خوشگوی
[خوَشْ / خُشْ] (نف مرکب)خوش سخن خوش زبان خوشگو : و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد (ترجمهء طبری بلعمی) تا ز بر سرو کند گفتگوی بلبل خوشگوی به آواز زارمنوچهری تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز منوچهری کاحسنت زهی ندیم خوشگوی آزادترین نسیم خوشبوینظامی عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتر است می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است سعدی (بدایع) ای گل خوشبوی من یاد کنی بعد ازین سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من سعدی (بدایع) خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآیدسعدی مردی ظریف و خوشگوی بود (ترجمهء محاسن اصفهان) دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست تا بقول و غزلش ساز نوایی بکنیمحافظ.