دریدن

معنی دریدن
[دَ دَ] (مص)( 1) لازم و متعدی هر دو آید، و بیش از همین یک مصدر برای فعل آن نیامده است؛ لازم چون: جامه بدرید، دلو بدرید یعنی دریده و پاره شد، متعدی چون: نامهء او بدرید یعنی پاره کرد (یادداشت مرحوم دهخدا) الف - در معنی متعدی: پاره کردن (برهان) (آنندراج) شکافتن و چاک کردن و پاره کردن پارچه و جز آن گشادن (ناظم الاطباء) به درازا پاره کردن فتردن فتالیدن خرق کردن به درازا از هم گسستن ترکاندن منشق ساختن به دو جزء جدا کردن چیزی متصل و متسع را از هم باز کردن اجزاء پیوسته و گستردهء چیزی را از میانه و با آلتی برنده یا به فشار اجتیاب اجیح افتراس ایهاء تجواب تخریق تمزیق جوب (منتهی الارب ) خرق (تاج المصادر بیهقی) خلق (دهار) دَظّ (منتهی الارب ) شق (تاج المصادر بیهقی) فرص (منتهی الارب ) قد (دهار) مزق نطاف بظف (تاج المصادر بیهقی) هتأ هتوء هرد (منتهی الارب ) : دریدم جگرگاه دیو سپید ندارد بدو شاه ازین پس امیدفردوسی ندرم به دشنه جگرگاه تو برون ناید از میغ تن ماه توفردوسی ز خون کیان شرم دارد نهنگ وگر کشته یابد ندرد پلنگفردوسی درید و برید و شکست و ببست یلان را سر و سینه و پا و دستفردوسی هرآنجا که پرخاش جویم بجنگ بدرم دل شیر و چرم پلنگفردوسی همی محضر ما به پیمان تو بدرد بپیچد ز فرمان توفردوسی خروشید و برجست از آن پس ز جای بدرید و بسپرد محضر به پایفردوسی بزد دست و جامه بدرید پاک به ناخن دورخ را همی کرد چاکفردوسی بدرید چرمش بدانسان که شیر درو خیره شد پهلوان دلیرفردوسی که این مادیان چون درآید بجنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگفردوسی چو گودرز کشواد پولادچنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگفردوسی بگو تا بگیرند موی سرش بدرند برتن همی چادرشفردوسی ببرم سر رستم زال زر بداندیش شه را بدرم جگرفردوسی بدرید جامه همه در برش بزد دست و برکند موی سرشفردوسی ندارد کسی پای با تو به جنگ بدری به چنگال چرم نهنگفردوسی همه سرفرازیم با ساز جنگ به هامون بدریم چرم پلنگفردوسی همیدون ببستند پیمان برین که گر تیغ دشمن بدرد زمینفردوسی سگ کاردیده بدرد پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگفردوسی من همانم که مرا روی همی اشک شخود من همانم که مرا دست همی جامه درید فرخی به روز معرکه بسیار دیده پشت ملوک به وقت حمله فراوان دریده صف سوار فرخی ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگفرخی گاهی بکشد شعله وگاهی بفروزد گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد منوچهری گماریده است زنبوران به من بر هم می درد به من بر پوست زنبور منوچهری تا شکمشان ندرم، تا سرشان برنکنم تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم منوچهری وز خانه شما پردگیان را که کشیده ست وین پردهء ایزد به شما بر که دریده ست منوچهری آتشی داشت به دل، دست زد و دل بدرید تا بدیده بت او آتش هجرانش بدید منوچهری دوستگان دست برآورد و بدرید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه منوچهری ور بدری شکم و بند من از بندم نرسد ذره ای آزار به فرزندممنوچهری بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 174 ) آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز کخ کخ کن و برگرد و بدر برپس ابزار حقیقی صوفی (از لغت فرس ص 84 ) هان تا از آن گروه نباشی که در جهان چون گاو می خورند و چو گرگان همی درند ناصرخسرو گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 162 ) راز ایزد زیر این پردهء کبود است ای پسر کس تواند پردهء راز خدائی را درید؟ ناصرخسرو جامه بدرند از اعدا و آنک جامه ش بدریده عدو خود منمناصرخسرو چون نبینی که می بدرند طمع و حرص و خوی بد چو کلاب؟ ناصرخسرو بدرید برتن سلب مشک بید ز جور زمستان به پیش بهارناصرخسرو چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش به بستان جامهء زربفت بدریدند خوبانش ناصرخسرو گفت [ محمود ] او را [ ابوریحان بیرونی را ] به میان سرای فرواندازند ابوریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته به زمین فرودآمد چنانکه بر وی افگار نشد (چهارمقاله نظامی عروضی ص 92 ) خران دیزه به آواز پیش او آیند چو او بخواند شعر اندرون بدرد نای سوزنی (چهارمقالهء نظامی عروضی ص 57 ) خوان دیزه به آواز پیش او آیند چو او بخواند شعر اندرون بدرد نای سوزنی گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب خاقانی نامهء مصطفی درد پرویز جامهء جان او پسر بدردخاقانی سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هواخاقانی شد آن چرم ناپختهء نیم خام بدرد بخاید به حرصی تمامنظامی گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند (جهانگشای جوینی) آنکه می درید جامهء خلق چُست شد دریده آن او زیشان درستمولوی چون قلم در وصف این حالت رسید هم قلم بشکست و هم کاغذ دریدمولوی آنکه داند دوخت او داند درید هرچه او بفروخت بتواند خریدمولوی خدا کشتی آنجا که خواهد برد اگر ناخدا جامه بر تن دردسعدی دست بیچاره چون به جان نرسد چاره جز پیرهن دریدن نیستسعدی در گرگ نگه مکن که بزغاله برد یک روز نگه کن که پلنگش بدردسعدی توان به حلق فروبردن استخوان درشت ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف سعدی کاغذ بدریدند و قلم بشکستند و ز دست زبان حرف گیران رستند سعدی (کلیات چ مصفا ص 21 ) مردم چشمم بدرد پردهء عمیا زشوق گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو سعدی بدرد یقین پرده های خیالسعدی ابهاء؛ دریدن خانهء مویین اهماء؛ جامه دریدن و کهنه گردانیدن تهبیب؛ دریدن جامه تهیب؛ نیک دریدن خرق؛ پاره کردن چیزی را و دریدن خسوف؛ دریدن چیزی را و شکستن خفاء؛ دریدن مشک را و گستردن آن را بر حوض مزق، مزقه، هدمله، هرت، هرد، هرض، هم؛ دریدن جامه را (از منتهی الارب ) -امثال: سالی هری، ماهی تری، کفش تا پاره کنی و بدری (امثال و حکم) - از هم یا ز هم دریدن؛ متفرق و جداکردن اجزاء چیزی را : تقاضی می کند دایم سگ نفس درونم را ز هم خواهد دریدن ناصرخسرو (ص 366 ) شه از هم درید آن خورش را بزور چو شیری که او بردرد چرم گورنظامی چنان از هم درید اندام آن بوم که می شد زیر زخمش سنگ چون موم نظامی من که گاوان را ز هم بدریده ام من که گوش شیرنر مالیده اممولوی نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد که روزی پلنگیت از هم دردسعدی -بردریدن؛ دریدن از هم جدا کردن و شکافتن با آلتی برنده یا به فشار : فرودآمد و خنجری برکشید سراسر بر اژدها بردریدفردوسی صف دشمنان سربسر بردرد ز گیتی سوی هیچکس ننگردفردوسی نهاد و ز یکدیگرش بردرید کسی در جهان این شگفتی ندیدفردوسی فرو برد خنجر دلش بردرید جگرش از تن تیره بیرون کشیدفردوسی چو او را چنان زار و کشته بدید همه جامهء خسروی بردریدفردوسی دو رخ را به روی پسر برنهاد شکم بردرید و برش جان بدادفردوسی نگوئی چه آمدت پیش از پدر چرا بردریدت بدین سان جگرفردوسی رمح سماک و دهرهء بهرام بشکنید چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید خاقانی پیش که صبح بردرد شقهء چتر چنبری خیز مگر به برق می برقع صبح بردری خاقانی شه ا ز هم درید آن خورش را بزور چو شیری که او بردرد چرم گورنظامی یکی بچهء گرگ می پرورید چو پروده شد خواجه را بردریدسعدی -بردریدن پردهء راز؛ راز را آشکار ساختن فاش ساختن راز : بیامد بگفت آنچه دید و شنید همه پردهء رازها بردریدفردوسی - پردهء کسی دریدن؛ هتک حرمت او کردن : مدر پردهء کس به هنگام جنگ که باشد ترا نیز در پرده ننگسعدی - پردهء ناموس کسی را دریدن؛ حرمت او را بردن هتک حرمت او کردن : پردهء ناموس بندگان را به گناه فاحش ندارد (گلستان سعدی) - پوست بر تن کسی دریدن؛ پوست او را کندن دمار از روزگار او برآوردن : چنین زندگی بدتر از مرگ اوست زمانه بدرید برتنش پوستفردوسی چو بشنید برتنش بدرید پوست ز دشمن نهان داشت آن هم ز دوست فردوسی - جیب دریدن؛ گریبان چاک زدن : به مرگ سروران سربریده زمین جیب آسمان دامن دریدهنظامی -حلق خود دریدن؛ بسیار و سخت فریاد کردن (یادداشت مرحوم دهخدا) : یک مؤذن داشت بس آواز بد شب همه شب می دریدی حلق خودمولوی - درهم دریدن؛ بکلی متلاشی کردن : بگفت این و شمشیر کین برکشید سرا پای او پاک درهم دریدفردوسی - دریدن هنگامه؛ برهم زدن بساط و جمعیت : هنگام صبوح موکب صبح هنگامه دریده اختران راخاقانی -فرودریدن؛ شکافتن پاره کردن : ای روزرفتگان جگر شب فرودرید آن آفتاب از آن جگر شب برآوریدخاقانی رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود - گلوی یا نای دریدن؛ بسی به آواز بلند خواندن یا گفتن (یادداشت مرحوم دهخدا) - ناموس کسی را دریدن؛ هتک ناموس او کردن؛ هرط؛ طعن کردن و دریدن ناموس کسی را هرمطه؛ دریدن ناموس کسی را و زشت گردانیدن (از منتهی الارب ) ب - در معنی لازم: گشوده شدن و چاک شدن (ناظم الاطباء) پاره شدن پاره شدن بدرازا شکافتن بدرازا ترکیدن منشق شدن انحراق ( انفلاق تخرق وهی (دهار) : به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت و گرخلاف کنی طمع( 2 را و هم بشوی بدرد ار بمثل آهنین بود هملختکسائی بدرد دل و گوش غرم سترگ اگر بشنود نام چنگال گرگفردوسی بتوفید کوه و بدرید دشت خروشش همی از هوا برگذشتفردوسی اگر هم نبرد تو باشد پلنگ بدرد برو پوست از یاد جنگفردوسی بدرید چنگ و دل شیر نر عقاب دلاور بیفکند پرفردوسی بدانست کان نیز گفتار اوست همی زو بدرید برتنش پوستفردوسی ملاعین حصار غور برجوشیدند و به یکپارچگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111 ) ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود کشتی پر شده نشستن و دریدن گرفت (تاریخ بیهقی ص 516 ) مردم عام و غوغا به یکبار خروش بکردند چنان که گفتی زمین بدرید (تاریخ بیهقی ص 436 ) دلم از غم همیشه ابر دارد ازیرا زین دو چشمم سیل بارد بدرد ترسم از بس غم که در اوست بدرد نار چون پرگرددش پوست (ویس و رامین) فاطمیم فاطمیم فاطمی تا تو بدری ز غم ای ظاهریناصرخسرو انبثاق؛ دریدن بند آب حرص؛ دریدن جامه در کوفتن (از منتهی الارب ) - بردریدن؛ دریده شدن : کمربند رستم گرفت و کشید ز بس زور گفتی زمین بردریدفردوسی چو از خرم بهار و خرمی دوست به گلها بردرید از خرمی پوستنظامی -دریدن جگر از بیم؛ زهره ترک شدن : بپیچید ضحاک بیدادگر بدریدش از بیم گفتی جگرفردوسی -دریدن دل یا مغز؛ کنایه از سخت ترسیدن : بدرد دل و مغزشان از نهیب بلندی ندانند باز از نشیبفردوسی از آواز کوسش همی روز جنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگفردوسی چو دیوان بدیدند کوپال او بدرید دلشان ز چنگال اوفردوسی چو اسفندیاری که در جنگ او بدرد دل شیر از آهنگ اوفردوسی ز آواز رستم شب تیره ابر بدرد دل پیل و چنگ هزبرفردوسی سپهدار چون گیو و گودرز و طوس بدرید دلتان ز آوای کوسفردوسی - دریدن گوش؛ پاره شدن پردهء آن : ز لشکر برآمد بر آن سان خروش که شیر ژیان را بدرید گوشفردوسی زمین پر ز جوش و هوا پرخروش هزبر ژیان را بدرید گوشفردوسی برانگیخت اسب و برآمد خروش همی اژدها را بدرید گوشفردوسی سپاهی که شد دشت چون آبنوس بدرید گوش پلنگان ز کوسفردوسی برآمد چنان از دو لشکر خروش که چرخ فلک را بدرید گوشفردوسی -فرودریدن؛ واژگون شدن منهدم گشتن :انهیار، تهور، تهیر؛ فرودریدن بنا (از منتهی الارب ) هدم؛ آنچه از کرانهء چاه فرودریده درچاه افتاده باشد (منتهی الارب ) رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود - dereta-dar امثال: نه مشکی دریده نه دوغی ریخته (امثال و حکم) ( 1) - از: در + یدن (پسوند مصدری)، از ریشهء اوستائی حاشیهء معین بر برهان) راء آن بضرورت گاه در شعر مشدد آید ( 2) - ن ل: طبع )daritan : (به معنی شکافتن) پهلوی.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.