خیو
[خَ / خیو] (اِ) تف، آب دهن، خلشک (ناظم الاطباء) تفو، اخ تف، خیم، ته، تهو، بزاق، بصاق، بساق، لعاب، رضاب، لیاط، ریق، خدو، انجوغ، انجوخ، لفج، مجاجه (یادداشت مؤلف) : و این مهتران را که رنجه نیارستند داشتن دشنام دادندی و سرد گفتندی و خیو بر رویشان انداختندی و آنکس که خیو بر روی پیغمبر صلی الله علیه و سلم انداخت کافری (ترجمهء طبری بلعمی) ابی بن خلف گفت قریش میگویند که تو دین او گرفته ای و من سخن گفتن و دوستی با تو حرام کردم که تو به انجمن محمد شوی و چون او در انجمن نشسته باشد سرد گویی و خیو بر روی وی اندازی (ترجمهء طبری بلعمی) لشکری از پس عبدالله درآمدند و سپاه را هزیمت کردند و از اسبش بیفکندند و بسی زخمها و جراحتها داشت او را دید خیو بر روی وکیل زد (ترجمهء طبری بلعمی) ز دیدار پیران فروماندند خیو زیر لبها برافشاندندفردوسی ناگفته سخن خیوی مرد است خوش نیست سخن مگر که در فم ناصرخسرو در آن میان از دهن خیو بینداخت گفت تو چنین بی ادبی کنی کز دهان خیو بیندازی اشکره بر دست دارند و خیو اندازند (نوروزنامه) نیم مستک فتاده و خورده بی خیو این خدنگ یازهء منسوزنی بخایه های بط از نان خرده در دامن بشیشه های بلور از خیو بشکل حباب خاقانی نقل است که از خانهء او تا مسجد چهل گام بود هرگز در راه خیو نینداختی حرمت مسجد را (تذکره الاولیاء عطار) شیعه ای در مسجد رفت نام صحابه دید بر دیوار نوشته شده است خواست که خیو بر نام ابوبکر و عمر بیاندازد بر نام علی افتاد (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلین ص 126 ) با کف درپاش تو هر دم ز ننگ ابر زند بر رخ دریا خیو سپاهانی (از شرفنامهء منیری).