خیره خیر
[رَ / رِ] (ق مرکب) سرگردان متحیر پریشان حیران (یادداشت مؤلف) : ز لشکر بر شاه شد خیره خیر کمان را بزه کرد و یک چوبه تیرفردوسی تبه گشت اسب بزرگان به تیر پیاده برآویخته خیره خیرفردوسی || بیهده هرزه بی سبب بی دلیل بی علت بی تقریب : تو نیز ای بخیره خرف گشته مرد ز بهر جهان دل پر از داغ و درد چو شاهان به کینه کشی خیره خیر ازین دو ستمکاره اندازه گیرفردوسی یکی راه پیش آمدش ناگزیر همی رفت بایست بر خیره خیرفردوسی بدو گفت از اینسو گذشت اردشیر ازو بازماندیم ما خیره خیرفردوسی فرزند اوست حرمت او چون ندانیش پس خیره خیر امید چه داری برحمتش ناصرخسرو (|| ص مرکب) تاریک تیره خیرخیر : از آواز گردان و باران تیر همی چشم خورشید شد خیره خیر فردوسی || مفت رایگان مجانی بی مزد بی اجر : چه سازیم تختی چنین خیره خیر که بر وی شود دیگری جای گیرنظامی || پررو خیره سر جسور شوخ چشم خیرخیر : تو تنها بجنگ آمدی خیره خیر کنون پای دار و عنان سخت گیرفردوسی سخن هر چه گویم ز من یاد گیر مشو نیز با پیر بر خیره خیرفردوسی.