خودی
[خوَ / خُ] (ص) مقابل بیگانه مقابل غریبه آشنا اهل خویش قریب (یادداشت مؤلف) : چو خود را ز نیکان شمردی بدی نمی گنجد اندر خدایی خودی سعدی (بوستان) چو نیکت بگویم بدی می کنی نه با کس که بد با خودی میکنی سعدی (بوستان) - امثال: مثل سگ نازی آباد است نه خودی می شناسد نه غریبه (|| ق) بخودی خود بنفسه (یادداشت مؤلف) : دل از رخت خودی بیگانه بودش که رخت دیگری در خانه بودشنظامی آنکس که کند خودی فراموش یاد دگری کجا کند گوش؟نظامی (|| اِ) انانیت هستی نفس (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : با تو خودی من از میان رفت وین راه به بیخودی توان رفتنظامی آن بندگان که ایشان از خودی خود خلاصی یافته اند و بتصرفات جذبات در عالم الوهیت سیر دارند یک نفس ایشان بمعاملهء اهل دو عالم برآید و بر آن بچربد (مرصادالعباد) از خودی سرمست گشته بی شراب ذره ای خود را شمرده آفتابمولوی.