خمیر
[خَ] (ع اِ) آرد آمیخته شده با آب و برآمده و ترش شده جهت ساختن نان (ناظم الاطباء) عجین آرد سرشته (یادداشت بخط مؤلف) : دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد همچون سپوس تر نه خمیری و نه فطیر ناصرخسرو کس نکرده ست جز بمایهء خمیر ناصرخسرو -خبز خمیر؛ نان شبینه نان بائت (از ناظم الاطباء) - مایهء خمیر؛ خمیر ترش که بوسیلهء آن خمیر نان را درست می کنند (یادداشت بخط مؤلف) رجوع به خمیرمایه شود - نان خمیر؛ نانی که خوب پخته نشده است (یادداشت بخط مؤلف) - امثال: ما را نه ازین خمیر و نه از آن فطیر (جامع التمثیل ||) مایه ترشه (یادداشت بخط مؤلف) هر چیزی که مخصوص باشد مر حصول تخمیر را در جسمی و خصوصاً قطعه ای از خمیر ترش که آن را داخل در خمیر نان کنند جهت برآمده شدن و آماسیدن وی و برازده نیز می گویند (ناظم الاطباء) خمیرمایه || اصل هر چیزی که آن چیز از آن شکل می گیرد چون خمیر انسان و آن را خمیره نیز گویند : ای خمیرت کرد در چل صبح تأیید خدای چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر ناصرخسرو || هر چیز که نرم شود در آن حالت نرمی خمیر آن شی ء گویند و در آن حالت می تواند شکل بگیرد چون آهن و امثال آن که برابر حرارت گرم کنند و آن را نرم گردانند تا بتوانند از آن اشیاء آهنی سازند : یکی سرو بودی چو آهن قوی ترا سرو چنبر شد آهن خمیرناصرخسرو بر هر که تیر راست کند بخت بد بر سینه چون خمیر شود جوشنش ناصرخسرو - خمیر کردن؛ نرم کردن بشکل خمیر درآوردن : گر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلی است بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر فرخی وآن نسترن چو مشک فروش معاینه ست در کاسهء بلور کند عنبرین خمیر فرخی بدست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر سعدی خمیر [خِمْ می] (ع ص) دائم الخمر کسی که همیشه شراب می خورد (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).