دارا
(اِخ) این پادشاه همان دارای بزرگ است که بدست اسکندر کشته شد و در تواریخ متأخر او را بعنوان داریوش سوم میشناسیم در کتب پیشینیان دارابن دارا، دارا پسردارا، و گاه بعنوان دارای اکبر نامیده شده است او را بنام دار و دارابن داراب نیز خوانده اند اما روایت درست تر این است که او فرزند دارای پیشین خود (داریوش دوم) نبوده، بلکه نبیرهء وی بوده است او پسر آرسان و آرسان فرزند استن و استن پسر داریوش دوم بوده است، بنابراین این پادشاه به چهار واسطه به اردشیر درازدست می پیوندد حادثهء غلبهء اسکندر بر او یکی از چند سانحهء بزرگ تاریخ ایران است رجوع به ایران باستان ج 2 داریوش سوم شود این پادشاه بنیانگزار شهر معروف دارابگرد است: چو دیوار شهر اندرآورد گرد ورا نام کردند دارابگرد یکی آتش افروخت از تیغ کوه پرستندهء آذر آمد گروه جهان از بداندیش بی بیم کرد دل بدسگالان بدو نیم کردفردوسی آخرین صحنهء مبارزهء این پادشاه با اسکندر در شاهنامه بدینگونه وصف شده است: برآمد چنان از دو لشکر خروش که چرخ فلک را بدرّید گوش چو دریا شد از خون گردان زمین تن بی سران بد همه دشت کین پدر را نبد بر پسر جای مهر بر ایشان نبخشود گردان سپهر شب آمد بدارا درآمد شکست سکندر میان، تاختن را، ببست جهاندار دارا بکرمان رسید همی از کف دشمنان جان کشید همه مهتران زار و گریان شدند ز بخت بد خویش بریان شدند چنین گفت دارا که هم بی گمان ز ما بود بر ما بد آسمان گر ایدون که بخشایش کردگار نباشد تبه شد بما روزگار دبیر جهان دیده را خواند شاه بیاور قرطاس و مشک سیاه یکی نامه بنوشت با داغ و درد دو دیده پر از خون و رخ لاجورد ز دارای دارای بن اردشیر سوی قیصر اسکندر شیرگیر کنون گر بسازی و پیمان کنی دل از جنگ جستن پشیمان کنی همان من ترا یار باشم بجنگ بروز شتابت نجویم درنگ سکندر چو آن نامه برخواند گفت: که با جان دارا خرد باد جفت کسی کو گراید به پیوند اوی ز پوشیده رویان و فرزند اوی نبیند مگر تختهء گور، تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت و رسیدن اسکندر را به بالین دارای زخم خورده چنین وصف کرده است: سکندر بر اسب اندرآمد چو باد سر مرد خسته به ران برنهاد نگه کرد تاخسته گوینده هست بمالید بر چهر او هر دو دست ز سر برگرفت افسر خسرویش گشاد از بر آن جوشن پهلویش ز دیده ببارید بر وی سرشک تن خسته را دید دور از پزشک بدو گفت بد بر تو آسان شود دل بدسگالت هراسان شود تو برخیز و در مهد زرّین نشین وگر هست نیروت بر زین نشین زهند و ز رومت پزشک آورم به درد تو خونین سرشک آورم سپارم ترا پادشاهی و تخت چو بهتر شوی ما ببندیم رخت جفا پیشگان ترا هم کنون بیاویزم از دارها سرنگون و نظامی پس از شکست دارا داستان را چنین میسراید که اسکندر به بالین او می آید: سر خسته را بر سر ران نهاد شب تیره بر روز رخشان نهاد فروبسته چشم آن تن خوابناک بدو گفت برخیز از این خون و خاک رها کن که در من رهائی نماند چراغ مرا روشنائی نماند سپهرم بدانگونه پهلو درید که شد در جگر پهلویم ناپدید تو ای پهلوان کآمدی سوی من نگهدار پهلو بپهلوی من که با آنکه پهلو دریدم چو میغ هنوز آید از پهلویم بوی تیغ سر سروران را رها کن ز دست تو مشکن که ما را جهان خود شکست نگهدار دستت که داراست این نه پنهان چو روز آشکار است این نظامی گنجوی (شرفنامه) رجوع به داریوش سوم شود.