خویشتن شناس
[خوی / خی تَ شِ](نف مرکب) خودشناس آنکه حد خود شناسد و از حد خود تجاوز نکند و بگستاخی نگراید آنکه از حد خود برتر نشود (یادداشت مؤلف) : خویشتن شناسان را از ما درود دهید (منسوب به انوشیروان) چتر و رکاب امر عنان نفاذ او زانگه که در ریاضت گردون توسن است خورشید سرفکنده سر خویشتن شناس مریخ نرم گردن و کیوان فروتن استانوری - خویشتن ناشناس؛ آنکه حد خود نداند آنکه از حد خود تجاوز کند (یادداشت مؤلف) امیر گفت در باب این خویشتن ناشناس چه کرده اند (تاریخ بیهقی ||) عارف بخود واقف بقوای درونی خود کنایه از آنکه بر اثر تربیت بر خود مسلط است.