خمود
[خُ] (ع مص) خمد (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) رجوع به خمد شود فرونشستن آتش (ترجمان علامه جرجانی) - خمود تب؛ سرد شدن و سکونت آن (یادداشت بخط مؤلف) - خمود نار؛ بمردن آتش (یادداشت بخط مؤلف||) طرف تفریط عفت است و آن سکونت از حرکت در طلب لذات ضروری است که شرع و عقل در اقدام بر آن رخصت داده باشد از روی نثار نه از روی نقصان خلقت (نفایس الفنون فی عرائس العیون (||) اِمص) پژمردگی کاهلی (یادداشت بخط مؤلف) : زین حوالت رغبت افزا در سجود کاهلی و جبر مفرست و خمودمولوی خمود [خَمْ مو] (ع اِ) جائی که آتش در آن خوابانند (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).