خوگر
[گَ]( 1) (ص مرکب ) عادت شده معتاد الفت گرفته (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : ای شاهد شیرین شکرخا که تویی وی خوگر جور و کین و یغما که تویی سوزنی پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان به نیکی خوگر شود (مرزبان نامه) و بر تیر انداختن و مشقت خوگر شوند (جهانگشای جوینی) من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال کی ترک آبخورد کند طبع خوگرمحافظ دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارشحافظ دین؛ خوگر خیر یا خوگر شر گردیدن (منتهیالارب ||) مصاحب همنشین (ناظم الاطباء) اَلوف اَلِف مألوف الیف مأنوس انیس (یادداشت مؤلف) : بمردم درآمیز اگر مردمی که با آدمی خوگر است آدمینظامی - سگ خوگر؛ کلب مُعَلَّمْ ( 1) - و شاید: [ گِ ].