درز
[دَ] (اِ)( 1) شکاف جامه را گویند که دوخته باشند (برهان) شکاف جامه و سنگ (از آنندراج) کناره های جامه که بهم دوزند (کشاف اصطلاحات الفنون از المنتخب) آن جای جامه که دو قطعه را بدوختن به یکدیگر پیوسته باشند جای اتصال دو جانب جامه با دوختن اتصال گاه دو لخت جامهء بر هم دوخته ملتقای دو جامه که بهم دوخته باشند (یادداشت مرحوم دهخدا) سرب سربه (از منتهی الارب ) : به حلقهء زره اندر سنان تیز سرش چنان رود که به درز حریر بر سوزن عنصری زو به مقراض برشّی دو سه برداری کیسه ای دوزی و درزش نه پدید آری منوچهری گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ مرگش ز راه درز قبای اندر آمدهخاقانی پرندی مکلل به یاقوت و در همه درزش از گرد کافور پرنظامی اسافه؛ باز کردن درز دوخته را تخرم؛ بازگردیدن درز تخریم؛ باز کردن درز را تغور؛ برجستن آب از درز مشک خرز کتیم؛ درز که گشاده نگردد و آب نزهد از وی خرزه؛ درز موزه و مشک و جز آن خصفه؛ درز موزه و کفش و جز آن کاتم؛ درزدوز کتبه؛ درز موزه و مشک و جز آن فراهم آورده مسرد مسرود؛ درز دوخته (منتهی الارب ) - جامهء دودرز؛ کَف آنرا امروز پاکدوزی گویند (یادداشت مرحوم دهخدا) - جامهء یکدرز؛ مل (یادداشت مرحوم دهخدا) - درز و دوز؛ در تداول عامه (یادداشت مرحوم دهخدا)، شکافتن و دوختن: خاله را میخواهند برای درز و دوز؛ برای کارهای گوناگون یا دوخت و دوز || هر شکاف و چاکی (ناظم الاطباء) شکافی تنگ بدرازا شکاف میان دو چوب و جز آن کاف تراک ترک (یادداشت مرحوم دهخدا) : همه درز تابوت ما را به قیر بگیرید و کافور و مشک و عبیر( 2)فردوسی به میخ و به مس درزها دوخته سوار و تن باره افروختهفردوسی همه درزهایش گرفته به قیر برآلوده بر قیر مشک و عبیرفردوسی گشاده بخار از تن کوه و درز زمین را فتاده بر اندام لرزنظامی چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی که در درزش نمی گنجید موئینظامی کاروانی که در زیر عقبه ای میرود بیم است که پاره ای بگسلد و بر سر کاروان فروآید، همچنان تو در زیر جرّ مجرهء آسمان میروی ناگاه باشد که درزی کند و بر سر تو فرود آید (کتاب المعارف) مهندس ز پیوند آگه نبود که در درز او موی را ره نبود امیرخسرو دهلوی جلفوط؛ آنکه درزهای کشتی نو را به خیوط و خرقه های نفط آلود بند کند (منتهی الارب ): شِقّ؛ درز در (یادداشت مرحوم دهخدا) -امثال: موی در درزش (لای درزش) نمی رود (نمی گنجد)؛ هیچ نقصی ندارد (امثال و حکم ||) پیوندگاه (ناظم الاطباء) محل پیوند دو چیز به یکدیگر چون درز جامه و در و جز آن محل اتصال دو تختهء بر هم وصل شده (یادداشت مرحوم دهخدا) شأن شعب (از منتهی الارب || ) پیوندگاه استخوانهای سر (ناظم الاطباء) - درز اکلیلی؛ در نزد اطباء، درزیست در پیش سر در موضعی که تاج بر وی نهند، یعنی کنارهء تاج که بر سر نهند ملاقی موضع این درز باشد (کشاف اصطلاحات الفنون از بحرالجواهر) یک درز را که بر پیش سر است بر آن موضع که کنارهء کلاه بر وی نشیند آنرا درز اکلیلی گویند (ذخیرهء خوارزمشاهی) درزی است در پیش سر در موضعی که تاج بر وی نشیند(یادداشت مرحوم دهخدا) - درز سفودی؛ درزی است [ سر را ] که از میان درز اکلیلی بر میان سر میرود و تا به زاویهء درز لامی، آنرا سهمی گویند و سفودی نیز گویند (ذخیرهء خوارزمشاهی) درزیست در اکلیل سر، میان سر می رود تا به زاویهء درز لامی، و وی را سهمی نیز گویند (از کشاف اصطلاحات الفنون از بحر الجواهر) - درز سهمی؛ درز سفودی رجوع به درز سفودی در همین ترکیبات شود - درز قشری؛ درزیست در بالای گوش گذرد در برابر درز سهمی، و آنرا درز کاذب نیز گویند (از کشاف اصطلاحات الفنون از بحر الجواهر) بر روی سر پنج درز پیداست، سه از آن جمله درزهای راستینی است و دو ماننده به درزی که آنرا درز قشری گویند و ابوعلی سینا می گوید که این درز قشری از بهر آن قشری گویند که این درز به استخوان فرو رفته نیست ولکن بدان ماند که اثری کرده ست بر ظاهر استخوان (ذخیرهء خوارزمشاهی) - درز لامی؛ در نزد اطبا، درزیست در پس سر مانند لام یونانیان، و از این جهت به درز لامی مسمی گشته (از کشاف اصطلاحات الفنون از بحر الجواهر) درزی دیگر بر سر اندر نبشتن تازیان به حرف دال ماند و اندر حرف یونانیان بشکل لامبر این شکل > و طبیبان آنرا درز لامی گویند (ذخیرهء خوارزمشاهی ||) دختران کوچک به معنی dereza 7 یارد مربع ( 1) - اوستایی / سال (برهان ||) در گیلان، واحد مساحت است تقریباً معادل 21 متر مربع یا 23 به معنی محکم کردن (از حاشیهء معین بر برهان) ( 2) - ن ل: darh به معنی محکم کردن، هندی باستان darez بند، از ریشهء بکافور گیرید و مشک و عبیر.