دسته
[دَ تَ / تِ] (اِ)( 1) هر چیز که نسبت به دست دارد (آنندراج ||) دستینه خط نوشته دستخط : گوئی که به پیرانه سر از می بکشم یا ز دیوان قضا خط » دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دستهکسائی و مراد از این دست همانست که حافظ گوید در این بیت و شعر فوق از کسائی را شاهد می آورد بر اساسی نیست (یادداشت مرحوم « دسته یاور بود » و اینکه اسدی گوید « امانی به من آر دهخدا ||) آنچه کوفتنی هاون را بدان کوبند استوانه مانندی کوتاه با بنی پهن تر، از چوب یا سنگ یا فلز که آنچه در هاون است بدان کوبند مرادف دستهء سنگ است که مقابل هاون بود (آنندراج) کوبه مِدَقّ هاون دسته حدله (منتهی الارب) : ندیده ست آنچه من دیدم ز غربت بزیر دسته سرمه کرد( 2) هاونناصرخسرو این بوی سای این فلکی هاون میسایدم به دستهء آزارشناصرخسرو - امثال: مثل دستهء هاون؛ به توبیخ، بچه در قنداق یا بغل (امثال و حکم دهخدا) اگر مردی سر دستهء هاون را بشکن (امثال و حکم ذیل همین مثل ||) مقبض مقبض سیف قبضه قائم قائمه قسمت غیر برندهء کارد و شمشیر و تیغ و قلمتراش و چاقو که تیغه را در خود جای داده است مقابل تیغه: دستهء تیغ، دستهء شمشیر، دستهء کارد، دستهء چاقو؛ قبضه و قائمهء تیغ و شمشیر و جز آن : چو بشنید مهراب بر پای جست نهاد از بر دستهء تیغ دستفردوسی کاردی باید از آنگونه گهردار که تیغ بفلک ماند و بر زهره و تیر و برجیس دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس خوش و خوشبوی شود هرکه بود با تو جلیس سوزنی کی تراشد تیغ دستهء خویش را رو بجراحی سپار این ریش رامولوی نی غلطم پیسه نشد تیر راست پیسگی از دستهء شمشیر خواستمیرخسرو سر نهاده میان زانوها هرزمان ساخت دسته چاقوهاکاتبی جزعه السکین؛ دستهء کارد جزاه؛ دستهء درفش و کارد و مانند آن (منتهی الارب) خلیل؛ دستهء شمشیر (دهار) نصاب؛ دستهء کارد (دهار) - دسته بزر؛ با دستهء زرین دارای قبضهء زرین : یکی گرز پیروزه دسته بزر فرود آن زمان برگشاد از کمرفردوسی یکی گرز پولاد دسته بزر به گوهر بیاراسته سربه سرفردوسی - تیغ دودسته؛ رجوع به دودسته و دودستی شود : صد دسته باد از گل اقبال در کفت بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد محمد شمس بغدادی || جای گرفتن از چیزی یا آلتی، چنانکه دستهء کمان عجس معجس مشته مقبض آن قسمت از آلات و ادوات که برای بدست گرفتن است: کلیه؛ دستهء کمان || جای گرفتن ظروف یا برخی آلات قسمت برآمده بر کنارهء ظرف یا نیم حلقه مانندی که بر دو سو یا یک سوی ظرف تعبیه باشد تا ظرف را بدان برگیرند و بنهند، چون دستهء دیزی، دستهء کوزه، دستهء مشربه، دستهء قوری، دستهء کماجدان، دستهء سطل، دستهء زنبیل، دستهء سماور و غیره گوشه عروه دستک دستاویز : این چنین اسبی مرا داده ست بی زین شهریار اسب بی زین آن چنان باشد که بی دسته سبوی منوچهری این دسته که در گردن او [ کوزه ] می بینی دستی است که بر گردن یاری بوده ست خیام عصام؛ دستهء آوند (منتهی الارب) - بی دسته؛ دسته شکسته فاقد دستاویز : مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار؟ -امثال: پسرخالهء دسته دیزی من نیست؛ مرا با او هیچ نسبتی و خویشی نیست صد کوزه بسازد، یکی دسته ندارد (جامع التمثیل ||) آنچه بر افزارها نصب کنند از چوب یا فلز چنانکه در اره و تبر || قسمت باریک و بلند متصل به بعض از آلات چون دستهء خاک انداز و دستهء جارو و دستهء بیل و دستهء پارو خواه بتمامه متصل و یکپارچه باشد چنانکه در پارو، خواه جداگانه به اصل آلت نصب شود چنانکه در بیل دم مانند برخی آلات و ادوات را چون قاشق و ملعقه و جارو و غیره نهند چنانکه دستهء خشت، دستهء زوبین، دستهء گرز، دستهء جارو، دستهء بیل، دستهء پارو، دستهء خاک انداز، دستهء دستاس، دستهء گاوآهن، دستهء قاشق، دستهء ملعقه : چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزهء سطبر کوتاه (تاریخ بیهقی) تاج و تخت ملوک بی نم میغ دستهء گرز دان و قبضهء تیغسنائی مهندس دستهء پولاد تیشه ز چوب نار تر کردی همیشهنظامی یدالرحی؛ دستهء آسیا عصا الرمح؛ دستهء نیزه رعتر؛ دستهء بیل و جز آن (منتهی الارب) - دستهء اوجار؛ چوب عمودی که به آخر اوجار پیوسته است و اوجار آلتی است که یک سر آن به یوغ پیوندد و سر دیگر آن به چوبی که گاوآهن در آن تعبیه است مشته - دستهء فراش؛ جارو (از جهانگیری) : گهی چو فکرت نقاش نقشها سازی گهی چو دستهء فراش فرشها روبیمولوی -امثال: پیر می سازد مریدان دسته می نهند - مثل دستهء جارو؛ سبلتی بزرگ و آویخته (امثال و حکم دهخدا ||) ساعد آلات موسیقی چون دستهء تار و ویلن و عود و طنبور آنچه بر کاسهء عود و طنبور وصل کنند (برهان) : آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره چون دستهء طنبوره گیرد شجر از چنگل منوچهری - دستهء حلاج؛ مشته مقبض رجوع به مشته شود - دستهء طاء (به مناسبت شباهت)؛ شکل الفی که در حرف طاء نویسند و لهذا طای مطبقه را طای دسته دار گویند (آنندراج) - دستهء قید مجلد؛ دستهء شکنجه (آنندراج) : که باشد هریکی را لوله در طول فزون از دستهء قید مجلد میرالهی (درهجو دو کوزهء لوله دار ||) چوبی که بدان تون را می زنند تا بافه شود (در تداول مردم گناباد خراسان ||) ساعت دوازدهء صبح (ظهر)، و ساعت دوازده شب (نیم شب) در ساعتهای غروب کوک توضیح آنکه دسته ای برای گرفتن و از جا برداشتن یا از جیب و محفظه خارج ساختن در برخی از ساعتها تعبیه است و بر صفحهء ساعت نقش عدد دوازده زیر این دسته واقع است و وقتی عقربه های ساعت روی عدد دوازده قرار می گیرند برابر دستهء ساعت نیز واقعند و بهمین مناسبت کلمهء دسته مرادف ساعت دوازده در تداول رایج شده است: نیم ساعت به دسته مانده از خواب برخاسته سوار شدم (سفرنامهء خراسان ناصرالدین شاه) - سرِ دسته؛ ساعت دوازده تمام || گنبد گل گنبد (یادداشت مرحوم دهخدا) چند شاخه از گل که بهم کرده باشند و بندی بر گرد آنها بسته چون دستهء گل و دستهء ریحان و دستهء نسترن و دستهء شبوی و دستهء نرگس و دستهء خیری و غیره مجموعه ای از گلها که دمهای آن را با ریسمانی بهم بسته باشند و آن را گلدسته نیز گویند : که آن دستهء گل بگاه بهار بمستی همی داشتی در کنارفردوسی دوصد مرد برنا ز فرمانبران ابا دستهء نرگس و زعفرانفردوسی شتروارها نار و سیب و بهی ز گل دسته ها کرده شاهنشهیفردوسی بیامد به پیشش زمین بوس داد یکی دستهء گل به کاووس دادفردوسی یکی جام می برگرفته بچنگ بسر برزده دستهء گل برنگفردوسی اگر دسته داری بدستت مبوی یکی تیز کن مغز و بنمای رویفردوسی می اندر قدح چون عقیق یمن به پیش اندرون دستهء نسترنفردوسی کتایون بشد با پرستار شصت یکی دستهء تازه نرگس بدستفردوسی سپهدار در خانه بنشسته بود همی گرد بر گرد او دسته بودفردوسی خاری که بمن در خلد اندر سفر هند به چون به حضر در کف من دستهء شب بوی فرخی دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر باز چون دستهء سوسن دم هر طاووسی منوچهری امیر همچنان دستهء شبوی و سوسن آزاد نوشتکین را داد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317 ) هست پروین چو دستهء نرگس همچو بنات نعش رنگینانمشرقی پروین به چه ماند به یکی دستهء نرگس یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش ناصرخسرو دستهء گل گر ترا دهد تو چنان دانک دستهء گل نیست آن که پشتهء خار است ناصرخسرو بدوستگانی این باده ای بدان آورد بشادمانی آن دسته ای ازین بربود مسعودسعد در مجلس روزگارت این بس کز درزه رسیده ای به دستهانوری روز نوروز موبد موبدان پیش ملک آمدی با جام زرین و یک دسته خوید سبز رسته (نوروزنامه) دستهء گل بود کز دورم نمود چون بدیدم آتش اندر چنگ داشتخاقانی چو سرو سهی دستهء گل بدست سهی سرو زیبا بود گل بدستنظامی یک دسته بنفشه داشتم چست پاکیزه چنانکه از دلم رستنظامی گرفته دستهء نرگس بدستش بخوشخوابی چو نرگسهای مستشنظامی سبزه بتحلیل بخاری شده دستهء گل پشتهء خاری شدهنظامی بر کف این پیر که برناوش است دستهء گل مینگری و آتش استنظامی یک دسته گل دماغ پرور از خرمن صد گیاه بهترنظامی دیدم گل تازه چند دسته بر گنبدی از گیاه بستهسعدی (گلستان) صد دسته باد از گل اقبال در کفت بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد محمد شمس بغدادی گر نوزد صرصر قهر تو بر کوهسار دستهء سنبل دمد تا به ابد از دمن علی قلی بیک ترکمان جدا شدیم ز هم صحبتان خوشا روزی که بود دستهء گل را حسد به دستهء ما محمدقلی سلیم - دسته دسته؛ به دسته ها، به گنبدها و مجموعه های فراهم آمده از گل : بر بناگوشی که رنگ او به چشم عاشقان دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد سوزنی - گلدسته؛ دستهء گل مجموعه هایی از گلها که دمهای آنها را با ریسمانی بهم بسته باشند : گلدستهء امیدی بر دست عاشقان نه تا رهروان غم را خار از قدم برآیدسعدی - مثل دستهء گل؛ سخت پاکیزه (امثال و حکم دهخدا||) چند شاخه از رستنی ها و تره ها که بهم کرده باشند مجموعهء فراهم آمده از شاخه های جو و گندم و یونجه و قصیل و گیاه که بر هم نهند و بر گردشان بندی بندند تعدادی از علف و سبزه و ریاحین و گیاههای دیگر که بندند بستهء ریاحین دستجه (منتهی الارب) چند طاقه و لاغ از سبزیهای خوردنی یا علف برهم نهاده (یادداشت مرحوم دهخدا) باقه بافه یافه بند حزمه فاروقه مقداری از غله یا از گل و ریاحین و مانند آن که بر هم پیچیده می بندند (ناظم الاطباء) : آنرا که به بیهوده سخن شاد شود جانش بفروش به یک دسته خس و ترهء بقال ناصرخسرو دل از بیهوده خالی کن خرد را به دستهء سیر در خوش نیست سوسن ناصرخسرو هرکه او از کرم دست تو آگاهی یافت نخرد حاتم طی را به یکی دسته کرم سوزنی دو درم نمک در شبت با یکدسته کاسنی هفت روز بخورند ناشتا (ذخیرهء خوارزمشاهی) سداب و شبت از هریکی دسته ای (ذخیرهء خوارزمشاهی) برگ کرفس و برگ کسنه از هریکی یک دسته ای کوچک (ذخیرهء خوارزمشاهی) زلال خضر دل مرده را اثر نکند دم مسیح نگیرد به دستهء جندلمیرخسرو باقه؛ دستهء تره (دهار) غبط؛ دستهء کشت دروده (منتهی الارب) ضغث؛ دستهء سپرغم و دستهء گیاه از هر نوع (دهار) کدره؛ دستهء دروده از زراعت (منتهی الارب ||) بر هر چیز فراهم آمده اطلاق کنند (از آنندراج) مقداری از هیمه قطعات چوب بریده به طول یک گز یا کمتر و بیشتر و بر هم نهاده || چند چیز از یک جنس که بهم کرده باشند چند چیز از یک جنس و نوع پیوسته بیکدیگر، نظیر یک دسته چرم: دجاجه؛ دستهء ریسمان (دهار) رزمه؛ بند پارچه دستهء پارچه - دسته کلید؛ مجموعهء فراهم آمده از کلیدها چند کلید که باهم در حلقه ای بند کرده باشند رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود|| هربسته ای که دارای بیست و چهار تیر باشد (ناظم الاطباء ||) بیست و چهار ورق کاغذ (در اصطلاح صحافی و کاغذ فروشی) بند کوچک بند دستهء کاغذ (برهان) بند کاغذ چند ورق از کاغذ بسته و یا تاکردهء توی هم گذاشته (ناظم الاطباء) یک بسته از کاغذ که نوعاً بیست و چهار ورق باشد (ناظم الاطباء) : پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست بنهادند و دسته ای کاغذ و درج سبک چنانکه وزیران را برند و نهند (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153 ) دو دسته کاغذ سغدی نواختم فرمود نجیب خواجه مؤید شهاب دین احمد سوزنی اضمامه؛ دستهء نامه - دسته های فرد؛ در اصطلاح مالیهء دورهء صفویه و قاجاریه، رونوشت دستورالعمل ثبت می گشت و این فردها دسته دسته نزد مستوفیان ضبط میشد و این « فرد » و فرامین و غیره هر سال در اوراق مجزائی موسوم به دسته ها چنانچه حجیم بود آنها را در یک بستهء تیماجی که بندی از قیطان داشت حفظ می کردند ثبت کتابچهء دستورالعملهای یک سال ایالات و ولایات کل مملکت چون همیشه حجیم بود هریک جداگانه بین دو تخته با ریسمان نازکی بسته میشد، یک نسخه در دفتر وزیر دفتر و نسخهء دیگر نزد سررشته دار کل ضبط میشد ثبت فرامین را هم علی حده می گذاشتند سررشته عبارت از مجموع فردهایی بود که از روی کتابچه های دستورالعمل یا فرامین و بروات نوشته میشد و نسخهء دوم این اسناد بود که اصطلاحاً آنرا ثبت می گفتند ثبت کتابچه های دستورالعمل بعد از اینکه به صحهء ملوکانه میرسید رسمیت داشت و در محل مخصوصی ضبط میشد (از مقالهء دکتر احمد متین دفتری در مجلهء راهنمای کتاب شمارهء اول سال نهم اردیبهشت 1345 ص 31 ) و نیز رجوع به دستورالعمل شود || رشته طویله بند علاقه - دستهء مروارید؛ علاقهء مروارید (آنندراج) : همیشه تا ز بهار و خزان زمین و هوا شود چو چهرهء لیلی و چون دم مجنون هوا گسسته کند دسته های مروارید زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون امیرمعزی || یک جمع اجتماعی از مردم گروه جماعت جمع فئه جماعت مردم (برهان) جمعی از مردم (غیاث) ثله فریق حزب عصبه معشر قوم - دسته جمعی؛ باهم باتفاق چند تن در معیت هم گروهی همراه هم - از دستهء؛ از جمع و طائفهء از گروه: من رب و رب ندانم از دستهء شاهوردی خانم (در تداول مردم قزوین، پاسخ مردی است کُرد در قبر در جواب نکیر و منکر) - دار و دسته؛ یاران و خویشان بستگان و پیوستگان پیروان و بستگان - دار و دسته راه افتادن؛ با همهء افراد خانواده یا بستگان و پیوستگان حرکت کردن و بجائی رفتن - دار و دسته راه انداختن؛ اجتماعی از هواخواهان و یاران وهمفکران ترتیب دادن || جوق طُلب افراد در یک رده جماعتی در صفی منظم : باقی امرا و حشم بیرون بارگاه صد دسته نشسته و سلاحها بسته (جهانگشای جوینی) - دسته دسته؛ گروه گروه فوج فوج جوق جوق طلب طلب || یک قسمت از سپاه خواه پیاده باشد و یا سوار (ناظم الاطباء ||) این کلمه ( در اصطلاح نیروی دریائی دو کشتی جنگی است که به فرماندهی یک نفر باشد نظیر هنگ در نیروی زمینی و بجای سکسیون( 3 اختیار شده است (لغات فرهنگستان ||) جمعیتی که برای سینه زدن در عزای حسین بن علی علیه السلام در کوچه ها و تکایا با علمها و علامتها و کتلها حرکت کنند و نوحه سرایی کنند گروهی از مردم که سینه زنان و نوحه سرایان در ایام عزا به تکایا و مساجد و کوی و برزن روند و غالباً منتسب به محله ای یا طایفه ای باشند: دستهء سینه زنان دستهء زنجیرزنان دستهء طبق کشان دستهء چاله میدان دستهء سنگلج دستهء ترکها - دسته راه انداختن؛ گروهی نوحه خوان و سینه زن و زنجیرزن با علمها و بیرقها و کتلها و علامتها بحرکت درآوردن و به تکایا و مساجد بردن ترتیب دادن اجتماعی از نوحه خوانان و سینه زنان با علامتها و بیرقها و به مساجد و تکایا و کوی و برزنها بردن - سردسته؛ راهبر و آمر و بزرگ دسته های سینه زن و قمه زن و زنجیرزن آنکه هدایت و ترتیب کار سینه زنان و نوحه خوانان و به راه بردن این جمع را با علم و کتل و علامت برعهده دارد || مجموع کسانی که باهم به مطربی روند در تحت ریاست کسی مجموعه مطربانی که با یکدیگر به مجلسی روند قوم( 4) (یادداشت مرحوم دهخدا) یک هیئت از مغنیان و مطربان و بازیگران و رقاصان که با هم کار کنند مجموع افراد معلوم و بازیگران تحت ریاست یک تن: دستهء اسماعیل بزاز دستهء زهرا قمی || مسخره (غیاث) رجوع به دسته شدن شود || گستاخ مردم گستاخ (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) گستاخ و بی ادب (برهان ||) مردم را گستاخ گردانیدن (برهان) مردم را گستاخ کرده بودن (فرهنگ اسدی) مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیت رودکی نوشته است که فرهنگ اسدی نخجوانی به معنی مردم گستاخ می گیرد اگر باشد چنانکه در « کردی » شعر به صورت مضبوط او درست باشدگستاخی است نه گستاخ مگر آنکه در شعر بجای کلمهء دادی نسخهء اسدی اینطور ضبط شده است : نیست از من عجب که گستاخم که تو دادی( 5) به اوّلم دستهرودکی و رجوع به معنی یار و مددکار در چند سطر بعد شود || ابرام || اذیت || خطا و غلط || جرم و تقصیر (ناظم الاطباء ||) یاری و معاونت (آنندراج) : چون از فساد بازکشی( 6) دستت آنگه کند صلاح ترا دستهناصرخسرو در یادداشتی مرحوم دهخدا کلمهء دسته را در این شعر به معنی گستاخ گرفته است و در یادداشت دیگر به معنی زنهار و امان رجوع به دو معنی مذکور شود || یار و مددکار (جهانگیری) (برهان) یاور (فرهنگ اسدی) : گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دستهکسائی مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیتی از رودکی (که در معنی گستاخ نقل کردیم و بیتی از ناصرخسرو که ذیل معنی یاری و معاونت آوردیم) و این بیت کسائی نوشته است: بگمان من دسته به معنی زنهار و امان و امضا و خط و خط امان و ضمان و امر و حکم و فرمان و امثال آن است یا دلیل، نه معنی هایی که بدان می دهند چنانکه دستینه هم بهمین معنی است و مراد از این دسته و امروز هم می گویند: مگر از مرگم کاغذ آورده ام؛ یعنی « یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر » همان است که حافظ می گوید سند گرفته ام که کی می میرم || تتمهء ریسمان و ابریشم که به عرض کار در نورد بماند، چون آنچه جولا بافته است ببرد (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی ||) مناقشهء تازه که هنوز یک دعوا انفصال نشده یکی دیگر سر کنند (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی ||) دستوری رخصت اجازت اذن (یادداشت مرحوم دهخدا با علامت تردید) - دسته یافتن؛ دستوری و رخصت یافتن dastak مأذون شدن : ایام نریخت خون خصم تو چو گل تا از سر تیغ تو چو گل دسته نیافت اشرفی سمرقندی ( 1) - در پهلوی این شعر فرخی مؤید این - (Section (4 - ( مشت و قبضه و دسته، و معرب آن دسته و دستج باشد ( 2) - ن ل: سرمهء کرده ( 3 معنی است: بوبکر عندلیب نوا را بخوان گو قوم خویش را چو بیائی بیار ( 5) - ن ل: کردی ( 6) - ن ل: کنی.