آبخست
[خَ] (اِ مرکب) جزیره :
رفت در دریا بتنگی [ظ: بیکّی] آبخست
راه دور از نزد مردم دوردست.
بوالمثال(1) (از فرهنگ اسدی پاول هورن).
بردشان باد تند و موج بلند
تا بیک آبخستشان افکند.عنصری.
تنی چند از آن موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آبخست.عنصری.
|| (ن مف مرکب) آب گز. یعنی میوه ای که قسمتی از آن بگردیده و تباه شده باشد. خایس :
روی ترکان هست نازیبا و گست
زرد و پرچین چون ترنج آبخست.
علی فرقدی.
و بهر دو معنی آبخوست نیز آمده است. و صاحب برهان معنی بَدْاَندرون نیز بکلمه داده.
(1) - شاید: ابوالمثل بخاری.
رفت در دریا بتنگی [ظ: بیکّی] آبخست
راه دور از نزد مردم دوردست.
بوالمثال(1) (از فرهنگ اسدی پاول هورن).
بردشان باد تند و موج بلند
تا بیک آبخستشان افکند.عنصری.
تنی چند از آن موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آبخست.عنصری.
|| (ن مف مرکب) آب گز. یعنی میوه ای که قسمتی از آن بگردیده و تباه شده باشد. خایس :
روی ترکان هست نازیبا و گست
زرد و پرچین چون ترنج آبخست.
علی فرقدی.
و بهر دو معنی آبخوست نیز آمده است. و صاحب برهان معنی بَدْاَندرون نیز بکلمه داده.
(1) - شاید: ابوالمثل بخاری.