داد
(اِ)( 1) عدل (برهان) مَعدِلَه (منتهی الارب) بذل (برهان) قسط نصفت مقابل ستم ظلم و جور عدالت (برهان) نَصف نِصف نَصَف (منتهی الارب) : ای شهریار راستین، ای پادشاه داد و دین ای نیک فعل و نیکخواه،ای از همه شاهان گزین دقیقی خرد بهتر از هر چه ایزدت داد ستایش خرد را به از راه دادفردوسی کجا داد و بیداد پیشت یکیست جز از کینه گستردنت رای نیستفردوسی گر ایدون که هرمز نه بر داد بود زمین و زمان زو بفریاد بودفردوسی هر آن گنج کان جز بشمشیر داد فراز آید از پادشاهی مبادفردوسی در داد بر دادخواهان مبند ز سوگند مگذر نگهدار پندفردوسی بکوشیم ما نیکی آریم و داد خنک آنکه پند پدر کرد یادفردوسی چنین گفت نوشیروان را قباد که چون شاه را سر بپیچد ز دادفردوسی گر ایمن کنی مردمان را بداد خود ایمن بخسبی و از داد شادفردوسی یکی پند آن شاه یاد آورم ز کژی روان سوی داد آورمفردوسی یکی پاک دستور پیشش بپای بداد و بدین شاه را رهنمایفردوسی بدان ای پدر کاین سخن داد نیست مگر جنگ لادن ترا یاد نیستفردوسی داد ببین تا کجاست فضل ببین تا کراست کیست عظیم الفعال کیست کریم الشیم منوچهری خواسته داری و ساز بیغمیت هست باز ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین و داد منوچهری تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد پیشهء او طرب و مذهب او دانش و داد منوچهری با دهش دست و دین و داد همی باش میر همی باش و میرزاد همی باش منوچهری داد بر خسرو است عدل بر شهریار جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم منوچهری بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است (تاریخ بیهقی) به داد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد که مرد بیداد از بیم بد بود بیدار ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی) چو در داد شه آورد کاستی بپیچد سر هر کس از راستیاسدی بداد و دهش کوش و نیکی سگال ولی را بپرور، عدو را بمالاسدی مبادت بجز داد کاری دگر به از وی مدان یادگاری دگراسدی بدرد کسان دل مدارید شاد که گردون همیشه نگردد به داداسدی داد آبادانی بود و بیداد ویرانی (از قابوسنامه) بداد و دهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشمناصرخسرو خوی نیکو و داد را بلفنج کاین دو سیرت ز رسم احرارست ناصرخسرو وینت گوید گر جهان را صاحب عادل بدی برجهان و خلق یکسر داد او پیداستی ناصرخسرو بکار خویش خود نیکو نگه کن اگر می داد خواهی داد پیش آرناصرخسرو جانت نمانده ست جز به داد درین بند داد خداوند را مدار به بیدادناصرخسرو زفعل نیک باید نام نیکو مرد را زیرا به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان ناصرخسرو و قاعدهء ملک پارسیان بر عدل نهاده بوده ست و سیر ایشان داد و دهش بوده (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 5) روز کین ورزم در پیکار کردن چون علی روز دین و داد در انصاف دادن چون عمر معزی محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت چنانکه دین محمد بعدل و داد عمرانوری رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده خاقانی پس در داد بسته چون مانده ست گر بمسمار در ندوخته اندخاقانی ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت بحکم اوست قضا بسته با رضا میثاق خاقانی صورت نکنم که صورت داد در گوهر انس و جان ببینمخاقانی اگر سالها دل در داد کوبد بجز بانگ حلقه جوابی نیابیخاقانی چشم فتنه در خواب نوشین شد و دیدهء داد و عدل بیدار گشت (ترجمهء تاریخ یمینی) داوری و داد نمی بینمت وز ستم آزاد نمی بینمتنظامی گفت ای شه داد من از بود اوست خود سیاه این روز من از دود اوست مولوی گوشهء عرشش بتو پیوسته است هین مجنبان جز به دین و داد دستمولوی یار من آنکه لطف خداوند یار اوست بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست سعدی جفاپیشگان را بده سر بباد ستم بر ستم پیشه عدلست و دادسعدی نکند هرگز اهل دانش و داد دل مردم خراب و گنج آبادسعدی خدای ما که با عدلست و داد است همه چیزی بیک بنده نداده ست هرآنچه حاکم عادل کند همان دادست ؟ (از مجموعهء مختصر امثال چ هند ||) عادل دادگر : جهان را ز هرگونه داریم یاد ز کردار شاهان بیداد و دادفردوسی چنین گفت کای مهتر داد و پاک ز پیروزگر آفرین بر تو بادفردوسی || قانون (دات اوستائی ||) قضاء حکم داوری حکم راندن حکومت اعم از خوب و بد || اندازه میزان : باز میکائیل رزق تن دهد سعی تو رزق دل روشن دهد او به داد کیل پر کرده ست ذیل داد رزق تو نمیگنجد بکیلمولوی || بخشش عطا عطیه دهش : چون نیاز آید سزاوار است داد جان من کُریان این سالار بادابوشکور تو داد خداوند خورشید و ماه ز مردی مدان و ز فزونی سپاهفردوسی که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دهش برترین پایه بودفردوسی همه پیش کیخسرو آورد زود به داد و دهش آفرین برفزودفردوسی این جهان را سفله دان، بسیار او اندک شمر گرچه بسیار است داد سفله آن بسیار نیست ناصرخسرو چارهء آن دل عطای مبدلیست داد حق را (او را) قابلیت شرط نیست( 2) بلکه شرط قابلیت داد اوست داد لب و قابلیت هست پوستمولوی داد دریا چون ز خم ما بود چه عجب در ماهیی دریا بود( 3) مولوی (مثنوی چ نیکلسن) گفت بعد عزت این اذلال چیست گفت آن داد است و اینت داوریستمولوی دگر کریم چو حاجی قوام دریادل که نام نیک ببرد از جهان ببخشش و داد حافظ || خیر و صلاح : بسی خواهش و پوزش آراستیم همی زان سخن داد او خواستیمفردوسی || قسمت تقدیر داده : ز خورشید تابنده تا تیره خاک گذر نیست از داد یزدان پاکفردوسی|| راست بحق صدق راستی (برهان) : سخن گوید و گفت تو بشنود اگر داد گویی بدان بگرودفردوسی کنیزک بدو گفت کز راه داد منم دختر مهرک نوش زادفردوسی گر این گفته داد است ره بسپرید وگر نیست از خاطرم بستریدفردوسی || انصاف : که شهر و راه مینو را مفرموش سخنهایم بگوش داد بنیوش (ویس و رامین ||) انصافاً الحق حقاً الحق والانصاف : لقیط کردی فرزند خویش و میدانی که شعر باشد فرزند شاعران حق و داد سوزنی با دیو ابوالمطفر گشته بحق و داد سیب دو نیم کرده و گوز دوپهلویسوزنی || اعتدال (برهان ||) نام جوششی است با خارش بسیار که آن را به عربی قوبا گویند و به هندی نیز این علت را داد خوانند (برهان) بریون (جهانگیری) : امان الله از آن گرگین میلاد که گرگین است میل گردن او ز بس مردم که از وی داد خواهند گرفته داد سرتا پا تن او(از جهانگیری (||) اصطلاح موسیقی) آهنگی است در موسیقی قدیم || عمر و سن و سال آدمی (برهان) زاد سن سال : نوروز بر تو فرخ و فیروز بامداد از بخت دادیابی و از داد برخوریقطران انجمن آرا نویسد: صاحب جهانگیری به معنی عمر و سن آورده و این شعر قطران را شاهد کرده و رشیدی گفته که معنی حقیقی نیز از آن توان اراده کرد یعنی از بخت عدل نصیب یابی و از عدل بهره ور شوی - انتهی - به داد برآمدگی؛ بزاد برآمدگی، سالمندی - به داد برآمدن؛ بزاد برآمدن، سالمند شدن || بهره (برهان) حصه و بهره (لغت محلی شوشتر موجود در کتابخانهء لغت نامه) : هزار بتکده کندی قویتر از هرمان دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد ز ملک و مملکت مندهیر( 4) یافته بهر ز گنج مملکت سومنات یافته دادفرخی || تظلم (لغت محلی شوشتر) تظلم و وارسیدن (برهان) مظلمه ظلامه (منتهی الارب) رجوع به داد دادن و داد خواستن شود || ماضی دادن || مخفف دادن : باز باید گشت و یکهفته آسایش داد (کلیله و دمنه) بداد و بگاد است میل تو لیکن بدادن سواری بگادن پیادهسوزنی || کلمهء داد را در دو معنی اخیر ترکیباتی است اضافی و عطفی و جز آن چون: روی داد، ماوقع ستد و داد، معامله، خرید و فروش و هم در معنی عدل و انصاف چون: -باداد؛ با عدالت عادل دادگر : و این [ ماوراءالنهر ] ناحیتی باداد و عدل است (حدود العالم) پدرت آن شهنشاه باداد راست ز خاقان پرستار زاده نخواستفردوسی بشاه جهان گفت بوزرجمهر که ای شاه باداد و بارای و مهرفردوسی بر ایشان جهاندار کرد آفرین که ای مهربانان باداد و دینفردوسی خنک شاه باداد یزدان پرست کزو شاد باشد دل زیردستفردوسی چو شد شاه باداد بیدادگر از ایران نخست او بپیچید سرفردوسی -بیداد؛ ستم : جانت نمانده ست جز بداد درین بند داد خداوند را مدار به بیدادناصرخسرو -پاک داد؛ -دادِ دِل؛ خواستهء دل خواهشهای دل : غم داد دل از کنارشان برد وز دلشدگی قرارشان بردنظامی - روز داد؛ روز جزا روز قیامت روز رستاخیز : ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده وگر تو می ندهی داد، روز دادی هست سعدی || فریاد بلند آواز بلند خروش فغان فریاد و فغان (برهان) مأخذ آن فریاد متظلمان از ظلم ظالمان و طلب عدل از پادشاه است (انجمن آرا) آواز بلند انصاف و عدل طلبیدن بوده و سپس به معنی مطلق فریاد آمده است : برفت آن گلبن خرم ببادی دریغی ماند و فریادی و دادی - دادش بلند شدن؛ فریاد وی برخاستن از تعدی و آزار - درهء بیداد؛ دره ای که از بس دوری آواز بتک آن نتواند رسید آنجا که ستم بسیار کنند || داد! یا ای داد؛ طلب عدالت، از دست تو! فریاد از دست تو : من بگیرم عنان شه روزی گویم از دست خوبرویان داد( 5)سعدی - ای داد بیداد!؛ کلامی که گاه تأثر از چیزی و یا حسرت و افسوس بر چیزی ادا کنند - بداد آمدن از دست؛ فریادش بلند شدن از دست بستوه آمدن از، زلّه شدن از - بداد آوردن؛ زلّه کردن ستوه کردن بفریاد آوردن - بداد رسیدن؛ رفع ظلم کردن کمک کردن یاری دادن (||پسوند) مزید مؤخری است اسامی پاره ای امکنه را چون: بغداد فرنداد خداداد خنداد برداد و این در فرس هخامنشی و اوستا به معنی دادن و آفریدن و بخشیدن (از ریشهء دا ||) مزید مؤخری است اسامی اشخاصی را از (data اسم مفعولی است (دات همان اسم مفعول مذکور در معنی قبل: مهرداد تیرداد خداداد پیشداد ونداد (ونداد هرمز ||) مزید مؤخری است اسامی را و آن اوستائی مبدل است که جداگانه معنی ندارد و جزئی (پساوندی) است که به انجام برخی از واژه های مجرد و مؤنث می « تات » از پیوندد چون: خرداد و امرداد و ارشتاد (ارشتات = راستی) دروتاد (دروتات) (= درستی) اوپرتاد (اوپرتات) (=برتری) (فرهنگ ایران از data اوستا ؛adada, da قانون، دستور) از ریشهء )data قانون)، پارسی باستان ) dat 1) - پهلوی ) ( باستان ج 1 ص 57 و 58 از حاشیهء برهان قاطع چ معین) ( 2) - ن ل: داد یزدان را بهانه شرط نیست ( 3) - در ) dat ارمنی ع ،da، dadhaiti ریشهء مثنوی چ خاور: چه عجب گر ماهی از دریا بود ( 4) - ن ل: ملکت چندین امیر ( 5) - ن ل: زنم داد (در این صورت شاهد معنی فوق نیست).