دژخیم
[دُ]( 1) (ص مرکب) (از : دژ، به معنی بد و زشت و درشت + خیم، به معنی خوی و خلق) بدخوی و بدطبیعت و بدروی (برهان) بدخصلت و زشت خو (غیاث) بدخوی بدخو بدطبع (نسخه ای از لغت فرس اسدی) : چنین گفت دژخیم نر اژدها که از چنگ من کس نیابد رهافردوسی یکی دیو دژخیم بر پای خاست چنین گفت کاین نغزکاری مراست فردوسی چو تیغش به رستم نیامد بکار برآشفت دژخیم با روزگارفردوسی کجا جای دیوان دژخیم بود کزآن جایگه دیو را بیم بودفردوسی بزد مرد دژخیم پیش درش نظاره برو بر همه لشکرشفردوسی بدل گفت کاین ماه دژخیم نیست گر از رازم آگه شود بیم نیستاسدی یکی دیو دژخیم چون منهراس ببست و جهان کرد از او بی هراساسدی - دژخیم رنگ؛ دژخیم مانند دژخیم گونه دژخیمه رنگ : همان اهرمن روی دژخیم رنگ درآمد چو پیلان جنگی به جنگنظامی - دژخیم گشتن؛ خشمگین شدن : چنان مهربان بود دژخیم گشت وز او شهر ایران پر از بیم گشتفردوسی || زندانبان و قلعه بان و نگاهبان (برهان ||) جلاد و خونی (برهان) میرغضب سیاف روزبان (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) قتال را به استعارت دژخیم گفتند جلاد (لغت فرس اسدی) : به دژخیم فرمود تا گردنش زند پس به آتش بسوزد تنشفردوسی به دژخیم فرمود کاین را به کوی ز دار اندرآویز و برتاب رویفردوسی به دژخیم فرمود تا تیغ تیز کشیده بیامد دلی پرستیزفردوسی به دژخیم فرمود تا تیغ تیز بگیرد تنش را کند ریزه ریزفردوسی به دژخیم فرمود کو را بیار بدان تا بیاموزمش کارزارفردوسی برآشفت از آن پس به دژخیم گفت که این هر دو را خاک باید نهفتفردوسی پس به دژخیم خونیان دادم سوی زندان خود فرستادمنظامی چو دانست خسرو که دژخیم او گریزان شد از فر دیهیم اونظامی یکی آنکه در لشکرم وقت پاس ز دژخیم ترسم که آید هراسنظامی || بخیل و خسیس و لئیم (برهان) تنگ حال و بخیل (شرفنامهء منیری) ( 1) - در برهان به کسر و به فتح اول ضبط شده است.