دژم گشتن
[دُ ژَ / دِ ژَ گَ تَ] (مص مرکب) دژم گردیدن اندوهگین شدن غمین شدن افسرده شدن اندوهناک شدن : یکی هفته با سوک گشته دژم به هشتم برآمد ز شیپور دمفردوسی ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد دژم گشت و سر سوی ایوان نهادفردوسی به نزدیک آن مرد دهقان شدند دژم گشته و زار و پیچان شدندفردوسی دژم گشت قیصر ز کردار خویش برون کرد گنجی از اندازه بیشاسدی - دژم گشتن دل؛ اندوهناک شدن آن افسرده و پریشان شدن آن : رخم به گونهء خیری شده ست از انده و غم دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم خسروانی || گیج شدن از خود بی خود شدن افسرده و پژمرده شدن : چون بزاد آن بچگان را سر او گشت دژم بچگان زاد مدور همه بی قد و قدم منوچهری || پژمرده شدن دور از سرسبزی و خرمی شدن : همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاهفرخی || تیره و تار شدن تاریک گشتن : همه دشت یکسر پر از آب و نم ز خشکی لب چشمه گشته دژمفردوسی همان سال ضحاک را روزگار دژم گشت و بد سال عمرش هزاراسدی - دژم گشتن جهان بر کسی؛ تیره و تار و ناسازگار و سخت شدن جهان بر کسی : نبردند فرمان من لاجرم جهان گشت بر هر سه برنا دژمفردوسی|| خشمگین شدن خشمناک گشتن : چنین گفت هرگز که دید این شگفت دژم گشت وز پور کینه گرفتدقیقی دژم گشت رستم چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشیدفردوسی بپرسید یل کز که گشتی دژم بدو گفت کز تست بر من ستماسدی دژم گشت مهراج کآمد فراز بدو گفت کای گرد گردن فرازاسدی || افسرده و غمگین گشتن : چو پیغام بشنید و نامه بخواند دژم گشت و اندر شگفتی بماندفردوسی دژم گشت از آن آرزو جان رای بپیچید بر خویشتن بر بجایفردوسی همه سر بسر سوکوار و نژند بر ایشان دژم گشته چرخ بلندفردوسی دژم گشت و دیده پر از آب کرد بروهای جنگی پر از تاب کردفردوسی و رجوع به دژم گردیدن شود.