دام

معنی دام
(اِ) فخ (دهار) (لغت نامهء مقامات حریری) (منتهی الارب) تله نَژَنک (برهان) حباله اُحبول اُحبوله (منتهی الارب) لاتو (برهان) تله که آلت گرفتار شدن حیوانات است پایدام مِصیدَه (منتهی الارب) چیزی که جانوران فریب خورده بدان دچار شوند فخم (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) هر چیز که جانوران در آن بفریب گرفتار شوند (برهان) مِصیَد طُرق طرِق شرکه (منتهی الارب) شرک شبکه (منتهی الارب) (دهار) (نصاب) آنچه برای صید مرغان برپا کنند صید (منتهی الارب) آنچه بدان شکار کنند مصلاه ملموءه (منتهی الارب) دام برای حیوان برّ است چنانکه شست برای حیوان بحر دستگاهی که بدان مرغ گیرند چیزی که صیادان بدان مرغ بگیرند وآن را تله و چال( 1)نیز گویند و بتازیش فخ خوانند (از شرفنامه) تور یا آلت دیگر که بدان اشکره گیرند صاحب آنندراج گوید ترجمهء شبکه است و چشمه از تشبیهات اوست و نیز رجوع به پایدام شود : آهو از دام اندرون آواز داد پاسخ گرزه بدانش باز دادرودکی اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر صیاد از دور نک دانه برهنه کرده لوسانه کسایی چه سازی که چاره بدست تو نیست درازست و در دام و شست تو نیست فردوسی همه کارها را سرانجام بین چو بدخواه چینه نهد دام بینفردوسی همی آتش افروزد از کام اوی دو گیسو بود پیل را دام اوی [ اژدها ] فردوسی زمین سربسر گفتی از آتش است هوا دام آهرمن سرکش استفردوسی چو گویی کزو من رسیدم بکام نگه کن که آن کام بندست و دامفردوسی کسی را نه برخیره فرمان برد که خصم روانست و دام خردفردوسی دهاده خروش آمد و داروگیر هوا دام کرکس شد از پر تیرفردوسی وای آن کو بدام عشق آویخت خنک آن کو ز دام عشق رهاست عشق بر من در عنا بگشود عشق سرتابسر عذاب و عناستفرخی گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار منوچهری نه دام الا مدام سرخ پر کرده صراحیها نه تلّه بلکه حجرهء خوش بساط اوکنده با پله عسجدی کجا چون دام بود او را شهنشاه همان درد جدائی پیش او چاه فخرالدین اسعد (ویس و رامین) مال چنه است و زمام دام جهانست ای همه ساله بدام و بر چنه مایل ناصرخسرو که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام ز فعل خویش بدان دام رام باید کرد ناصرخسرو گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر حجت که از دام زبون گیران بعزلت رسته شد عنقا سنائی شب من دام خورشیدست گوئی زلف یار است این شب است این یا غلط کردم که دام روزگارست این خاقانی دام نئی دانه فشانی مکن با چو منی مرغ زبانی مکننظامی دشمن ار چه دوستانه گویدت دام دان گرچه ز دانه گویدتمولوی کاندرون دام دانه زهرهاست کور آن مرغی که در فخ دانه خواست مولوی خردمندان گفته اند زلف خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک (گلستان) در گذار تو هر هوس دامی است از حیات تو هر نفس گامی استاوحدی خال تو همچو حلقهء زلف تو دلرباست این دانه را ز چشمهء دام آب داده اند سلیم (از آنندراج) -امثال: از دام چو آزاد شد اندر قفس افتاد؛ از دام رها شد بقفس دچار شد اخروّاط؛ دام منقلب گردیده بند شدن بر پای شکار داحوم؛ دام روباه داحول؛ پای دام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است بهر شکار شاصره؛ نوعی از دام ددان شرعه؛ دام مرغ سنگخواره بیضاء، اخبول، اخبوله؛ دام صیاد قشعامه؛ دام شکاری جره؛ دام آهو فخت؛ دام شکاری کفه؛ دام شکار آهو (منتهی الارب) کصیصه؛ دام آهو (دهار) لبجه؛ دام آهنین شاخدار سرکج که بدان گرگ را شکار کنند (منتهی الارب ||) تور ماهی گیری تور که بدان ماهی شکرند دستگاهی که ماهی گیران بدان ماهی گیرند شص شست ماهی (منتهی الارب) شبکه و تور ماهی گیری شبکهء ماهیگیران : بدو گفت بهرام کز شهر تو ز مردی نیامد جز این بهر تو که ماهی فروشند یکسر همه ز تموز تا روزگار دمه ترا پیشه دام است بر آبگیر نه مرد سنانی و کوپال و تیرفردوسی دام ماهی شود ز زخم خدنگ گر بسد سکندر اندازدخاقانی ماهی آسا میان دام بلا همه سر گوش و بی خبر مائیمخاقانی دام هر بار ماهی آوردی ماهی این بار رفت و دام ببردسعدی تباجیه؛ دام ماهی گیران مجزفه؛ دام ماهی (منتهی الارب ||) شبکه (دهار) (بحر الجواهر) طور تور توری چیزی که از ریسمان و پشم و مو مشبک چینند و بعربی طور خوانند (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف) بافته ای که میان تارهای آن فاصله بود و پودها را نیز و بسبب گشادگی تارها و پودها از یکدیگر سوراخها در نسیج پیدا آید منسوجی با شبکه های درشت بافته نسیجی از رسن باریک یا نخهای بهم تافته که بعمد سوراخ سوراخ بافته باشند : ز عود گویی پوشیده بر بلور زره ز مشک گویی پیچیده بر صنوبر دامفرخی گاه درهم شود چو تافته خام گاه گیرد گره چو بافته دامعنصری امنیت و فراغت اهل مصر بدان حد بود که دکانهای بزازان و صرافان و جوهریان را در نبستندی الا دامی بر وی کشیدندی و کس نیارستی بچیزی دست بردن (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 71 ) و بر سر این خانه همچون حظیره کردند به دارافزین تا کسی بدانجا نرود و دام در گشادگی آن کشیده تا مرغ بآنجا نرود (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 74 ) کونده؛ جوالی بود از گیا بافته بر مثل دام و کاه کشان دارند (لغت نامهء اسدی) و بر زبر خرگاهها دامی از نقره کشیده (جهانگشای جوینی||) مقابل دد مقابل دده مقابل درنده زندبار( 2) حیوان اهلی برابر وحش حیوان بی آزار وحشی غیردرنده عموماً و آهو و غزال و نخجیر را گویند خصوصاً و حشرات الارض و پرنده را هم گویند (برهان) جانور نادرنده چون شگال و روباه و آهو و امثال آن جانوران غیردرندهء صحرائی که گیاه میخورند مثل آهو و گوزن و امثال آن مقابل دد که به معنی چارپایان ذی ناب است مثل شیر و پلنگ و گرگ و سگ (از غیاث) جانور نادرنده ضد دد چون شگال و روباه و امثال آن (شرفنامه) چارپایان سودمند که درنده نباشند حیوانات بی آزار سوای مرغان از شواهد برمی آید که در قدیم این کلمه را بصورت مستقل بکار نبرده اند، جز بندرت بلکه همه جا مرادف دد یا دده آورده اند در حالی که دد یا دده را به تنهائی استعمال کرده اند : دد و دام بر هر سویی بیشمار سپه را نبد خوردنی جز شکارفردوسی چنین تا بنزدیک کوهی رسید که جای دد و دام و مردم ندیدفردوسی خروش و فغان و دو چشم پرآب ز هر دام و دد برده آرام و خوابفردوسی بشهر اندرش خورد و آرام نیست نشستنش جز با دد و دام نیستفردوسی چنین راه دشوار بگذاشتی بلای دد و دام برداشتیفردوسی ترا دام و دد بازداند بمهر که هستی تو جمشید خورشیدچهر فردوسی در دشتها او توده برآورد از گور و نخجیر و از دد و دام فرخی (دیوان، ص 223 ) از دد و دام همه دشت چنان گشت روان که همی تیره شد از دیدن آن دشت بصر فرخی ترا دام و دد باز داند بمهر چه مردم بود کت نداند بچهراسدی اما هیئت آن است که اشخاص بدان از یکدیگر جداست، خاصه اندر مردم، با آنک بصورت همه یکی اند، چنانک زید و عمرو با آنک هر دو بر صورت مردم اند به هیئتهاء مختلف که یافته اند از یکدیگر جدااند، و اندرین حکمت عظیم است، چه اگر این هیئتهاء مختلف نبودی و همهء مردم بر یک هیئت بودندی چنانک بمثل دامان اند شرها بسیار بودی بمیان مردم (جامع الحکمتین ص 82 ) اگر بد کنی چون دد و دام تو جدا نیستی هم تو از دام و ددناصرخسرو دامست جهان بر تو ای پسر دام زین دام ندارد خبر دد و دامناصرخسرو دام و دد را دام میسازی و باز دام تست این گنبد بسیارفنناصرخسرو و سالها چنان شد که مأوای شیر و گرگ و دد و دام شد [ نوبنجان ] (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 146 ) جیفهء دشمنان جافی تو از زبانی بدام و دد مرسادخاقانی انس و پریش چون ملک زله ربای مائده دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت خاقانی در مرداری ز گرگ تا شیر کرده دد و دام را شکم سیرنظامی دد و دام از نشاط دانهء خویش همه مطرب شده در خانهء خویشنظامی چو موئی برف ریزد پر بریزم همه در موی دام و دد گریزمنظامی همه راه دشمن ز دام و دده بهر گوشه ای لشکری صف زدهنظامی هر که را افعال دام و دد بود بر کریمانش گمان بد بودمولوی که پس آسمان و زمین چیستند بنی آدم و دام و دد کیستندسعدی نگویم دد و دام و مور و سمک که فوج ملایک بر اوج فلکسعدی || سرانداز و مقنعهء زنان عموماً و مشبک آن خصوصاً (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف) ||کمند : پس صید خسته شده تیزگام چه تازی همی خیره در دست داماسدی || مکمن || دَمَندان( 3 ||) نزد محققین زخارف دنیوی است و آنچه باعث بازماندگی از مبدأ باشد (برهان ||) مجازاً قصد از حیله و تزویر بود کلمهء دام را بمعانی نخستین با مصادر و پیشاوندها و کلمات دیگر ترکیباتی است چون: - از دام رستن؛ رها شدن از دام رهائی یافتن : به خان زنان برد و دستش ببست به مردی ز دام بلا کس نرستفردوسی بشنو سخن نکو ز پیر بسطام از دانه طمع ببر که رستی از دام (منسوب به بایزید بسطامی) بتواند از این دام زود رستن گر مرد در او سخت خر نباشدناصرخسرو - به دام بودن؛ در دام بودن در تله بودن : گفتم که کشم پای بدامن هیهات پایی که بدامست ز دامن چه نویسدخاقانی - به دام آمدن؛ در دام افتادن گرفتار دام شدن : بدامم نیاید بسان تو گور رهائی نیابی بدین سان مشورفردوسی چنین گفت کامد هزبری بدام ابا چامه و رود و پرکرده جامفردوسی پرستنده گفتند با یکدگر که آمد بدام اندرون شیر نرفردوسی مرا خواندی و خود بدام آمدی نظر پخته تر کن که خام آمدینظامی - به دام آوردن؛ در دام افکندن گرفتار دام ساختن : هزبری که آورده بودی به دام رها کردی از دست و شد کار خام فردوسی شوم یک بیک شان بدام آورم گر آیین شمشیر و نام آورمفردوسی چنین داد پاسخ که او را بدام نیارد مگر مردم زشت نامفردوسی کزاینسان سر شیری آری بدام نه گرشاسب کرد این نریمان نه سام فردوسی سوار جهان پور دستان سام ببازی سر اندرنیارد بدامفردوسی وگر باز لشکر بجنگ آوریم سر خود بدام نهنگ آوریمفردوسی کسی گر بپیکار نام آورد سر جنگجویی به دام آورداسدی لیکن چو بدام خویش آوردت گرگیست بفعل و زشت کفتاریناصرخسرو - به دام آورده؛ در دام کشیده گرفتار ساخته بدام کشانده : به دام آورده گیر این مرغ را باز دگرباره به صحرا کرده پروازنظامی - به دام افتادن؛ در دام اسیر شدن به دام آمدن : ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش حافظ - به دام شدن؛ در دام افتادن - به دام کسی بودن؛ اسیر او بودن گرفتار دام او بودن در قبضهء تصرف او بودن : سرتخت ایران بکام تو باد تن ژنده پیلان بدام تو بادفردوسی - پایدام؛ دام که بر پا نهند نوعی از دام که پای جانوران را بگیرد : دولت تیز مرغ تیزپرست عدل شه پایدام او زیبدخاقانی رجوع به پای دام شود - دام به خار و خس پوشیدن؛ دام زیر گیاه پوشیدن کیدی نهانی را بظاهری آراسته پوشاندن : دام درافکند مشعبدوار پس بپوشد به خار و خس دامشخاقانی - دام بلا؛ دام سختی و محنت : ز دام بلا یافتم من رها تو چندین مشو در دم اژدهافردوسی چو خواهی که یابی ز هر بد رها سر اندرنیاری بدام بلا فردوسی فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزدحافظ - دام تزویر؛ کنایه از تصلح و اظهار فضیلت و تقدس است (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف) - دام جهان؛ دام روزگار : در دام جهان جهان همیشه تخم و چنه جز سیم و زر نباشد ناصرخسرو وز دام جهان رمان رمان باشد چون عادت شوم او همی داندناصرخسرو - دامِ گنبد؛ دام فلک : سر برآر این دام گنبد را ببین ای برادر بی کران و بر دوامناصرخسرو - دام زیر گیاه پوشیدن؛ دام به خار و خس پوشیدن مکری نهانی را بظواهر آراسته پوشیدن : آهوان را بسبزه میخواند دام زیر گیاه می پوشدخاقانی - دام سر زلف؛ کنایه از شکن زلف خوبان است : چشم ماشکل قد چُست تو بیند هموار دل ما دام سر زلف تو خواهد مادامخواجو - در دام آمدن؛ بدام افتادن صید شدن گرفتار شدن : دنیا در دام تو آید به دین بی دین دنیا نبود جز که دامناصرخسرو - در دام آوردن؛ گرفتار دام کردن بدام آوردن صید کردن گرفتن : ز بهر آنکه تا در دامت آرد چو مرغان مر ترا خرداد خور داد ناصرخسرو گوید بنسیه نقد ندهد هر که نیکست اخترش با زرق بفریبد تنش در دام خویش آرد سرش ناصرخسرو - در دام کسی آوردن سر؛ مطیع او شدن اطاعت او کردن : نبد در جهان کس بهنگام او که سر درنیاورده در دام اوفردوسی - در دام آویختن؛ گرفتار دام شدن : در دام نیاویزد آنکه زی او تخم و چنه را بس خطر نباشدناصرخسرو هست بدام تو دشمن تو همیشه گویی گشت این جهان سراسر دامت مسعودسعد - در دام افتادن؛ در دام آویختن اسیر دام شدن گرفتار دام گشتن : من غند شده ز بیم غنده چون خرس نگون فتاده در دام بوطاهر خاتونی در دام گوزنی اوفتاده گردن ز رسن به تیغ دادهنظامی دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد جان که در زلف تو شد راه به ایمان نبرد خاقانی شتر بدان دم در دام افتاد (کلیله و دمنه) آه کز چاه برون آمد و در دام افتادحافظ گر افتد صید نیکو دیر در دام به است از زود نانیکوسرانجامجامی - سازِ دام؛ لوازم و اسباب دام || - دام چینی : نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام همه چاره و تنبل و سازِ دامفردوسی - سر از دام کسی پیچیدن؛ از اطاعت او سرپیچیدن - سر از دام کسی نپیچیدن؛ از فرمان او بیرون نرفتن از رنج که او مقرر دارد تن بیرون نکشیدن تحمل بلا که او مقرر کند کردن : ز من هر چه خواهی همه کام تو بر آرم نپیچم سر از دام توفردوسی - صاحب دام (به سکون یاء و یا بکسر آن)؛خداوند دام : هر که در قوم بزرگ است امامش خوانند هر که دل صید کند صاحبِ دامش خوانند خاقانی - دام و دانه؛ وسیلهء فریب با آلت گرفتاری نوشی نیش در میان رجوع به دانه و دام شود -از دام جسته؛ رها شده از دام نجات یافته : پس آنگه از برش برخاست ناکام بچاه افتاد جانش جسته از دام (ویس و رامین) -از دام جستن؛ از دام رستن رها شدن از دام نجات یافتن : سخن همچو مرغیست کش دام کام نشیند بهر جا چو بجهد ز داماسدی -صید دام؛ اسیر شده گرفتار آمده اسیر و گرفتار : ای صید دام حسنت شیران زورمندان وی مست جام عشقت مردان راه معنی خاقانی سرکشان بر امید یک دانه دانه نادیده صید دام تواندعطار -بستهء دام؛ گرفتار دام گرفتار و اسیر مجازاً عاشق بودن : من بستهء دام تو سرمست مدام تو آوخ که چه دام است آن یارب چه مدام است این خاقانی مرغ فتنهء دانه بر بام است او پرگشاده بستهء دام است اومولوی - سر به دام (اندر) آوردن؛ گرفتار ساختن اسیر کردن موجب گرفتاری شدن : وگر باز لشکر به جنگ آوریم سر خود به دام نهنگ آوریمفردوسی کسی گر به پیکار نام آورد سر جنگجوئی به دام آورداسدی || - مطیع شدن اطاعت کردن : سوار جهان پور دستان سام به بازی سر اندر نیارد به دامفردوسی -به دام رسانیدن؛ به دام کشانیدن گرفتار کردن : مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید خاقانی -بر دام زدن؛ به دام کشاندن گرفتار ساختن : مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید خاقانی -دام دار؛ صیّاد : جهان دام داریست نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آزاسدی ( 1) - چال باین معنی دیده نشد معنی آشیانهء مرغ دارد و گودال و شاید معنی متن مأخوذ از این اخیر در یادداشتی بخط مؤلف معنی دام دمندان نوشته شده است، دمندان در - (Les animaux paisibles (3 - ( باشد ( 2 فرهنگها معنی آتش دارد احتیاط را این معنی جداگانه نوشته شد.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.