خویشاوند
[خوی / خی وَ] (اِ مرکب)کسی که بواسطهء نسبت یا از طرف پدر یا از طرف مادر و جز آن بشخص نزدیک باشد (ناظم الاطباء)( 1) قریب حمیم مُحِمّ اُسرَه نسیب (یادداشت بخط مؤلف) قوم خویش منسوب( 2) : و چنو زود بدست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است (تاریخ بیهقی) و تو با این سواری چند و با بسطام کی خویشاوند او بود نیک برانید (فارسنامه ابن بلخی ص 101 ) رد میراث سخت تر بودی وارثان را ز مرگ خویشاوندسعدی تفخیذ؛ خواندن خویشاوند را الاقرب فالاقرب از خویش + آوند Veshavand (منتهی الارب) ( 1) - در حاشیهء برهان قاطع آمده است: با واو معدوله و فتح ششم، پهلوی مانند خویش و منسوب بخویش چه لفظ آوند برای افادهء معنی مانند و نسبت آید و در این » (پسوند) ( 2) - صاحب آنندراج گوید صورت لفظ خویش بمعنی خود به معنی کسی که در رشته قریب باشد پس برادران و خویشاوندان در رعایت و پاسداری خاطر « مانند نفس خود باشند.