درنگی ساختن
[دِ رَ تَ] (مص مرکب)درنگ کردن سهل انگاری کردن مماطله تأخیر کردن سستی کردن : به هر سو یکی نامه ای کن دراز بسیچیده باش و درنگی مسازفردوسی ز چیزی که گفتی درنگی مساز که بودن بدین شارسان شد درازفردوسی که ما را به دیدارت آمد نیاز برآرای کار و درنگی مسازفردوسی || ایستادگی کردن استقامت و پایداری نشان دادن : نه ایدر همی ماند خواهی دراز بسیجیده باش و درنگی مسازفردوسی.