خودرای
[خوَدْ / خُدْ] (ص مرکب)خودسر (ناظم الاطباء) مستبد مستبد برأی کله شق لجباز لجوج عنود یک پهلو یک دنده سرسخت (یادداشت بخط مؤلف) : دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع من ندانم چه کنم با دل یا رب زنهارفرخی نکنند آنچه رأی و کام کسی است زآنکه خودکامگار و خودرایند مسعودسعد آن گل خودرای که خودروی بود از نفس باد سخنگوی بودنظامی تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک ابلهی خودرای ناجنس خیره درای(گلستان ||) شوخ بذله گو || هواپرست شهوتران (ناظم الاطباء) : گنه کار و خودرای و شهوت پرست بغفلت شب و روز مخمور و مستسعدی || خام خیال بخیال خود (ناظم الاطباء).