خم دادن
[خَ دَ] (مص مرکب)برگردانیدن منحنی کردن دولا کردن کج کردن تعویج تعقیف حنو تحنیه تحنیت عطف اماله (یادداشت بخط مؤلف) : فروبرد سر سرو را داد خم به نرگس گل سرخ را داد نمفردوسی گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان دشمن او را چه به صحرا و چه در حصن حصین فرخی چون بصف آید کمان خویش دهد خم از دل شیران کینه کش بچکد خونفرخی چه شوی رنجه بخم دادن بالای دراز فرخی اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان لیکن به پیش میر بکردار چنبرند ناصرخسرو کدامین سرو را داد او بلندی که بازش خم نداد از دردمندی نظامی || کنایه از رد کردن و دفع نمودن (انجمن آرای ناصری) : شاهی که چو کردند قران پیلک و دستش البته کمان خم ندهد حکم قران را انوری خمدار [خَ] (نف مرکب) تابدار ملتوی مجعد (ناظم الاطباء).