دژم گردیدن
[دُ ژَ / دِ ژَ گَ دی دَ](مص مرکب) دژم گشتن اندوهناک شدن اندوهگین گشتن : من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند منوچهری چرا نه مردم عاقل چنان زید که به عمر چو درد سر کندش مردمان دژم گردند عسجدی || تیره گشتن زنگ زده شدن : زدودش [ آئینه را ] بدارو کزآن پس ز نم نگردد بزودی سیاه و دژمفردوسی || خشمناک شدن : وگر با تو گردد به چیزی دژم به پوزش گرای و مزن هیچ دمفردوسی و رجوع به دژم گشتن شود.