خوش منش
[خوَشْ / خُشْ مَ نِ] (ص مرکب) فَکِه فاکِه خوش طبع شادان خندان خرسند راضی (یادداشت مؤلف) : بدین روز هم نیستی خوش منش که پیش من آوردی ای بدکنشفردوسی برفتند شادان دل و خوش منش پر از آفرین لب ز نیکی دهشفردوسی مگر کو برین هم نشان خوش منش بیاید ابی جنگ و بی سرزنشفردوسی و ستارگان شاد باشند به قوت و سعادت خویش و خوش منش گردند (التفهیم) ایمن مشو ز کینهء او ای پسر هرچند شادمان بود و خوش منش ناصرخسرو گل از نفس کل یافته ست آن عنایت که تو خوش منش گشته ای زان و شادان ناصرخسرو به نخجیر شد شاه یک روز کش هم او خوش منش بود و هم روز خوش نظامی || طائع (مهذب الاسماء) خوش رفتار یکدل صمیمی : پس چون این زن این صورت پدر خویش که دیوان کرده بودند یافت بخانهء سلیمان بنهاد و هر روز با همهء کنیزکان برفتی و آن صورت را سجده کردی و با سلیمان خوش منش نبود و سلیمان ندانست که آن زن همی بت پرستید (ترجمهء طبری بلعمی) همان خوش منش مردم خویشکار نباشد بچشم خردمند خوارفردوسی نباشیم تا جاودان بدکنش چه نیکو بود داد با خوش منشفردوسی پسر خوش منش باید و خوبرویسعدی زن خوش منش خواه نه خوب روی که آمیزگاری بپوشد عیوبسعدی || دارندهء ضمیر نیک خیرخواه خوش نفس || خوش گذران عیاش تن پرور (ناظم الاطباء).