دستنبو
[دَ تَمْ] (اِ مرکب)( 1) دستنبوی دست بویه شمام دستنبویه شمامه ابن البیطار گوید در شام آن را لفاح گویند با اینکه لفاح چیز دیگر است (یادداشت مرحوم دهخدا) گلوله ای از عنبر و مشک و دیگر عطریات که به دست گرفته ببویند (جهانگیری) شمامه لُفّاح (دهار) : همه گفتار خوب و بی کردار بی مزه و بس نکو چو دستنبوناصرخسرو در دست کمال آن مطهر دستنبوی است خلد انورخاقانی در کف بخت بلندش زاختران هفت دستنبوی زیبا دیده امخاقانی سرخ جامی چون شفق در دست و آنگه در صبوح لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند خاقانی دانهء نار بهشت و دستنبوی باغ ارم به ودیعت ستده (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 186 ) بودم از گنج نهانی بی خبر ورنه دستنبوی من بودی بترمولوی یار دستنبو بدستم داد و دستم بو گرفت وه چه دستنبو که دستم بوی دست او گرفت ||؟ هر میوهء خوشبوی را که به دست گرفته ببویند نیز دستنبو توان گفت خصوصاً خیارک باشد که بغایت خوشبوی بود (جهانگیری ||) ثمری باشد کوچکتر از خربزه که آنرا به هندی کچری نامند (آنندراج) دستنبوی دستنبویه Cucumindudum - (1).