خنجک
[خَ جَ] (اِ) خار خسک (ناظم الاطباء) خاری باشد که بتازی آن را شیخ خوانند (نسخه ای از لغت نامهء اسدی) : نباشد بس عجب از بختم ار عود شود در دست من مانند خنجک ابوالمؤید بلخی چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است اگر گل کارد او صدبرگ ابا زیتون ز بخت او بر آن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است خسروی ببستان بعد ازین برعکس بهمن گل سوری برون آید ز خنجکهندوشاه || سیاه دانه || یکنوع غله ای است (ناظم الاطباء) (التفهیم) : و قوت ایشان دانهء خنجک است (قصص الانبیاء).