خویشتن داشتن
[خوی / خی تَ تَ](مص مرکب) تماسک (منتهی الارب) تمالک نفس حفظ نفس کردن از سقوط در شهوات و آفات : یک روز خواستهء یکی از اشکانیان سوی او [ اردشیر ] آوردند و زر و سیم و غلام و کنیز و در میان آن بردگان اندر دختری بود که هرگز از او نیکوتر کس ندیده بود اردشیر به او عاشق شد پنداشت که از بندگان اشکانیان است و بخویشتن نزدیک کرد او را پرسید که هرگز مرد بتو رسیده است گفت نه اردشیر دوشیزگی او بستد از آنکه خویشتن نتوانست داشتن و او از اردشیر بار گرفت (ترجمهء طبری بلعمی) خویشتن دار ای جوان زین پیر دهر تات نفریبد بغدر این پیرزنناصرخسرو خویشتن دار تو کامروز جهان دیوانه ست چندگه منبر و محراب بدیشان پرداز ناصرخسرو.