خموشی
[خَ] (حامص) سکوت صموت خاموشی (یادداشت بخط مؤلف) : که هر مرغ را هم خموشی نکوست فردوسی تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده ام خاقانی بگفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یا خموشینظامی اگر گوشم بگیری تا فروشی کنم در بیعت بیعت خموشینظامی یکی کم گفتن است و نه خموشیشیخ عطار سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است چو بینی خموشی از آن خوشتر است همه وقت کم گفتن از روی کار گزیده ست خاصه درین روزگار امیرخسرو دهلوی پشیمان ز گفتار دیدم بسی پشیمان نگشت از خموشی کسی امیرخسرو دهلوی خموشی پاسبان اهل راز است ازو کبک ایمن از چنگال باز است وحشی خموشی پرده پوش راز آمد نه مانند سخن غماز آمدوحشی چو دل را محرم اسرار کردند خموشی را امانتدار کردندوحشی خموشیدن [خَ دَ] (مص) سکوت داشتن خاموش بودن ساکت شدن حرف نزدن || فرومردن چراغ (ناظم الاطباء).