت، اسپوردشت، اسفیددشت، اشیلادشت، باغ دشت، پای دشت، پلیم دشت، ترک دشت، تمشکی دشت، تولی دشت، درکادشت، دیودشت، رکن دشت، رودشت، رودباردشت، روندشت، رویدشت، زرین دشت، سرخ دشت، سردشت، سفیداردشت، سیاه دشت، سیمین دشت، شاهان دشت، محلهء شاهان دشتی، شعبودشت، محلهء شون دشتی، شهردشت، قارن آباددشت، کرددشت محله، کرکه پای دشت، کلاردشت، کلهودشت، کمردشت، کمیزدشت، کوتی سردشت، کوشک دشت، کهنه دشت، گرم دشت، گرماب دشت، لاک دشت، لیلم دشت، مالکه دشت، ماهی دشت، مایدشت، مایق الدشت، مرزدشت، مرین دشت، مشکین دشت، میان دشت، نقیب دشت، نودشت (یادداشت مرحوم دهخدا ||) قبرستان (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ||) بساط شطرنج || مشک خشک بی رطوبت (ناظم الاطباء) ( 1) - به ضرورت شعری کلمهء دشت را در مصراع اول بکسر اول باید خواند یا کلمهء کشت را در مصراع دوم بفتح کاف ( 2) - ن ل: فیلکش.