دردی
[دُ دی ی]( 1) (ع اِ) درد درده آنچه به تک نشیند از مایع همچو روغن زیت و غیر آن خلاف صافی (منتهی الارب ) دردی روغن و غیره، آنچه از تیرگی در ته آن رسوب می کند (از اقرب الموارد) به معنی درد که در چیز رقیق ته نشین شود مجازاً به معنی شراب تیره، و باید دانست که دردی لفظ عربی است و درد بدون یاء تحتانی فارسی (غیاث) تیرگی شراب و روغن و جز آن (شرفنامهء منیری) ته نشین عصارات و به فارسی لای نامند و بهترین لایها لای شراب است که خشک او را طرطیر و به فارسی دارتو نامند (از تحفهء حکیم مؤمن) ثافل ثفل عکر (منتهی الارب ) کنجاره خَره به معنی لای آب و شراب و روغن : کسی کز بادهء خوش دور باشد اگر دردی خورد معذور باشد (ویس و رامین) گر برسیدی به لبت آب من آب تو نزدیک تو دردیستیناصرخسرو تا نگوئی تو مها کین پسرک دردی آورد هم از اول دنسنائی مضطر نشوی ز بستن نعل دردی ندهی ز اول خمانوری بر چمن آثار سیل بود چو دردیّ می فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار خاقانی جز ساقی و دردی سفال و می از ششدر غم مرا که برهاندخاقانی دردی و سفال مفلسان راست صافی و صدف توانگران راخاقانی عشق چو یکسر بود هجران خوشتر ز وصل باده چو دردی بود دیر نکوتر که زود خاقانی دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل شیشهء نارنج بین بر سر آب از حباب خاقانی چون سوسن اگر حریر بافی دردی خوری از زمین صافی نظامی به اول قدح دردی آرد به پیش گذارد شکوه من و شرم خویشنظامی جام می هستیّ شیخ است ای فلیو کاندرو دردی نگنجد بول دیومولوی دردی می در قدح کن پیش از آنک در خروش آید خروس صبح بامسعدی سعدی سپر از جفا نیندازی گل با خار است و صاف با دردیسعدی رجوع به دُرد شود - امثال: أول الدن الدردی، اول خم و دردی، اول خنب و دردی، چون: اول خنب دردی بود آخرش چگونه باشد (کشف المحجوب، از امثال و حکم) مثل دردی به جام؛ بجای مانده (امثال و حکم) - دردی الخل؛ لای سرکه است و در جمیع افعال ضعیف تر از سرکه و در آکله قوی تر از آن است (از مخزن الادویه) (از تحفهء حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی) - دردی الخمر؛ دردی شراب (الفاظ الادویه) بهترین وی درد شراب کهن بود (از اختیارات بدیعی) - دردی روغن؛ لای ته آن : نخست آن را نرم باید کرد به پوست دنبه و خرما و دردی روغن (ذخیرهء خوارزمشاهی) ثفلی همچون دردی روغن زیت به اسهال دفع افتد (ذخیرهء خوارزمشاهی) حثلب، حثلم، خره، عکر؛ دردی روغن و مسکه خلوص؛ دردی و ثفل که در تک خلاصهء روغن نشیند کداده، کداره؛ دردی روغن مهل؛ دردی روغن زیت (منتهی الارب ) - دردی زیت و شراب؛ عکر (منتهی الارب ): عکرالزیت، دردی زیت (ریاض الادویه) - دردی مسکه (کره)؛ لای ته آن که به گداختن فرو نشیند قلده (منتهی الارب ) در گناباد خراسان دردی کره را که پس از گداختن در ته ظرف میماند دوغچ گویند - دردی می؛ عکرالخمر (منتهی الارب || ) مطلق شراب (یادداشت مرحوم دهخدا) :حصیری می آمد دردی آشامیده معتمدی را از آن بنده فرمود تا بزدند (تاریخ بیهقی) ترا و مانند ترا چه آن محل باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش نگوئید (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328 ) - دردی نبیذ؛ لای نبیذ خمره (منتهی الارب || ) کنایه از آخر و انتهای هر چیز درد - دردی شب؛ کنایه است از آخر شب (از آنندراج) : چون وقت به دردی شب کشید و کیفیت شراب زور آورد فرورفتگی خواب با او هم آغوش شد (اکبرنامه، از آنندراج) ( 1) - در تداول فارسی با تخفیف یاء خوانده شود.