درآموختن
[دَ تَ] (مص مرکب)آموختن آموزاندن یاد دادن تعلیم (دهار) : مرا باید بچشم آتش برافروخت به آتش سوختن باید درآموختنظامی ستون سرو را رفتن درآموخت چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت نظامی خردمند ازو دیده بردوختی یکی حرف در وی نیاموختیسعدی رجوع به درآموزاندن و آموختن شود || آموختن آموزیدن فراگرفتن یاد گرفتن تعلم : سوی عالم آمد رخ افروخته همه علم عالم درآموختهنظامی چه باید چشم دل را تخته بر دوخت چو نجاری که لوح از زن درآموخت نظامی گر از من کوکبی شمعی برافروخت کس از من آفتابی درنیاموختنظامی چو خسرو تختهء حکمت درآموخت به آزادی جهان را تخته بردوختنظامی رجوع به آموختن شود.