خنداخند
[خَ خَ] (اِ مرکب) خندهء متصل و از روی دل (ناظم الاطباء (||) ق مرکب) خندان خندان (انجمن آرای ناصری) کم کم : تشنه چون بود سنگدل دلبند خواست آب آن زمان به خنداخندمنجیک دفع چشم بد جهانی را همچنان نرم نرم و خنداخندانوری درهم آمیختیم خنداخند من و چون من فسانه گویی چند نظامی (از آنندراج) بند بر من نهاد خنداخند یعنی آشفته را بباید بندنظامی.