درقه
[دَ قَ / قِ] (از ع، اِ) درقه سپر (از برهان) : یک درقه بودش [ پیغمبر را ] سر مردی بر آن نگاشته (ترجمهء طبری بلعمی) بیفکند نیزه کمان برگرفت یکی درقهء کرگ بر سر گرفت فردوسی به تیغ پاره کند درقه های چون پولاد به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان فرخی به تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگ به نیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگ فرخی ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر سروی گر سرو درع پوشد و جوشنفرخی گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ گفتا چنان کجا سر سوزن ز پرنیانفرخی برکش ای ترک و به یک سو فکن این جامهء جنگ( 1) چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ فرخی وامروز به مهتری برون آمد با درقه و تیغ چون ستمکاری ناصرخسرو درقه ای داشت [ پیغمبر اکرم ] سر مردی بر آنجا صورت کرده (مجمل التواریخ والقصص) ناوک اسفندیار انداخته باد شمال درقهء رستم بروی اندر کشیده آبگیر ؟ (تاج المآثر شرفنامهء منیری ||) زره که به عربی درع خوانند (برهان) (شرفنامهء منیری) ( 1) - ن ل: ترکش ای ترک به یک سو فکن و جامهء جنگ.