خوب چهره
[چِ رَ / رِ] (ص مرکب)خوبروی خوش سیما خوش صورت : چو کشته شد آن خوب چهره سوار ز گردان بگردش هزاران هزاردقیقی چو آمد بنزدیک کاوس شاه دل آرای وآن خوبچهره سپاهفردوسی چو آن خوبچهره ز خیمه براه بدید آن رخ پهلوان سپاهفردوسی بسی خوبچهره بتان طراز گرانمایه اسبان و هر گونه سازفردوسی گر دوستدار مایی ای ترک خوبچهره زین بیش کرد باید با مات خواستاری منوچهری گاهی ز درد عشق پس خوبچهرگان گاهی ز حرص مال پس پادشا شدم ناصرخسرو.